تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 121 از 212 اولاول ... 2171111117118119120121122123124125131171 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,201 به 1,210 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1201
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    من ، من ، من !
    روز برفی بود و خیابونا یخ زده بودند ... من و جکی و لورد و آنلی به پیش اقای کرمیت رفتیم .مغازه‎ها که در روزهای دوشنبه کمی زودتر بسته میشن باعث میشه مردم این محل زودتر خردیداشونو بکنن و به خونشون برن . ما که قصد خرید نداشتیم و از قضای آمده اقای کرمیت هم توی خونشون نبودن ، ما که مجبور بودیم در گزارش کارمون که باید به دانشگاه تحویل میدادیم از کرمیت رزال کمک بگیریم ، باید به هر نحو او را میدیدیم ... ساعت 5 بعداز ظهر شد و لورد دیگه حوصله‌اش به هم خورد و به خونشون رفت و ما سه نفر موندیم ، دم در خونه کرمیت یه نگه بانی بود بد مزاج ... آدم میترسید بهش نزدیک بشه اون وقت هم خدا رحم کرد که زنش بیرون بود .
    به هر حال تا ساعت 8 علاف میگشتیم ، تا اینکه سرو کله این مرد کچل "آقای کرمیتو میگم" پیداش شد . دیری نپایید که آنلی به خاطر انتظاری که داشتیم با ذوق بسیار به سوش دوید ... که یک هو کفشش لیز خورد و به شدت به زمین خوردش ... ندونستم که چه اتفاقی افتاده بود ... فقط سرش به زمین چسبیده بود و نمیتونست حرکتش بده . ما با هزار مصیبت به بیمارستان بردیمش اونم توی این شب سرد زمستانی ... من و جکی متحیر مانده بودیم که چه کنیم ... جکی بیچاره به خاطر ترسی که از به زمین خوردن آنلی داشت ، دیگه حاضر نشد با من ادامه بده ... فقط منو لورد مونده بودیم که چون لورد هم این موضوع رو می‌شنید ، با من ادامه نمیداد ... من که فردا شب از خواب بیدار شدم به ذهنم خورد که یه داستانی بنویسم ... جکی و لورد و آنلی ، اره شخصیت های خوبی هستند ... من که 12 سال بیش نداشتم ، شروع به نوشتن انشاء با این موضوع کردم . و در کلاس نمره a رو اوردم .
    گفتم نه ، من این کتاب داستان را با این شخصیت‌ها که یه بچه‌ی دوازده ساله یه انشایی با این موضوع بنویسه ، مخالفم ... با ژولی درباره‌ی این موضوع حرف زدم ، او ذوق زده شد که من دارم کتاب می‌نویسم ... ولی من الانیش از این موضوع هیچ خوشم نمیاد ، توی این فروم بیام و داستان "هملتو" را که قصد نوشتن کتابی را که در ان پسری 12 ساله ، با یه موضوع انشاء نمره‌ی خوب میگیره ، رو نگم .

  2. این کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1202
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض چنگيزخان و شاهين

