من ، من ، من !
روز برفی بود و خیابونا یخ زده بودند ... من و جکی و لورد و آنلی به پیش اقای کرمیت رفتیم .مغازهها که در روزهای دوشنبه کمی زودتر بسته میشن باعث میشه مردم این محل زودتر خردیداشونو بکنن و به خونشون برن . ما که قصد خرید نداشتیم و از قضای آمده اقای کرمیت هم توی خونشون نبودن ، ما که مجبور بودیم در گزارش کارمون که باید به دانشگاه تحویل میدادیم از کرمیت رزال کمک بگیریم ، باید به هر نحو او را میدیدیم ... ساعت 5 بعداز ظهر شد و لورد دیگه حوصلهاش به هم خورد و به خونشون رفت و ما سه نفر موندیم ، دم در خونه کرمیت یه نگه بانی بود بد مزاج ... آدم میترسید بهش نزدیک بشه اون وقت هم خدا رحم کرد که زنش بیرون بود .
به هر حال تا ساعت 8 علاف میگشتیم ، تا اینکه سرو کله این مرد کچل "آقای کرمیتو میگم" پیداش شد . دیری نپایید که آنلی به خاطر انتظاری که داشتیم با ذوق بسیار به سوش دوید ... که یک هو کفشش لیز خورد و به شدت به زمین خوردش ... ندونستم که چه اتفاقی افتاده بود ... فقط سرش به زمین چسبیده بود و نمیتونست حرکتش بده . ما با هزار مصیبت به بیمارستان بردیمش اونم توی این شب سرد زمستانی ... من و جکی متحیر مانده بودیم که چه کنیم ... جکی بیچاره به خاطر ترسی که از به زمین خوردن آنلی داشت ، دیگه حاضر نشد با من ادامه بده ... فقط منو لورد مونده بودیم که چون لورد هم این موضوع رو میشنید ، با من ادامه نمیداد ... من که فردا شب از خواب بیدار شدم به ذهنم خورد که یه داستانی بنویسم ... جکی و لورد و آنلی ، اره شخصیت های خوبی هستند ... من که 12 سال بیش نداشتم ، شروع به نوشتن انشاء با این موضوع کردم . و در کلاس نمره a رو اوردم .
گفتم نه ، من این کتاب داستان را با این شخصیتها که یه بچهی دوازده ساله یه انشایی با این موضوع بنویسه ، مخالفم ... با ژولی دربارهی این موضوع حرف زدم ، او ذوق زده شد که من دارم کتاب مینویسم ... ولی من الانیش از این موضوع هیچ خوشم نمیاد ، توی این فروم بیام و داستان "هملتو" را که قصد نوشتن کتابی را که در ان پسری 12 ساله ، با یه موضوع انشاء نمرهی خوب میگیره ، رو نگم .
![]()