تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
حضرت شمس الدين حافظ شيرازي
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
حضرت شمس الدين حافظ شيرازي
تو را چنان كه تويي هر نظر كجا بيند
بقدر دانش خود هر كسي كند ادراك
بچشم خلق عزيز جهان شود حافظ
كه بر در تو نهد روي مسكنت بر خاك
کاش ای کاش ها، در وجودم می سوخت
کاش تمام این دردها مرا ارزان می فروخت
کاش بشود گوشه اي دنج و خلوت يافت
کاش لباسي از حرير آرامش در آن بافت
کاش میشد دلها همه سبک دوران قديم بود
کاش خدا مثل آن زمانها رحمان و رحيم بود
کاش با صدای بالها سکوت صبح شکسته میشد
کاش با بوی یاس دفتر هر روز بسته می شد
کاش پاییز وقت رفتن نقاشی اش را نمی برد
کاش بهار وقت گریه حرفهایش را نمی خورد
کاش خستگي بقچه ای خاکی در ذهن خاطره بود
کاش لبخند کنار خستگي شعری تازه مي سرود
کاش بغض ابر خاکستري اين غروب پاره ميشد
کاش فکری براي دل درمانده و بيچاره ميشد
کاش همه ی دستها گرماي خورشيد داشت
کاش آن دستها بر قلب من داغی مي گذاشت
کاش من هم دست و پاي خسته ام بسته بود
کاش بهانه اي براي آن دو بال شکسته بود
کاش پرنده در سياهي جان نمي داد و نمي مرد
کاش مرا در پرواز آخر با خود به آسمان مي برد
کاش زمين آغوش درياهايش رو مي گشود
کاش من را در آن عمق تاريکي مي ربود
کاش قاصدک همیشه نامه شادي باز مي کرد
کاش سنجاقک هم با پروانه پرواز مي کرد
کاش هیچ گلی خاری در سینه نداشت
کاش اصلا باغبان گلی با خار نمی کاشت
کاش کرم ابريشم طعمه هوسهای پرنده نميشد
کاش در رقابت نان، عقاب از مار برنده نمي شد
کاش من کوهي از کوهستان سنگي بودم
کاش همه دردهاي عالم را یکباره مي ربودم
کاش هوای عشق داشت این کوچه پس کوچه ها
کاش عابری مثل هیچ کس داشت کوچه ها
کاش یتیمی ناظر دستان پر از عطر نانی نبود
کاش به هوای دلش از نان هیچ نشانی نبود
کاش حسرت و طمع به گور و خاطره مي رفت
کاش دنيا سفيد بود و پاک، فرشي از رنگ برف
کاش گاهی شیشه در دل من آیینه میشد
کاش در شهر آیینه دل خالی از کینه میشد
کاش سنگ و آهن هم قیمت شیشه بود
کاش انصاف گاهی هم در ذات و ریشه بود
کاش زمان در جایی نای رفتن نداشت
کاش مرا در کودکی ام جای می گذاشت
کاش تپشهای من لحظه ای آرام می گرفت
کاش نفس های من عطر باران می گرفت
کاش لحظه ای خدا قلب مرا در هم می فشرد
کاش مرا سبکبال در آغوش باد می سپرد
کاش کسی به ناحق سيلی نمی خورد
کاش سه ساله در کنج خرابه نمی مرد
کاش همیشه سکوت می فشرد نای مرا
کاش سیاهی نمی شنید صدای مرا
کاش خدا مشق دل من را کتاب می کرد
کاش همه ی خیالهای بد را حباب می کرد
کاش نام و سلامی از دلی بر نمی خاست
کاش وداعی داغ کهنه بر خاطره نمی گذاشت
کاش می شد بی تو شبی از آن کوچه گذر کرد
کاش می شد بر جای خالیت حتی یک نظر کرد
کاش دلی در این دنیا دلتنگ ماهی نبود
کاش هیچکس در دنیا مسافر و راهی نبود
کاش روزی همه بدی ها می شد فراموش
کاش آتش تیکه سنگ، همان دم شود خاموش
....
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشي در دلش افكندم و آبش كردم
غرق خون بود و نميمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ي شيرين و به خوابش كردم
من از آن حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم
كه عشق از پرده ي عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايي وگر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي زيبد لب لعل شكر خا را
نصيحت گو شكن جانا كه از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را
Last edited by Marichka; 17-05-2006 at 13:18.
امون از اين عشقي كه عاشقم نيست
امون از اين گل كه شقايقم نيست
امون از اين يار نفس بريده
امون از اين بغضي كه هق هقم نيست
...
تنت را ديد گل گويي كه در باغ
چو مستان جامه را بدريد بر تن
من از دست غمت مشكل برم جان
ولي دل را تو آسان بردي از من
نبــــــــودش شکــــــوه ازبی همزبانی
خداراشکر،دیشب همـــــدمی داشت
صفــــــــــــــــای این غـــم دیرین بنازم
که بادل رشته های محکمـــی داشت
سحرچشم ((هما))چون غنچــــه گل
هنوز از شبنــــم اشکی نمی داشت
...
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند وآيند وتو هم چنان كه هستي
چه شكايت از فراغت كه نداشتم وليكن
تو چو روي باز كردي در ماجرا ببستي
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مه روي و تو و اشك چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)