من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
تو بندگی چون گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
دیدی که یا جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله شبگیر نبود
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)