    يك روز صبح چنگيزخان مغول و درباريانش براي شكار بيرون رفتند. همراهانش تير و كمانشان را برداشتند و چنگيزخان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند. شاهين از هر پيكاني دقيق‌تر و بهتر بود، چرا كه مي‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند كه انسان نمي‌ديد.
    اما با وجود تمام شور و هيجان گروه، شكاري نكردند. چنگيزخان مايوس به اردو برگشت، اما براي آنكه ناكامي‌اش باعث تضعيف روحيه‌ي همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصميم گرفت تنها قدم بزند.
    بيشتر از حد در جنگل مانده بود و نزديك بود خان از خستگي و تشنگي از پا دربيايد. گرماي تابستان تمام جويبارها را خشكانده بود و آبي پيدا نمي‌كرد، تا اينكه – معجزه! – رگه‌ي آبي ديد كه از روي سنگي جاري بود.
    خان جام نقره‌اش را برداشت. پر شدن جام مدت زيادي طول كشيد، اما وقتي مي‌خواست آن را بنوشد، شاهين بال زد و جام را انداخت.
    چنگيز خشمگين شد، جام را برداشت آنرا تا نيمه پر كرد كه شاهين دوباره آنرا پرت كرد.
    چنگيزخان حيوانش را دوست داشت، اما مي‌دانست نبايد بگذارد كسي به هيچ شكلي به او بي‌احترامي كند.
    اين بار شمشير را از غلاف بيرون كشيد، جام را برداشت و شروع كرد به پر كردن آن. شاهين دوباره بال زد و به طرف او حمله‌ور شد. اين بار چنگيزخان با يك ضربه‌ي دقيق سينه‌ي شاهين را شكافت.
    جريان آب خشك شده بود. از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پيدا كند. اما در كمال تعجب ديد كه آن بالا بركه‌ي آب كوچكي است و وسط آن يكي از سمي‌ترين مارهاي منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، ديگر در ميان زندگان نبود.
    خان شاهين مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه‌‌ي زريني از اين پرنده بسازند و روي يكي از بالهايش حك كنند:

    « يك دوست، حتي وقتي كاري مي‌كند كه دوست نداريد، هنوز دوست شماست »

    و بر بال ديگرش نوشتند:

    « هر عمل از روي خشم محكوم به شكست است »

    --- پائولو كوئليو ---

  4. #1203
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض آخرین ملاقات با طعم کاپوچینو

    فصل اول: میعادگاه

    ... درست در آخرین لحظات تصمیمش را برای رفتن به میعادگاه همیشگیمان می گیرد.

    با بی حوصلگی دنده ماشین را 2 می کنم و دنبال جای پارک برای ماشین می گردم ...

    فصل دوم: ازدحام

    هیچگاه این ساعت از شب به اینجا نیامده ایم. قرارمان همیشه شنبه ها بود و ساعت 3. ولی آنروز 4شنبه بود و ساعت 4:30. 13آذر بود و شومی آن ...

    چشمم به طبقه بالا میافتد. می گوید برویم بالا. می رویم و در کمال تعجب می بینم میز همیشگیمان خالیست! گویی اینکه برای ما نگاه داشته اند ...

    فصل سوم: تاریکی

    هنوز ننشسته غرغرهایش را شروع میکند؛ از قاب عکس "مارکس" آویخته شده بر دیوار گرفته تا فنجانها و حصیرهای تیره رنگ آنجا. حرفهایش را باید تحمل کنم، راهی نیست ...

    فصل چهارم: 13

    پسر جوان منو را روی میز می گذارد و میرود. اول او سفارش میدهد. می گوید: این نوشیدنی را قبلاً هم جایی خورده ام ... با یک خانوم و خیره نگاهم می کند !

    با این حرفش ناگهان به دنیای سرد و تاریکم پرتاب می شوم. چه خوش باور بودم من که او را انسان عاقلی می پنداشتم ...

    راستی ! کسی آنجا صدای خرد شدن روحم را نشنید ؟!

    فصل پنجم: کاپوچینو

    کلافه است ... علتش را می دانم. نگاهش رنگ حسرت گرفته است .

    چه صبر طولانی دارم که با آن حرف هنوز هم آنجا نشسته ام و لبخند به لب دارم !

    پسر جوان می آید و من کاپوچینو سفارش داده ام ...

    فصل آخر: آغاز یک پایان

    این بار من کلافه ام ...

    تصمیم خود را گرفته ام! به قول "سهراب": دور باید شد از این خاک غریب ... می خواهم دور شوم. تنها، بدون او. سفری غیر واقعی که محتاجم تا همه چیز را تا ابد فراموش کنم.

    کوله بارم را باید کم کنم؛ خاطراتمان را باید سوزاند تا سبک شوم ...

    آخرین جرعه را با شتاب سر می کشم و می گویم: برویم !

