تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 120 از 212 اولاول ... 2070110116117118119120121122123124130170 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,191 به 1,200 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1191
    آخر فروم باز vahid_civil's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    خاک خسته
    پست ها
    5,365

    پيش فرض

    جن در مصر (شاید ترسناک)

    اين داستان : ابوکف مصري

    در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد .در همان شب اول که از غم واندوه رنج می برد ناگاه زنی را دید که لباس سفید وبلندی پوشیده وسر را با پارچه سفیدی پیچیده در اولین دیدار او را همچون شبحی که بر دیوار نقش بسته باشد مشاهده کرد .زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نمود وبه بستر ابوکف نزدیک شد وگفت : ای جوان اسم من حاجت است وقادر هستم بزودی بیماری تورا درمان کنم لکن به یک شرط که بادختر من ازدواج کنی .
    ابوکف جوابی نداد زیرا وحشت قدرت بیان را از او گرفته بود واو را در عرق غوطه ور کرده بود .زن دوباره سخن خودرا تکرار نموده اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم وقصد کمک به شما وبه نوع انسانها را دارم ودر همین حال از دیواری که آمده بود ناپدید شد .ابوکف این قضیه را به کسی اضهار نکرد زیرا می ترسید اورا به دیوانگی متهم سازند .باز شب دوم دوباره حاجت امد وتقاضای شب اول را تکرار کرد ابوکف نتوانست جواب قاطعی دهد . شب سوم باز آمد و گفت : تنها کسی که می تواند خوشبختی تورا فراهم کند دختر من است ابوکف مهلت خواست تا در این خصوص فکر کند . بعد تصمیم گرفت که اول شب در اطاقش را از داخل قفل کند وبه رختخواب برود تا کسی نتواند وارد شود اما یکدفعه دید که حاجت ودخترش از درون دیوار عبور کردند ونزد او امدند وتا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره دختر نگاه کرد ٬ دید چهره جذاب ٬ بدن لطیف قد کشیده ٬ گردن بلند ومثل نقره می درخشد .رو کرد به حاجت و گفت : من شرط شما را پذیرفتم . حاجت وسیله عروسی رافراهم کرد شب بعد با موسیقی وساز ودهل عروسی را انجام دادند ٬ در حالی که کسی از انسانها ان آواز را نمی شنید .عروس را با این وضع وارد خانه کردند .
    حاجت عروس وداماد را به یکدیگر سپرد واز خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است . روز بعد هنگامی که مادر وبرادران متوجه شدند که ابوکف سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت . این شادی بطول نیامجامید زیرا که بزودی روش ورفتار ابوکف تغییر کرد ٬ او در اطاقش می نشست وبجز موارد محدود بیرون نمی آمد .تمام کارهای لازم را مانند غداخوردن واستحمام را همانجا انجام می داد ٬ تمام روز وشبش را در پشت در سپری می کرد . بالاخره برادران او متوجه شدند که او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند .گمان کردند عقلش را از دست داده ٬ اما او با همسر زیبایش در عیش ونوش وخوشبختی بود وطی دو سال همسرش برای او دو فرزند بدنیا آورد .همسر وفرزندانش نیز در کنار او در همان اطاق بسر می بردند وتنها او می توانست انها را ببیند وصدایشان را بشنود .
