یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دل گفت كه فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
منظور خردمند من آن ماه كه او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
...
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
ممـنــون![]()
مـیـثــم
دستي افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر قطره شود خورشيدي
دستي افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر
قطره شود خورشيدي
باشد كه به صد سوزن نور ، شب ما را بكند
روزن روزن.
ما بي تاب ، و نيايش بي رنگ .
از مهرت لبخندي كن ، بنشان بر لب ما
باشد كه سرودي خيزد در خورد نيوشيدن تو.
ما هسته پنهان تماشاييم.
ز تجلي ابري كن ، بفرست ، كه ببارد بر سر ما
باشد كه به شوري بشكافيم ، باشد كه بباليم و
به خورشيد تو پيونديم.
ما جنگل انبوه دگرگوني.
از آتش همرنگي صد اخگر برگير ، برهم تاب ، برهم پيچ :
شلاقي كن ، و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما ، در ما، جنگل يكرنگي بدر
آرد سر.
چشمان بسپرديم ، خوابي لانه گرفت.
نم زن بر چهره ما
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم ، و شود سيراب
از تابش تو ، و فرو افتد.
بينايي ره گم كرد.
ياري كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما ، همه تو.
ما چنگيم: هر تار از ما دردي ، سودايي.
زخمه كن از آرامش ناميرا ، ما را بنواز
باشد كه تهي گرديم ، آكنده شويم از والا "نت"
خاموشي.
آيينه شديم ، ترسيديم از هر نقش.
خود را در ما بفكن.
باشد كه فرا گيرد هستي ما را ، و دگر نقشي
ننشيند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته كن از بي شكلي ، گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه بهم پيوندد همه چيز ، باشد كه نماند
مرز، كه نماند نام.
اي دور از دست ! پر تنهايي خسته است.
گه گاه ، شوري بوزان
باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش.
باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش
شدم چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش ترين
شدم چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش تري
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
كه كيمياي مراد است خاك كوي نياز
ز مشكلات طريقت عنان متاب اي دل
كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
زدم به سيم آخر و گفتم ولش كن بيخيال
اون واسه من يار نميشه
بيخيال اين عشق محال
...
لاله ها از من پرسیدند: بگو چرا تنهایی
بیش تر که فکر کردم، تنها یی و دل سوخته گی ام به یاد ام آمد.
محبوب نازنین من تو به یاد من آمدی.
چشم ها یم در راه اند و گوش هایم تشنه ی شنیدن صدای تو هستند.
من تو را حتی با آخرین نفس ها ی ام هم فراموش نخواهم کرد.
نگاه ات مثل نگاه آهو ست. و قدِ رعنا داری
ای گل تر و تازه ام تو به یاد من آمدی
محبوب نازنین من تو به یاد من آمدی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)