  5. #1204
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مردي ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده ۴۵ ساله اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
    پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
    بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
    پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه اي را باز کرد و به
    پسرش گفت که آن را بخواند.
    در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
    امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسيد و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
    هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

  6. 7 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1205
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    هدایایی برای مادر
    چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.
    اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
    چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
    پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.
    مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.
    ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم
    ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.

  8. 7 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1206
    اگه نباشه جاش خالی می مونه senjin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    یه جایی رو زمین خدا
    پست ها
    371

    پيش فرض من خدایی را نمی شناسم!

    حضرت ابراهیم (علیه السلام) هرگز تنها و بدون مهمان غذا نمی خورد, گاهی که مهمان نداشت سر راه می ایستاد, هر مسافری که عبور می کرد او را دعوت به خوردن غذا می نمود.
    روزی شخص کافری از انجا می گذشت حضرت ابراهیم (علیه السلام) از او دعوت کرد که به خانه اش برود و با او هم غذا شود, وقتی کافر سر سفره نشست, حضرت ابراهیم (علیه السلام) بسم الله الرحمن الرحیم گفت, از آن مرد نیز درخواست کرد که این عبارت را تکرار کند. مرد گفت : من خدایی را نمی شناسم تا نام او را ببرم. حضرت ابراهیم (علیه السلام ) ناراحت شد و فرمود: پس برخیز و برو. مهمان بلند شد و از خانه بیرون رفت , در این موقع وحی الهی نازل شد که : ای ابراهیم , چرا مهمان را رد کردی؟ هفتاد سال ما به او روزی می دادیم, یک روز , رزقش را به تو حواله نمودیم , او را رد کردی؟
    حضرت ابراهیم(علیه السلام) پشیمان شد . با سرعت از خانه خارج شد و خود را به مهمان رسانید و از او در خواست کرد که باز گردد . مرد کافر گفت :تا نگویی چرا دنبال من آمده ای بر نمیگردم. حضرت ابراهیم جرایان را تعریف کرد , کافر خجالت کشید و گفت : خاک بر سر من که از چنین خداوند بخشنده مهربانی روی گردان بودم. آنگاه مرد به خداوند یگانه ایمان آورد و جزو نیکوکاران شد.

  10. 8 کاربر از senjin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1207
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    4 توافت های این جا و خارج!!!

    معلم داشت انشای دانش آموزان راتصحیح میکرد که به این انشا رسید...
    پدرم هميشه مي‌گويد : اين خارجي‌ها که الکي خارجي نشده‌اند، خيلي کارشان درست
    بوده که توي خارج راهشان داده‌اند. البته من هم مي‌خواهم درسم را بخوانم؛ پيشرفت کنم؛ سيکلم را بگيرم و بعد به خارج بروم. ايران با خارج خيلي فرغ دارد. خارج خيلي بزرگتر است. من خيلي چيزها راجب به خارج مي‌دانم.
    تازه دايي دختر عمه‌ي پسر همسايه‌مان در آمريکا زندگي مي‌کند. براي همين هم پسر همسايه‌مان آمريکا را مثل کف دستش مي‌شناسد.
    او مي‌گويد "در خارج آدم‌هاي قوي کشور را اداره مي‌کنند"
    مثلن همين "آرنولد" که رعيس کاليفرنيا شده است.
    ما خودمان در يک فيلم ديديم که چطوري يک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با يک خانم...
    البته آن قسمت‌هاي بي‌تربيتي فيلم را نديديم اما ديديم که چقدر زورش زياد است، بازو دارد اين هوا. اما در ايران هر آدم لاغر مردني را مي گذارند مدير بشود.
    خارجي‌ها خيلي پر زور هستند و همه‌شان بادي ميل دينگ کار مي‌کنند. همين برج‌هايي که دارند نشان مي‌دهد که کارگرهايشان چقدر قوي هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.
    ما اصلن ماهواره نداريم. اگر هم داشته باشيم؛فقط برنامه‌هاي علمي آن را نگاه مي‌کنيم.
    تازه من کانال‌هاي ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدينم خداي نکرده از راه به در نشوند. اين آمريکايي‌ها بر خلاف ما آدم‌هاي خيلي مهرباني هستند و دائم همديگر را بقل مي‌کنند و بوس مي‌کنند.. اما در فيلم‌هاي ايراني حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مي‌نشينند که به فکر بنده همين کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. از نظر فرهنگي ما ايراني‌ها خيلي بي‌جمبه هستيم. ما خيلي تمبل و تن‌پرور هستيم و حتي هفته‌اي يک روز را هم کلاً تعطيل کرده‌ايم.
    شايد شما ندانيد اما من خودم ديشب از پسر همسايه‌مان شنيدم که در خارج جمعه‌ها تعطيل نيست. وقتي شنيدم نزديک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌هاي پسر همسايه‌مان از بي بي سي هم مهمتر است.
    ما ايراني‌ها ضاتن آي کيون پاييني داريم.
    مثلن پدرم هميشه به من مي‌گويد "تو به خر گفته‌اي زکي".
    ولي خارجي‌ها تيز هوشان هستند. پسر همسايه‌مان مي‌گفت در آمريکا همه بلدند انگليسي صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگليسي بلدند. ولي اينجا متعسفانه مردم کلي کلاس زبان مي‌روند و آخرش هم بلد نيستند يک جمله‌ي ساده مثل I lav u بنويسند. واقعن جاي تعسف دارد.
    و معلم با خود فکر کرد:"به او چند بدهم خوبست؟"