    یک شب حاجت به دیدار او آمد وگفت : من تصمیم دارم بواسطه تو امراض انسانهای بی بضاعت را معالجه کنم واز تو تقاضا دارم منزل دیگری برای سکنی انتخاب کنی زیرا با بودن مادر وبرادرانت در اینجا ٬ همسر و فرزندانت آزادی ندارند . سه روز بعد ابوکف در شهر شبر الخیمه منزل کوچکی اجاره کرد ونقل مکان نمود در آن منزل فعالیت خود را در زمینه درمان ومعالجه بیماران آغاز کرد وموفق شد گونه هایی از نازایی وفلج وبیماری های کبد وکلیه وسرطان سینه را معالجه کند ٬ عمل های جراحی موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشت وعمل های آپاندیس وزائده جگر را هم انجام میداد . او از هر بیمار برای معاینه 25 قرش دریافت می کرد .هر بیماریی را به محض مشاهده تشخیص می داد لکن معالجه وجراحی بیماران رایگان بود .گاهی بیماران خود را با استفاده از گیاهان معالجه می کرد واکثر اوقات داروها را از پول خود خریداری می نمود ٬ طولی نکشید که آوازه ابوکف فراگیر ومحدوده فعالیتش گسترش یافت شخصی که بگزارشهای مربوط به فعالیت پزشکی بدون مجوز رسیدگی می کرد تمام فعالیت های ابوکف را گرد اوری کرده وبه محکمه قاضی تحقیق رد کرد . در نتیجه از سوی قاضی تحقیق حکم بازداشت ابوکف صادر شد.
    ابوکف در محکمه قاضی اعتراف کرد که بنا به دستور حاجت به معاینه و معالجه افراد بیمار می پردازد واضافه کرد که من جرات مخالفت وسر پیچی از دستورات ایشان را ندارم واگر جزئی کوتاهی شود مورد اذیت و آزار قرار می گیرم ٬ قاضی تحقیق از نام و آدرس حاجت برای دستگیریش از ابوکف سوال کرد ناگهان متوجه شد که حاجت انسان نیست بلکه زن مومنه ای از جن است . ناچار به تحقیق خود پایان داد وحکم بازداشت چهار روزه ابوکف را صادر نمود ودستور داد او را به دادگاه قانونی روانه کنند .هنوز قاضی کار خود را تمام نکرده بود که به سر درد شدیدی مبتلا شد و مجبور شد دفتر کارش را ترک کند ودر منزل استراحت کند. در روز شنبه 15 اوریل 1980 دادگاه شبر الخیمه جلسه خود را به ریاست قاضی تشکیل داد ابوکف در دادگاه به تمام اتهامهایی که نسبت به وی شده بود اعتراف کرد ٬ قاضی خواست مهارت وتوانایی متهم را بیازماید لذا از او خواست تا بیماری هایی را که 6 تن از وکلاء به آن دچاربودند را مشخص نمایند .
    ابوکف از این آزمون با سر بلندی وموفقیت بیرون آمد و بیماری هر یک از وکلاء را تشخیص داده وداروی مناسب را برای آنها تجویز نمود سپس نوبت قاضی رسید وبعد از او تمام افراد حاضر در دادگاه مورد معاینه قرار گرفتند .گفتگو میان قاضی و ابوکف بسیار مهیج بود .حضار با فریاد بلند تکبیر می گفتند قاضی وقتی که با این ماجرای مهم روبه رو شد حکم کرد ابوکف باید به بیمارستان روانی تحویل داده شود تا وی مورد برسی قرار گیرد ومدت بازداشت وی تا جلسه بعدی تمدید شد . روزنامه الجمهوریه این ماجرا را به صورت مشروح چاپ کرد ٬ پخش این مطلب جنجال فراوانی به راه انداخت .
    تعدادی از علما و پزشگان روان پزشک دست به کار شدند ونظریه خود را در این مورد ابراز نمودند عده ای تهمت دروغگویی به او زدند وعده ای او را بیمار روانی می دانستند وبرخی او را با نیروهای نامرئی مرتبط می دانستند ولی با این حال کسی نتوانست موفقیت ابوکف را در تشخیص ومعالجه واجرای عمل های جراحی موفقیت آمیزش خنثی کند ودر بین مردم از اشتها بیاندازد . وقتی که دوباره دادگاه در 22 آوریل برگزار شد قاضی دادگاه ابو کف را از اتهامات وارده بی گناه و مبرا دانست ودر متن حکم آمده بود که متهم ذکر شده مجبور به انجام این امر بوده (یعنی معالجه) وهیچگونه اختیاری نداشته ٬ و ضمنا توانایی مقابله با این نیروی نامرئی را نداشته و از طرفی هم بر دادگاه ثابت شده که اقدام متهم مبنی برمعالجه ومعاینه کاملا صحیح بوده در حالیکه خود متهم اقرار نموده که از علوم پزشکی چیزی فرانگرفته و دادگاه قادر نیست که به یقین اعلام نماید متهم با جن ها در ارتباط است .بر همین اساس متهم بی گناه است .
    ابوکف پس از شنیدن حکم با صدای بلند لا اله الا الله را تکرار می نمود وبه روزنامه نگاران گفت : حاجت هنگام جلسه در دادگاه حضور داشت ودر موقع قرائت حکم توسط قاضی پشت سر قاضی قرار داشت ووقتی که روزنامه نگاری درمورد خصوصیات حاجت از ابوکف سوال کرد ابوکف گفت : من از پاسخ این سوال معذورم فقط آنچه می توانم بگویم این است که حاجت از نسل جن است.

