راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
حافظ
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
حافظ
اين که گاهي ميزدم بر آب و آتش خويش را
روشني در کار مردم بود مقصودم چو شمع
مايهي اشک ندامت گشت و آه آتشين
هر چه از تنپروري بر جسم افزودم چو شمع
اين زمان افسردهام صائب، و گرنه پيش ازين
ميچکيد آتش ز چشم گريه آلودم چو شمع
صائب تبریزی
عقرب اولدو دؤنیانین خلقی و مار
فتنه یاییلدی علی قوم الشِّرار
قاندا وار بیر آری باطین،دوغرو یار
قانی؟انصاف و مروّت کیمده وار؟
نسیمی
روي من از هيچ آب بهره ندارد از آنک
آب من از هيچ روي بابت جوي تو نيست
بوي تو باد آورد دشمن بادي از آنک
جان چو خاقانيي محرم بوي تو نيست
خاقانی
تو میدانی که من بی تو نخواهم زندگانـــــی را***مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی
مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگــــــــــــردی***هی گفتم اراجیفـــــــست و بهتان گفته اعدا
تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری***تویی چشم من و بی تـــــــــو ندارم دیده بینا
رها کن این سخنها را بزن مطرب یکی پـــــرده***رباب و دف به پیش آور اگر نبـــــــود تو را سرنا
مولانا
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
شیخ شبستری
تو در خوابي و اين ديدن خيال است
هر آنچه ديدهاي از وي مثال است
به صبح حشر چون گردي تو بيدار
بداني کين همه وهم است و پندار
شیخ محمود شبستری
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست***بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقـــــراض غمت ببریده شــــد***همچنـان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
حافظ
عمری است حلقهی در میخانهایم ما
در حلقهی تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهی میخانهایم ما
صائب
از آنساعت که جام می بدست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد
زشمشیر سر افشانش ظفر آنروز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
حافظ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)