  12. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1208
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.
    وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره
    کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..
    و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته
    کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
    خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.
    کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت
    " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"
    و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟
    ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:
    تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم

  14. 6 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1209
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    "یک داستان واقعی"
    يه روز يه دختر کوچولو کنار يک کليساي کوچک محلي ايستاده بود؛ دخترک قبلا يک بار آن کليسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوي کشيش رد شد، با گريه و هق هق گفت: "من نميتونم به کانون شادي بيام!" کشيش با نگاه کردن به لباس هاي پاره پوره، کهنه و کثيف او تقريباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جايي براي نشستن او در کلاس کانون شادي پيدا کرد.دخترک از اينکه براي او جا پيدا شده بود بي اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هايي که جايي براي پرستيدن خداوند عيسي نداشتند فکر مي کرد.
    چند سال بعد گذشت تا اينكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقيرانه اجاره اي که داشتند، فوت کرد. والدين او با همان کشيش خوش قلب و مهرباني که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهاي نهايي و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
    در حيني که داشتند بدن کوچکش را جا به جا مي کردند، يک کيف پول قرمز چروکيده و رنگ و رو رفته پيدا کردند که به نظر مي رسيد دخترک آن را از آشغال هاي دور ريخته شده پيدا کرده باشد.
    داخل کيف 57 سنت پول و يک کاغذ وجود داشت که روي آن با يک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "اين پول براي کمک به کليساي کوچکمان است براي اينکه کمي بزرگ تر شود تا بچه هاي بيش تري بتوانند به کانون شادي بيايند."
    اين پول تمام مبلغي بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هديه اي پر از محبت براي کليسا جمع کند. وقتي که کشيش با چشم هاي پر از اشک نوشته را خواند، فهميد که بايد چه کند؛ پس نامه و کيف پول را برداشت و به سرعت سمت کليسا رفت و پشت منبر ايستاد و قصه فداکاري و از خود گذشتگي آن دختر را تعريف کرد. او احساسهاي مردم کليسا را برانگيخت تا مشغول شوند و پول کافي فراهم کنند تا بتوانند کليسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اينجا تمام نشد ...
    يک روزنامه که از اين داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن يک دلال معاملات ملکي مطلب روزنامه را خواند و قطعه زميني را به کليسا پيشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتي به آن مرد گفته شد که آن ها توانايي خريد زميني به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمينش را به قيمت 57 سنت به کليسا بفروشد. اعضاي کليسا مبالغ بسياري هديه کردند و تعداد زيادي چک پول هم از دور و نزديک به دست آن ها مي رسيد.
    در عرض پنج سال هديه آن دختر کوچولو تبديل به 250.000 دلار پول شد که براي آن زمان پول خيلي زيادي بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتيازات بسياري را به بار آورد.
    وقتي در شهر فيلادلفيا هستيد، به کليساي Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفيت دارد سري بزنيد و همچنين از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصيل داشته نيز ديدن کنيد. همچنين بيمارستان سامري نيکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادي" که صدها کودک زيبا در آن هستند را ببينيد. مرکز "کانون شادي" به اين هدف ساخته شد که هيچ کودکي در آن حوالي روزهاي يکشنبه را خارج از آن محيط باقي نماند.
    در يکي از اتاق هاي همين مرکز مي توانيد عکسي از صورت زيبا و شيرين آن دخترک ببينيد که با 57 سنت پولش، که با نهايت فداکاري جمع شده بود، چنين تاريخ حيرت انگيزي را رقم زد. در کنار آن، تصويري از آن کشيش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نويسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم مي خورد
    Last edited by nil2008; 03-02-2009 at 07:26.