  2. #1192
    پروفشنال iAR11's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    محل سكونت
    Heart of Time
    پست ها
    570

    پيش فرض

    اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد.
    مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
    رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
    مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
    چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
    راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
    صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
    اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
    راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
    مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
    مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
    راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
    رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
    مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
    راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
    پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
    راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .
    پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
    و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
    در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.

  3. #1193
    پروفشنال iAR11's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    محل سكونت
    Heart of Time
    پست ها
    570

    پيش فرض

    کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...

    پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
    فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...

    روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
    مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
    اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
    کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.» در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد..
    اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»
    کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
    - با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

    پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...

    سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد که با پنسیلین درمان شد.

  4. 4 کاربر از iAR11 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1194
    آخر فروم باز vahid_civil's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    خاک خسته
    پست ها
    5,365

    پيش فرض

    اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد.
    مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
    رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
    مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
    چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
    راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
    صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
    اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
    راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
    مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
    مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
    راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
    رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
    مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
    راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
    پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
    راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .
    پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
    و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
    در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
    آخر داستان همینه؟ سر کاری بود؟

  6. #1195
    پروفشنال Eshghe_door's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    يه جاي اين سرزمين
    پست ها
    867

    پيش فرض



    در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.
    از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
    یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
    چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد، کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
    در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد.
    وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت. هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.
    جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
    این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود. نتیجه:
    آیا ما در شرایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟
    لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟
    آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟
    یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد، اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟

  7. 3 کاربر از Eshghe_door بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1196
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    يه روز صبح يه مريض به دكتر جراح مراجعه ميكنه و از كمر درد شديد شكايت ميكنه..
    دكتره بعد از معاينه ازش ميپرسه «خب، بگو ببينم واسه چي كمر درد گرفتی؟»
    مريض پاسخ ميده: «محض اطلاعتون بايد بگم كه من براي يك كلوپ شبانه كار ميكنم. مروز صبح زودتر به خونه رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، يه صداهايي از اتاق خواب شنيدم! وقتي وارد اتاق شدم، فهميدم كه يكي با همسرم بوده!! در بالكن هم باز بود. من سريع دويدم طرف بالكن، ولي كسي را اونجا نديدم. وقتي پايين را نگاه كردم، يه مرد را
    ديدم كه ميدويد و در همان حال داشت لباس ميپوشيد. من يخچال را كه روي بالكن بود گرفتم و پرتاب كردم به طرف اون!! دليل كمر دردم هم همين بلند كردن يخچاله..»

    مريض بعدي، به نظر ميرسيد كه تصادف بدي با يك ماشين داشته. دكتر بهش ميگه «مريض قبليِ من بد حال به نظر ميرسيد، ولي مثل اينكه حال شما خيلي بدتره! بگو ببينم چه اتفاقي برات افتاده؟»
    مريض پاسخ ميده: «بايد بدونيد كه من تا حالا بيكار بودم و امروز اولين روز كار جديدم بود. ولي من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و براي همين هم نزديك بود دير كنم. من سريع از خونه زدم بيرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را ميپوشيدم، شما باور نميكنيد؛ ولي يهو يه يخچال از بالا افتاد روي سر من!»

    وقتي مريض سوم مياد به نظر ميرسه كه حالش از دو مريض قبلي وخيمتره.
    دكتره در حالي كه شوكه شده بوده دوباره ميپرسه «از كدوم جهنمي فرار كردي ......!!!!»

    «خب، راستش توي يه يخچال بودم كه يهو يه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد پايين...»

  9. 5 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1197
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض داستان: افسانه ی پر آبی رنگ

    سلام.

    داستان: "افسانه ی پر آبی"



    شناسنامه:

    نام: افسانه پر آبی.
    نام انگلیسی: The Legend of Blue Feather
    نام نویسنده : FREYASHAWK **
    مترجم : Leyth



    در نخستین روزهای زندگی نوع بشر، زمانی که مردم در حال کسب شناخت از حیات و تمام پیچیدگی و زرق و برق آن بودند، پسری کم رو به نام "کووکو" ( Kuko ) زندگی میکرد. او شدیدا در دام عشق دختر رئیس قبیله اش بود؛ اما برای گفتن چیزی به دختر، بسیار خجالتی بود. به جای گفتن، او هر روزصبح جلوی درب خانه دختر یک گل سپید قرار می داد و بعد از گذشت زمانی، به محل برمی گشت تا ببیند که هدیه اش قبول شده است یا نه.

    گل سفید رنگ، گلی کمیاب و زیبا بود که فقط در بالاترین نقطه ی کوه های بلند پیدا می شد. کووکو هر بعد از ظهر، در جست و جوی گل کمیاب از کوه ها بالا می رفت و هرگز بدون گل به دهکده بر نمی گشت. آن گل برای او، نماد احساسی بود که در قلب خودش شکفته بود. هر روز وقتی می دید که دیگر گل سفیدش روی آستان در نیست، قلبش به تپش می افتاد. و او تصور می کرد که معشوقه اش می فهمد که زیبایی او، در زیبایی بدیع گل سپید جلوه گر شده است.

    روزی، نمایندگانی ناشناس به دهکده آمدند. آنها یک پیشنهاد دادند: ازدواج دختر با پسر رئیس دهکده ی همسایه در ازای الاغهای بار گیری شده با طلا، صندوق هایی پر از جواهرات گرانبها و سبد هایی پر از حبوبات، سبزیجات و میوه جات...

    بیچاره کووکو!!! قلب کووکو در حرکت تظاهری آنها و بانگ ستاینده ی روستائیان غرق شد. تمام آن چیزی که برای ارائه به دختر داشت همان گل سفید بود. زمانی که هیئت نمایندگان به خانه ی رئیس قبیله وارد شدند، با چکمه های سنگینشان هدیه ی کووکو را لگدمال کردند. کووکو نمی توانست تصور کند که دختر، او را بر فرزند رئیس ثروتمند قبیله ترجیح بدهد. او یک چوپان فقیر بود که فقط یک جفت گوسفند و دو تا مرغ داشت که تا به حال حتی یک تخم طلا هم نگذاشته بودند!

    غروب آن روز، با نا امیدی بسیار، به سمت آبشار ِ الهه رفت تا در آرامش فکر کند. اینجا، وقتی زندگی اش تاریک می شد، یک مکان دلخواه برای او بود. بر طبق افسانه ها الهه ی کشت و ذرعی که دریاچه محل زندگی اوست، آرزوهای افراد مستحقی را که از او کمک بخواهند اجابت می کند. کووکو حدس می کرد که الهه - همان طور که زیبا بود - غم خوار و مهربان هم بود. و در تاریک و روشن صبح، در تفکر الهه بود. و در دل از آرزوها و امیدها، نبردها و نا امیدی هایش سخن می گفت. کووکوی نسبتا کم رو و خجالتی، دریافت که می تواند آزادانه با الهه ای که نمی بیند صحبت کند. با کسی که احساس می کرد همواره در آبهای اخگر گونه ی آبشار بهاری حاضر است.

    غروب آن روز بعد از اینکه بالاخره در سکوت فرو رفت، از سیمای پرنده ای بدیع و آبی رنگ که در سراسر آسمان پرواز می کرد، در شگفت شد. پرنده بالای سر او سه بار چرخ زد و یک پر به دامن کووکو انداخت. پری بلند و رنگین کمانی... . کووکو تا به آن وقت چیزی به آن زیبایی ندیده بود. او در حیرت بود. اما بیشتر وحشت زده شد وقتی که پرنده با او سخن گفت.

    "من پرنده ی نامیموتو هستم. کسی که آشیانش در دامان الهه کشت و ذرع است. او به من امر کرده است تا تو را دل گرم کنم. این پر نیلی رنگ را به دختری که دوستش داری هدیه کن. اگر قلب او برای تو بتپد، دختر از آن تو خواهد شد."

    کووکو به پرنده ی مقدس تعظیم و از هدیه ی نایابش سپاسگزاری کرد. سپس به دهکده بازگشت و آن پر را در پادری خانه ی معشوقه گذاشت. آن شب را نتوانست بخوابد و به محض طلوع خورشید، آنجا حاضر بود تا ببیند آیا هنوز پر درمکانی که گذاشته بود هست یا نه...

    چه لذت عظیمی!... پر آنجا نبود!

    زمانی که آنجا ایستاد، رئیس دهکده ، دخترش و تمام نمایندگان غریبه از خانه بیرون آمدند و جارچی دهکد شروع به نواختن ناقوس کرد تا مردم ده را به جلسه فرابخواند. آن ها در میدان اجتماع کردند و منتظر شنیدن اخبار بودند. کووکوی بیچاره ناگهان هراسان شد. از اینکه شاید این جلسه خبر پذیرفتن پیشنهاد ازدواج با پسر رئیس قبیله ی همسایه باشد.

    اما به جای آن، کووکو دید که معشوقه اش در حالی که پر آبی را به موهای طلایی اش بسته است، به جلو آمده و با صدایی رسا اعلام کرد:

    " من فقط با مردی ازدواج خواهم کرد که به من بگوید پرنده ای که این پر متعلق به اوست در کجا زندگی می کند. "

    سپس پدرش گفت: "سه روز بعد، ما جلسه ای دیگر خواهیم داشت و در آن، جواب سوال دخترم را خواهیم شنید."

    کووکو فهمید که رئیس قبیله قصد دارد به پسر رئیس قبیله ی همسایه فرصتی بدهد تا جواب سوال دختر را بدهد. آن سه روز برای کووکوی بینوا بسیار کند گذشت. او جواب را می دانست، اما در شک بود که آیا رقیبش توانایی دادن پاسخ درست را دارد یا نه.

    بعد از گذشت آن سه روز، ناقوص به صدا در آمد و مردم دوباره در میدان جمع شدند. هیئت نمایندگان بازگشتند و این بار پسر رئیس قبیله ی همسایه هم با آن ها بود. در بهت و حیرت کووکو، آن پسر بسیار زیبا رو بود، اما غرور و تکبر در خصایصش مهر شده بود. علاوه بر این رفتارش معنی رفتار کسی را می داد که در همه ی شرایط راه خود را می رود. رقیب کووکو قدمی به جلو برداشت و سپس با صدای بلند گفت:

    " این است جواب من به سوال شما: من مردانی را به گوشه گوشه ی سرزمینمان فرستادم، و هیچ کس پرنده ای با خصوصیاتی که شما نام بردید، ندید. من با اطمینان اعلام می کنم که آن پرنده در این سرزمین غریبه است و باید از سرزمینهای دور آمده باشد."

    رئیس با خوشحالی پذیرفت: "آری! ... همین باید جواب ما باشد."
    دختر گفت: "هنوز نه. این جواب سوال من نبود. این جواب به من نگفت که کجا پرنده را پیدا کنم."

    سپس کووکو قدمی به جلو برداشت. برایش حیرت آور بود که وقتی سخن می گفت دیگر لکنت نداشت. صدایش راسخ و ملیح بود هنگامی که گفت: " من پرنده ای را که در جست و جویش هستید دیده ام. این پرنده را نه در سرزمین ما و نه هیچ کجای دیگر پیدا نمی کنید. چرا که در دامان الهه زندگی آشیان کرده است. او پرنده ی نامیموتو است، مقرب الهه ی زندگی، بالاتر از هر کس دیگر."

    روستاییان متعجب شدند، نه از کلمات کووکو بلکه از تبدیل او به یک مرد جوان و بی پروا که نه تردید دارد و نه ترس.

    رئیس با اخم گفت: " از کجا می دانی؟ "

    -- پرنده خود این هدیه را به من داده است. این پر سمبل عشق واقعی است. پسری که این پر را به دختری هدیه می دهد، در واقع به او می گوید: " قلب من به سوی تو می پرد، همان طور که پرنده ای به سمت آشیانش پرواز می کند. من آرزو دارم برای همیشه در قلب تو آشیان کنم."
    این پیام پر آبی رنگ است و برای همین ، من این پر را به دختر شما هدیه کردم. من رعیت شما هستم سرورم، اما قلب من بیشترین اشتیاق را در تعلق به دختر شما دارد.... برای همیشه.

    همه ی اهالی شیفته ی سخنان پسر شدند و حتی رئیس هم نتوانست بر عدم رضایت عبوسانه ی خود پافشاری کند. اگرچه فکر از دست دادن تمامی مزیت هایی که در وصلت با قبیله ی همسایه وجود داشت، آزارش می داد. اما به هرحال دخترش را دوست می داشت و شادی او برایش از ثروت مهمتر بود. دختر اول به پسر رئیس همسایه و سپس به کووکو نگاهی انداخت.

    " من همیشه دوستت داشته ام" . این را دختر به چوپان جوان گفت.... " هر روز صبح، من از پنجره می دیدم که تو آن گل زیبای سفید رنگ را جلوی در خانه می گذاشتی. من همیشه آرزو داشتم که تو روزی با من از عشقت حرف بزنی."

    سپس دست پسر را گرفت و اعلام کرد: " من پر آبی رنگ ِ عاطفه ی تو را قبول می کنم. بگذارید از امروز به بعد، پر آبی نشانه ی عشق جاودانی هر مرد و زنی باشد ."

