يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
روبروی آئينه می روم
شبيه تو هستم
به خدا می خواستم
می خواستم خودم باشم
اما همين که به تو فکر می کردم
تو می شدم
چه کسی قرار است باور کند؟
غروبها نارنجی غليظی را به افاده چنان بر می آورد
و سايه ها چنان دراز می شوند
که برای نمردن ديگر دليلی نمی يابم
بر خط خونين زمان
چراغهای سبز را نشانمان می دهند
غروب است
غروبها سرخ است
و من سرخ می شوم در هر واپسين روز
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت
كانكه شد كشته ي او نيك سرانجام افتاد
در سيه خانه ي افلاك دل روشن نيست
اخگري در ته خاكستر اين گلخن نيست
دل چو بينا ست چه غم ديده اگر نابيناست
خانه ي آينه را روشني از روزن نيست
تو چه داني كه پس هر نگه ساده من
چه جنوني چه نيازي جه غميست
يا نگاه تو كه پر عصمت و ناز
بر من افتد چه عذاب و ستميست
تو از فصل غربت آمده اي
ومن از فصل تنهايي
چه صادفانه باور كردي
و با نگاهت چشيدي طعم حسرتم را
چقدر ساده قسم مي خوري كه مي ماني
هستي!
نگاهم را مي شكني وقتي بودنت رانمي بينم
مي فهمم قسمتم را
تنهايي من پنجره ي حسرت
تو آخرین كلامی كه شاعر تو هر غزل میاره
بدون تو خدا هم تو شعراش دیگه غزل نداره
بمون كه شوكت عشق بمونه كه قصه گوی عشقی
نگو كه حرمت عشق شكسته تو آبروی عشقی
يک چند به کودکی به استاد شديم / يک چند ز استادی خود شاد شديم
مهتاب بنور دامن شب بشکافت / می نوش دمی خوشتر از اين نتوان يافت
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)