همه قصه همه رويا همه واهي
دنبال يه روزنه يه روشنايي
گشتم ونديدم اما جز سياهي
چه دل شهر فرنگي داشتي تو
مرحبا به اين همه عشق و وفا
چه دل زبر و زرنگي داشتي تو
همه قصه همه رويا همه واهي
دنبال يه روزنه يه روشنايي
گشتم ونديدم اما جز سياهي
چه دل شهر فرنگي داشتي تو
مرحبا به اين همه عشق و وفا
چه دل زبر و زرنگي داشتي تو
وقتی که تنگ غروب بارون به شيشه ميزنه!
همه غصه های دنيا توی سينهی منه!
توی قطرههای بارون، ميشکنه بغض صدام!
ديگه غير از يه دونه پنجره هيچی نميخوام!
پشت اين پنجره ميشينمُ آواز ميخونم!
منتظر واسه رسیدنت تو بارون میمونم!
من عاشق چشمت شدم نه عقل بو د و نه دلي
چـيزي نمـي دانـم از اين ديوانـگي و عـاقـلي
يک آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يک لحظه بود
آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي که من عاشق شدم شيطان به نامم سجده کرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده کرد
مـن بودم و چشمان تـو نه آتشي و نـه گلـي
چيزي نـمي دانـم از اين ديوانگي و عاقلي...
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه
ایا زبان متشرک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست ؟
شعر خیلی قشنگیه
شب به خیر
تکيه بر ديوار کــــردم خاک بر فرقم نشست
خاک بر فرقش نشيند آن که يار ازمن گرفت
قربانت
شب تو هم بخیر
ميرسم از پيچ كوچه خسته تر از هر زماني
آه از اين كوچه ها و خاطرات جاوداني
من فقط يك بچه بودم دختري سرشار احساس
عاشق پروانه ها و عاشق بوي گل ياس
تو ولي شيطان و مغرور .مهربان و خوب بودي
غير از آن ديوانگي ها ساده و محجوب بودي
عصرهامان توي كوچه .به .چه معصومانه بودند
آرزوهاي دل ما كوچك و در دانه بودند
توي عمق چشمهايت موج ميزد مهر و خوبي
من عروسك داشتم .تو يك تفنگ سبز چوبي
روزها مان غرق رويا ميگذشتند از پي هم
آه!ما بي درد بوديم .بچه هايي شاد و بي غم
تا كه روزي توي كوچه پر شد از بوي جدايي
بوي رفتن از ديار روزهاي آشنايي
من شنيدم مادرت گفت مي برندت سوي غربت
تا كه درس خواني دور از اينجا.توي غربت
گرچه كوچك بودم اما.غم به قلبم چنگ ميزد
وحشت نام جدايي توي گوشم زنگ ميزد
وقت رفتن بود و شايد؟ وقت يك آغاز ديگر
يك شروع سرد و پر درد.وقت يك پرواز ديگر
گفتي اما وقت رفتن .منتظر باشم برايت
توي قلب كوچك من ثبت شد رمز صدايت
رفتي و بعد از تو كوچه همدم تنهايي ام بود
ياد تو ياد تفنگت درس رويا يي ام بود
سالهاي دوري تو . مثل شب آهسته مي رفت
درد دوري در تن من مثل تب آهسته ميرفت
سالها اما گذشتند .سالها ي بي قراري
سالهاي سرد پاييز .سالهاي بي بهاري
رفتي و اما به جايت سايه اي با قلب سنگي
من به جز پوچي نديدم از پس اين قاب سنگي
اين زمان يك كوچه است و سايه اش با رنگ غربت
غنچه عشق تو پر سرد در دل تاريك غربت
مي رسم از پيچ كوچه مثل يك روياي كوچك
آشناييها همان بود .يك تفنگ و يك عروسك
...
ای بس که تماشای به بستان تو باشم
مرغ سر دیوار گلستان تو باشم
کافیست همین بهره ام از قاعده ی وصل
کز دور مگس ران سر خوان تو باشم
این منصب من بس که چو رخش تو شود زین
جاروب کش عرصه ی جولان تو باشم
خواهم که شود دست سراپای وجودم
در شغل عنانگیری یکران تو باشم
در بزمگه یوسف اگر ره دهدم بخت
در آرزوی گوشه ی زندان تو باشم
در تشنگیم طالع بد جان به لب آرد
گر خود بسر چشمه ی حیوان تو باشم
من وحشی ام و نغمه سرای چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم
...
مشو تا توانــی ز رحمــت بــری
که رحمت برندت چو رحمت بری
سعدی
یادته ؟ تماس گرفتم که ببینم چی شده ؟
گفتی بعدا ، جایی ام ، صحبتش اینجا نمی شه
دفترم عادتشه ، فقط تو روش خط بکشی
خودتم خوب می دونی بدون امضا نمی شه
همچو فرهاد بود کوهکنی پيشهی ما
کوه ما سينهی ما، ناخن ما تيشهی ما
بَهرِ يک جرعهی می ، منّت ساقی نکشيم
اشک ما بادهی ما ، ديدهی ما شيشهی ما
هم اکنون 6 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 6 مهمان)