  16. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1210
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    قلب كوچكم را به چه كسی بدهم؟
    من قلب كوچولویی دارم. خیلی كوچولو. خیلی خیلی كوچولو...مادر بزرگم می گوید: قلب آدم نباید خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می كند. برای همین هم مدتی است فكر میكنم این قلب كوچولو را به چه كسی باید بدهم. یعنی، راستش ، چطور بگوبم؟ دلم می خواهد تمام تمام این قلب كوچولو را مثل یك خانه قشنگ كوچولو به كسی بدهم كه خیلی خیلی دوستش دارم.. یا... نمی دانم... كسی كه خیلی خوب است. كسی كه واقعا حقش است توی قلب كوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. خب راست می گویم دیگر. نه؟ پدرم می گوید: قلب، مهمان خانه نیست كه آدمها بیایند، دوسه ساعت یا دوسه روزی توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه گنجشك نیست كه در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد... قلب، راستش نمی دانم چیست، اما این را می دانم كه فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است برای همیشه...
    خب ... بعد از مدتها فكر كردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را . تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این كاررا هم كردم...اما ... اما وقتی به قلبم نگاه كردم دیدم، با این كه مادر خوبم توی قلبم جاگرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده... خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می رسید و قلبم را به هردو تا شون می دادم. به پدرم و مادرم. پس همین كار را كردم. بعدش می دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه كردم و دیدم كه باز هم، توی قلبم، مقداری جلی خالی مانده. فورا تصمیم گرفتم آن گوشه خالی قلبم را بدهم به چند نفر. چند نفر كه خیلی دوستشان داشتم. و این كاررا كردم. برادر بزرگم، خواهر كوچیكم، پدربزرگم، مادربزرگم، یك دایی مهربان و یك عموی خوش اخلاقم راهم توی قلبم جا دادم... فكركردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم توی قلبی به این كوچكی، مگر می شود؟ اما وقتی نگاه كردم، خداجان! می دانید چی دیدم؟ دیدم كه همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفته اند. درست نصف با این كه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می گفتند و می خندیدند. و هیچ گله ای هم از تنگی جا نداشتند...
    من وقتی دیدم همه آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا می دهم، سعی كردم این عموی پدرم راهم ببرم توی قلبم و یك گوشه بهش جابدهم...اما... جانگرفت... هرچی كردم جا نگرفت...دلم هم سوخت... اما چكاركنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من كه نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش هر وقت كه خودش هم، با زحمت و فشار، جا می گرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون می ماند و او، دوان دوان از قلبم می آمد بیرون تا صندوق را بردارد.

  18. 2 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •