تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 122 از 212 اولاول ... 2272112118119120121122123124125126132172 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,211 به 1,220 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1211
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    تو رازي و ما راز
    پرده، اندكي كنار رفت و هزار راز روي زمين ريخت.
    رازي به اسم درخت، رازي به اسم پرنده، رازي به اسم انسان.
    رازي به اسم هر چه كه مي داني. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
    و آدمي اين سوي پرده ماند با بهتي عظيم به نام زندگي، كه هر سنگ ريزه اش به رازي آغشته بود و از هر لحظه اي رازي مي چكيد.
    در اين سوي رازناك پرده، آدميان سه دسته شدند.
    گروهي گفتند: هرگز رازي نبوده، هرگز رازي نيست و رازها را ناديده انگاشتند و پشت به راز و زندگي زيستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.
    و گروهي ديگر گفتند: رازي هست، اما عقل و توان نيز هست. ما رازها را مي گشاييم. و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگي را بگشايند. خدا گفت: توفيق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهيد گرفت. اما بترسيد كه در گشودن همان راز نخستين وابمانيد.
    و گروه سوم اما، سرمايه اي جز حيرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازي است و در دل هر راز، رازي. جهان راز است و تو رازي و ما راز. تو بگو كه چه بايد كرد و چگونه بايد رفت.
    خدا گفت: نام شما را مومن مي گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهيد. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلاي رازها عبور داد و در هرعبور رازي گشوده شد.
    و روزي فرشته اي در دفتر خود نوشت: زندگي به پايان رسيد. و نام گروه نخست از دفتر آدميان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولين واماند و تنها آنان كه دست در دست خدا دادند از هستي رازناك به سلامت گذشتند.

  2. این کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1212
    داره خودمونی میشه mahdi.a81's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تو كتاب
    پست ها
    262

    12 شبی از آن رابی

    شبی از آن رابی

    نام من میلدرد است؛
    میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.


    یکی از این شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.

    رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.
    در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم."

    مّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.
    یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.


    چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.


    نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.


    برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
    رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
    آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.




    سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."




    چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.




    من هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی

    ؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و
    شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

    من اين و 2 تاي قبلي رو از گروه روزنه گرفتم ، گفتم تا منبع داشته‌باشم و حرف و حق ديگران رو به اسم خودم نزده‌باشم. يه چيز ديگه عكس‌هاي خيلي قشنگي داشت ، اما شرمنده من نميتونم عكس پيوست كنم .آخه چرا؟؟؟

  4. این کاربر از mahdi.a81 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1213
    داره خودمونی میشه mahdi.a81's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تو كتاب
    پست ها
    262

    پيش فرض شیطان ونمازگذار

    مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

    لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

    خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

    مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و

    در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش

    را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

    مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،

    از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

    مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

    ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

    در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

    مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

    مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

    مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

    مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

    شیطان در ادامه توضیح می دهد:

    ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

    وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

    خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

    و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

    به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر

    باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

    بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

    نتیجه اخلاقی داستان:

    کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

    چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

    دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

    این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

  6. 9 کاربر از mahdi.a81 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1214
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    دندان !
    پیرمرد یك همبرگر، یك چیپس و یك نوشابه سفارش داد... همبرگر را به آرامی از توی پلاستیك در آورد و بادقت خیلی زیاد به دوقسمت تقسیم كرد. یك نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت... بعد از آن پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دونه دونه شمرد و آن ها را به دوقسمت تقسیم كرد و نصفه از آنها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش... پیرمرد یك جرعه از نوشابه ای كه سفارش داده بود را خورد... پیرزن هم همین كار رو كرد و فقط یك جرعه از نوشابه را خورد و بعدش آن را دقیقا وسط میز قرار داد... پیرمرد چند گاز كوچك به نصفه همبرگر خودش زد... بقیه افرادی كه توی رستوان بودن فقط داشتن آن ها رو نگاه می كردند و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید:"این زوج پیر و فقیر رو نگاه كن... طفلكی ها پول ندارن واسه خودشون دوتا همبرگر بخرن..."
    پیرمرد شروع كرد به خوردن چیپس ها.. در همین حال بود كه یك مرد جوان كه دلش به رحم اومده بود به میز آن ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد كه یك همبرگر دیگر برایشان بخرد... پیرمرد جواب داد: "نه...ممنون.. ما عادت داریم كه همیشه همه چیز رو با هم شریك بشیم..."
    بعد از ده دقیقه افرادی كه پشت میزهای كناری نشسته بودن متوجه شدن كه پیرزن هنوزلب به غذا نزده... پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می كرد و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می كرد... در همین حال بود كه دوباره مرد جوان به میز آنها امد و دوباره پیشنهاد داد كه برایشان یك همبرگر دیگر بخرد.. این بار پیرزن جواب داد: نه خیلی ممنون... ماعادت داریم كه همه چیزهارو با هم شریك بشویم...".
    چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش را كامل خورده بود و مشغول تمیز كردن دست و دهنش با دستمال بود كه دوباره مرد جوان به میز آنها آمد و به طرف پیرزن -كه هنوزلب به غذا نزده بود- رفت و گفت: "می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟" پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:"دندان!"

  8. 4 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1215
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    1 انیشتین و راننده اش!

    انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه از راننده مورد اطمينان خود كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت مي كرد بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور داشت بطوريكه به مباحث انيشتين تسلط پيدا كرده بود! يك روز انيشتين در حالي كه در راه دانشگاه بود با صداي بلند گفت كه خيلي احساس خستگي مي كند؟
    راننده اش پيشنهاد داد كه آنها جايشان را عوض كنند و او جاي انيشتين سخنراني كند چرا كه انيشتين تنها در يك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهي كه سخنراني داشت كسي او را نمي شناخت و طبعا نمي توانستند او را از راننده اصلي تشخيص دهند. انيشتين قبول كرد، اما در مورد اينكه اگر پس از سخنراني سوالات سختي از وي بپرسند او چه مي كند، كمي ترديد داشت.
    به هر حال سخنراني راننده به نحوي عالي انجام شد ولي تصور انيشتين درست از آب درامد. دانشجويان در پايان سخنراني شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند. در اين حين راننده باهوش گفت: سوالات به قدري ساده هستند كه حتي راننده من نيز مي تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به سوالات پاسخ داد به حدي كه باعث شگفتي حضار شد!

  10. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1216
    داره خودمونی میشه mahdi.a81's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تو كتاب
    پست ها
    262

    پيش فرض

    عید نوئل فرا رسیده و برادر بزرگ پاول برای تبریک سال نو یک خودرو زیبا برای پاول خریده بود. روزی از روزها بعد از انجام کار، پاول دفترش را ترک کرد. با تعجب دید که پسر کوچکی در کنار خودرو جدید وی دور می زند و با نگاه تحسین آمیز به ماشین نگاه می کند.

    پاول از خود پرسید این پسر کیست؟ از لباس های پاره و کهنه اش متوجه شد که فقیر است. همزمان، پسر کوچک دید که پاول به سوی ما شین می آید و پرسید:" آقا، این ماشین زیبا متعلق به شما است؟ " پاول جواب مثبت داد، " این هدیه عید نوئل من است، برادرم برایم خریده است.

    " هدیه نوئل؟" پسر با تعجب صدایش را بلند کرد، " یعنی برادر شما این ماشین را خرید و شما هیچ پولی برای آن نداده اید؟ " آری......" پاول خندید. پسر کوچک غبطه ای خورد و گفت : ای ، کاش......" حرفش تمام نشد بود که پاول فکر کرد پسرک کوچک حتماً آرزو می کند روزی برادری همانند برادر او داشته باشد ، اما صدای شیرین پسر به گوش رسید که گفت : ای ، کاش من چنین برادری بودم!" پاول بسیار تحث تأثیر قرار گرفت ، این پسرک با بچه های دیگر فرق داشت، چند دقیقه پسر را نگاه کرد و گفت: می خواهی با من گردش کنی؟ البته با این ماشین جدید. پسرک که هیجان زده شده بود به سرعت سوار ماشین شد.

    آنها مدت ها گردش کردند، پسر به پاول گفت: " آقا، ممکن است به خانه من بیاید؟ پاول خندید، در دنیای کودکان ،برگشتن با یک ماشین زیبا چقدر پر افتخار است.! اما پاول بزودی فهمید که بار دیگر اشتباه کرده است. پس از رسیدن به مقصد، پسر کوچک به پاول گفت: زحمت کشیدید، آقا! لطفاً ماشین را مقابل در پارک فرمایید و چند دقیقه منتظر باشید! پسر کوچک سریع پیاده شد و به سمت خانه دوید، چند دقیقه دیگر، او باز گشت و کنارش کودک دیگری بود.

    پاول حدس زد که این برادر کوچک آن پسر است. از روشهای عجیب حرکت پسر کوچکتر ، پاول فهمید پاهایش بیمار است و نمی تواند راه برود. پسرک بردارش را بغل کرد و با اشاره به ماشین جدید پاول گفت: دیدی؟ بسیار زیبا است ، نه؟ این هدیه نوئل آن آقای مهربان است. برادر بزرگ او برایش خریده است! وی پولی برای خرید ماشین صرف نکرده است. عزیزم! روزی من هم مثل این ماشین زیبا را برای تو می خرم و آن زمان می توانی کادوهای قشنگ را در ویترین فروشگاه ببینی! پسر کوچکتر دستی زد و دو برادر با خوشحالی خندیدند.

    پاول این دو بچه دوست داشتنی را نگاه کرد. نزدیک شد اشکهایش دیده می شد. پسر کوچکتر را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین گذاشت. برادرش از پاول بسیار تشکر کرد. سه نفر یک سفر فراموش نشدنی را آغاز کردند. در آن عید نوئل پاول بهترین هدیه را دریافت کرده بود. زیرا زندگی به او آموخته بود که خوشحال کردن دیگران بهترین هدیه است. عشق همیشه به انسان نیرو می دهد

  12. این کاربر از mahdi.a81 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1217
    پروفشنال s2010's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    یه گوشه ازخاک ایران
    پست ها
    692

    پيش فرض زندان > داستان کوتاه

    زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...

    زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...

    زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده ؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"

    شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟



    زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، گفت: "آره یادمه..."

    شوهرش به سختی‌ گفت:

    _ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم، پیدا کرد؟

    _آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست...)

    _یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] !

    _آره اونم یادمه...

    مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

  14. 4 کاربر از s2010 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1218
    داره خودمونی میشه kimya87's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    غربت
    پست ها
    27

    پيش فرض

    در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.
    وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد.
    یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...
    بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بكنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره.
    وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نكنی ...
    سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امكان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریكه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید

  16. 3 کاربر از kimya87 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1219
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
    «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»
    همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
    هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
    «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
    مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»
    زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

  18. 7 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1220
    داره خودمونی میشه kimya87's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    غربت
    پست ها
    27

    پيش فرض

    مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد، کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.سنگ زیبایی درون چشمه دید.آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
    در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود.کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد.
    مرد گرسنه هنگام خوردن نان، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت:« آیا آن سنگ را به من می دهی زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد.
    مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
    چند روز بعد، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:« من خیلی فکر کردم، تو با اینکه می دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت: من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم.به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم

  20. 5 کاربر از kimya87 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •