وقتی یک فرد تمایل داره رابطه ی نزدیک و صمیمانه با ما داشته باشه اما ما ازش خوشمون نمیاد باس چیکار کنیم ؟
وقتی یک فرد تمایل داره رابطه ی نزدیک و صمیمانه با ما داشته باشه اما ما ازش خوشمون نمیاد باس چیکار کنیم ؟
مخالفت با نظرهاش، سرد برخورد کردن، بی میل بودن به انجام کارهایی که پیشنهاد میده .
ولی بهتر از همه اینه که رو راست بهش بگین ، این خیلی بهتره.
یه سوال
چجوری در مواجهه با افرادی که یه جورایی که حرفشون منطقی نیست مثل بچه آدم برخورد کنم
کلا یه چند روزیه اعصاب ندارم
چجوری کنترلش کنم
راه حلی نیاز دارم که تاثیر گذار باشه نه مثل این سایت ها و ...
مثلا یه مدت خیلی زیادی بود حس میکردم کلا حوصله هیچ کس رو ندارم
هر اتفاقی میوفتاد راحت از کنارش رد میشدم
ولی الآن سر ساده ترین چیزا میرم رو اعصاب
(چه خوبه مثل بچه آدم می دونم چه غلطی می کنم)
مثلا با اینکه درسام خوبهسر یه چیزی که معلم درس نداده بود ولی ازش پرسید
طوری اعتراض کردم که نزدیک بود از کلاس پرتم کنه بیرون
![]()
Last edited by salar79; 02-11-2013 at 15:29.
والا چی بت بگماگه چیزی شنیدی فقط سکوت کن
نرو رو اعصاب ملت..
اخه درد سر این جاست کهوالا چی بت بگماگه چیزی شنیدی فقط سکوت کننرو رو اعصاب ملت..
اکثر مواقع حق با من هستش
اون وقت
دیگه ...
طرف از حرفش پشیمونش میکنم
البته
این قضیه به مدت طولانی نبوده
کلا نزدیک یه ماهه زیاد میرم روی اعصاب
قبلش مثل بچه ادم میزاشتم هر کسی هر کار می خواد میکنه
پسر عمم که توی فامیل بش میگن بی اعصاب
اون دیگه به من میگه بی اعصاب
باید بگم توی روز مره خیلی بی مزه و شوخم
ولی اصلا یه سری از افراد یه کارایی میکنن که ازشون انتظار ندارم
Last edited by salar79; 02-11-2013 at 18:40.
مشکلتون برمیگرده به خودتون -
مشاوره با یک روانشناس خیلی میتونه موثر باشه.
مشکل شما نحوه برخورد با دیگران نیست
مشکل خودتون هستید
من هم گاهی اینجوری میشم.وقتی چندین اتفاق با هم بیوفته.یا مثلا از چند تا چیز دلخور باشم
معمولا میرم یه جای خلوت توی یه کاغذ هرچیز بی ربط و باربطی که به ذهنم میاد و اذیتم میکنه رو مینویسم
بعد میشینم در موردشون دونه دونه فکر میکنم اگر راه حلی به ذهنم برسه مینویسم..اگر در مورد چیزی بی خودی نگرانم مینویسم که مثلا فلانی داره درستش میکنه
خلاصه اینجوری ذهنم طبقه بندی میشه .از اشفتگی در میاد
سلام .خوبین ؟خسته نباشین ؟غیر این دوتا وختی بایه اشناملاقات مکنیم چی بگیم؟
مثلا من امروز دوسنمو دیدم از دور احوالپرسی کردیم بعد اون وایساد تامن برم پیشش من اونوخ چی بهش میگفتم ؟![]()
Last edited by aseman*; 04-11-2013 at 17:40.
تا میدیدش باید میرفتی جلو بش میگفتی: بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــه بــــــــــــــــــــــــ ــــه چطوری حاج خانوم؟پارسال دوست امسال آشنا
![]()
ما اونور آب دنبالت میگشتیم اینور پیدات کردیمپه خدا خیرت بده تو نباید بگی یه رفیقی یه دوستی داری؟
شمارتو بده ببینم با این سرت
لبخند فراموش نشه
![]()
خوبی انشالله؟خانواده خوبن؟
یادش بخیر قدیما
یادته؟
![]()
سوالای آسونی میپرسیااااا![]()
منم یه همچین فکری میکنممشکل شما نحوه برخورد با دیگران نیست
مشکل خودتون هستید
من هم گاهی اینجوری میشم.وقتی چندین اتفاق با هم بیوفته.یا مثلا از چند تا چیز دلخور باشم
معمولا میرم یه جای خلوت توی یه کاغذ هرچیز بی ربط و باربطی که به ذهنم میاد و اذیتم میکنه رو مینویسم
بعد میشینم در موردشون دونه دونه فکر میکنم اگر راه حلی به ذهنم برسه مینویسم..اگر در مورد چیزی بی خودی نگرانم مینویسم که مثلا فلانی داره درستش میکنه
خلاصه اینجوری ذهنم طبقه بندی میشه .از اشفتگی در میاد
ولی فکر که میکنم
مشکلی که دارم اینه که حسی که دارم نه من میتونم حلش کنم نه دوستان نزدیکم
کلا از جای دیگه ای هست
که خودمم درست نمی فهممش
چرا این مشکل باید وجود داشته باشه؟؟؟
اصلا یه چیز عادی که اصلا حتی خودم هم نمی فهممش باعث اعصاب خوردیم میشه
مثلا معلم یه چیزیم میگه
بعدش اصلا برای اون نه ولی برای دست کم 15 تا 30 دقیقه توی فکر فرو میرم و کلا توی اون لحظه همون طور که اول گفتم دیگه برام مهم نیست که کی چکار می کنه
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)