تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
سلام. هر دوتا با هم پست دادین ولی درست از آب دراومد!
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
سلام. هر دوتا با هم پست دادین ولی درست از آب دراومد!
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زانکه فروشند چه خواهند خرید
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
همه اين است و جز اين چيزي نيست
عمر بي حادثه ي بي جر و جوش
دفتر خاطره اي پاك سپيد
نه در او رسته گياهي ، نه گلي
نه بر او مانده نشاني نه، خطي
اضطرابي تپشي ، خون دلي
اي خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازير شدن
اي خوشا زير و زبرها ديدين
راه پر بيم و بلا پيمودن
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
تا راه قلندری نپویی نشود
رخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می ترواد
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو درتاریکی گم شده ای
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
باز هم "د" شد!!
درخت بید از خک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید
تصویری به شاخه بید آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)