    پایان.
    Last edited by Leyth; 19-01-2009 at 22:35. دليل: افزایش اندازه برای راحتی عزیزان در خواندن

  11. 2 کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1198
    آخر فروم باز obituary's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,199

    پيش فرض

    مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
    هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و
    آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

    مرد حيران مانده بود که چکار کند.
    تصميم گرفت که ماشينش را همانجا رها کند و برای خريد مهره چرخ برود.
    در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
    از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.

    آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.
    پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
    هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
    پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟
    ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!

  13. 7 کاربر از obituary بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1199
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    سلام
    موت ابوالمراد :

    ابوالمراد جیلانی مردی بود صاحب رأی و صائب نظر . مریدان بسیار داشت و پیروان بی شمار .
    روزی بر سکوی خانه نشسته بود و مریدان گرد وی حلقه زده بودند و حل مشکل می کردند . مردی گفت : « ای پیر ، مرا با اهل خانه جنگ افتاده است و اهل ، مرا از خانه بیرون رانده انده و در را بسته . » گفت : « به خانه آییم و آشتی تو با اهل باز کنیم . » و چنین شد .
    مردی گفت : « ای پیر ، صاحب خانه مرا گوید که بیرون شو . » گفت : «صاحب خانه را بگوی که پیر گوید ، خانه بر من ببخش و خود بیرون شو .» و چنین شد .
    مردی گفت : « ای پیر ، صد درم سنگ زرّ ناب می جویم . » گفت : « بیابی » و چنین شد .
    یک یک مریدان می آمدند و مراد می جستند از ابوالمراد .
    ناگاه مردی درآمد و عریضه‌ای بداد سرگشاده و برفت .
    ابوالمراد ، نخست آن عریضه ببویید و ببوسید و بر دیده نهاد و سپس ، خواندن بیاغازید.
    ناگاهی ، کف بر لب آورد و فریاد زد : « آب ، آب . » و از سکو درغلتید و بیهوش بیوفتاد .
    مریدان بر گرد وی جمع آمدند و چندان که پف نم بر صورت وی زدند و کاه گل در دماغ وی گرفتند ، با هوش نیامد .
    پس او را به بیمارستان بردند و در « سی . سی . یو » بخوابانیدند که مگر سکته ی ملیح ! کرده است .
    ساعتی در آن حالت ببود تا طبیب بیامد و گفت : « ای پیر ، تو را چه افتاده است ؟ »
    ابوالمراد از لحن وی بدانست که طبیب از مریدان وی است . پس زبان باز کرد و گفت : « آب . آب . » آب بیاوردند که : « بنوشد » ننوشید و بمرد - رحمت الله علیه . -
    مریدان بر جنازه ی وی گرد آمدند و می گریستند که : « دریغا ، آن پیر روشن ضمیر و آن شیر بیشه‌ی تدبیر که به یک عریضه از پای دراوفتاد و بمرد . »
    مریدی گفت : « ای یاران ، شاید بود که آن عریضه باز نگریم تا چه شعوذه و طامات در آن نوشته است ؟ باشد که علت تشنگی وی دریابیم و سبب موت بازشناسیم . »
    عریضه بگشودند . قبض آب بهای خانگاه ابوالمراد بود - انار الله برهانه - به نرخ تصاعدی ! و جز آن هیچ نبود . تمّت .

  15. 3 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1200
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    فرشته تصميمش را گرفته بود.پيش خدا رفت و گفت: خدايا می خواهم زمين را از نزديک ببينم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمينی است.
    خداوند درخواست فرشته را پذيرفت
    فرشته گفت تا بازگردم، بالهايم را اينجا می سپارم؛اين بالها در زمين چندان به کار من نمی آید
    خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای ديگر گذاشت و گفت: بالهايت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمينم اسيرت نکند زيرا که خاک زمينم دامنگير است
    فرشته گفت: باز می گردم، حتما باز می گردم. اين قولی است که فرشته ای به خداوند
    می دهد
    فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را که می ديد، به ياد می آورد. زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود. اما نمی فهميد چرا اين فرشته ها برای پس گرفتن بالهايشان به بهشت برنمی گردند
    روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزی را از ياد برد و روزی رسيد که فرشته ديگر از آن گذشته ی دور و زيبا به ياد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را
    فرشته فراموش کرد. فرشته در زمين ماند

    فرشته هرگز به بهشت برنگشت

  17. 2 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •