تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 12 از 27 اولاول ... 2891011121314151622 ... آخرآخر
نمايش نتايج 111 به 120 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #111
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بابا خارکن

    يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. مرد خارکنى بود که به‌همراه زن و دخترش در خانهٔ کوچکى زندگى مى‌کرد. او روزها به خارکنى مى‌رفت و از اين طريق امرار معاش مى‌کرد. يک روز صبح بابا خارکن هوس قليان کشيدن به سرش زد. به دخترش گفت: قليانى چاق کن تا بکشم. دختر براى گرفتن آتش به خانهٔ همسايه رفت. ديد نشسته‌اند و آجيل مشکل‌گشا پاک مى‌کنند. او هم نشست. نذر کرد که هر ماه آجيل مشکل‌گشا بخرد تا خدا گره از کار پدرش باز کند. دختر پس از پاک کردن آجيل مشکل‌گشا چند حبه آتش گرفته و به خانه رفت و قليان پدر را چاق کرد.
    چند روزى گذشت. يک روز بابا خارکن به صحرا رفت. در آنجا چشمش به يک بته خار بزرگ افتاد. آن‌را کند، ديد زير آن يک سنگ است. سنگ را که برداشت چشمش افتاد به يک پلکان. از آن پائين رفت ديد مقدار زيادى طلا و جواهر آنجا ريخته. يک تکه جواهر برداشت و بالا آمد. سنگ را سر جايش گذاشت و به بازار رفت و مقدارى اثاثيه خريد و به خانه برد. بعد ماجرا را به زن و دخترش گفت. و با پول فروش طلا و جواهر، قصر خوبى ساخت.
    حاکم شهر که به شکار رفته بود، چشمش افتاد به قصر بابا خارکن و از آن خوشش آمد. به بهانهٔ آب خوردن، در زد. بابا خارکن در را باز کرد. وقتى حاکم آب خواست، خارکن رفت و در يک جام طلائى براى او آب آورد و جام را هم پيشکش حاکم کرد. دختر حاکم وقتى فهميد، صاحب قصر دخترى دارد خواست با او دست شود. وقتى دختر بابا خارکن به ديدن او مى‌رفت مادرش گفت: يادت باشد که موقع برگشتن آجيل مشکل‌گشا بخرى و بياوري. دختر گفت: عجب حوصله‌اى دارى آجيل مشکل‌گشاه ديگه چيه.
    روزى دختر حاکم با دختر بابا خارکن، که اسمش لعل سوداگر شده بود، رفتند سر چشمه آب تنى کنند. دختر حاکم گردنبند خود را به شاخهٔ درختى آويزان کرد. کلاغى آمد و گردنبند او را برد. دختر بابا خارکن را به جرم سرقت گرفتند و با پدر و مادرش به زندان انداختند. از آن طرف هم به قدرت خدا قصر بابا خارکن ناپديد شد. زن بابا خارکن دخترش را سرزنش کرد که : ذليل مرده اگر تو نذرت را ادا کرده بودى حالا زندگيمان اينطور نبود.
    دختر آنقدر گريه کرد که خوابش برد. در خواب ديد که آقائى نورانى با شال و عمامهٔ سبز آمد و به او گفت: مادرت گفت، نذرت را ادا کن، نکردى و اين وضع سزاى توست. حالا بلند شو و زير پاشنهٔ در را بگرد يک صنارى پيدا مى‌کني. آن‌را بده و آجيل مشکل‌گشا بخر و نذرت را ادا کن. دختر از خواب بيدار شد و زير پاشنهٔ در را گشت و يک صنارى پيدا کرد. آن‌را به پيرزنى که از آنجا رد مى‌شد داد تا برايش نخودچى و کشمش بخرد. پيرزن خريد و داد به دختر. آن‌را پاک کردند و فاتحه‌اش را هم خواندند. سهم پيرزن را هم دادند.
    خبر دادند که کلاغى گردنبند دختر حاکم را سرچشمه انداخته است. حاکم، خارکن و زن و دخترش را از زندان آزاد کرد. و از آن به‌بعد به خوشى زندگى کردند.

  2. #112
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بى‌بى له و چى‌چى له

    روزى روزگارى گوسفندى و بزى به آسيابى رسيدند. به همديگر گفتند در اينجا شاش مى‌کنيم. شاش هر کس کف کرد به آن طرف آسياب برود و مال هر کس نکرد در اين آسياب بماند. هر دو شاش کردند. شاش گوسفند کف کرد و از آنجا رفت. اما بز در آسياب ساکن شد و در آنجا زائيد و پنج تا بزغاله آورد.
    يک روز که بز مى‌خواست به صحرا برود به بچه‌هايش گفت: اى بى‌بى‌له، چى‌چى‌له، کلو و سره، خرگه سره سنگه سره اينجا باشيد تا بروم و بچرم و پستان‌هايم پر از شير بشود و برايتان شير بياورم. هر کس در زد، در را باز نکنيد مگر آنکه خودم باشم. بچه‌ها قبول کردند و مادر براى چريدن به صحرا رفت.
    ساعتى نگذشته بود که در زدند: تق تق تق. چى‌چى‌له گفت: کيه در مى‌زنه؟ گرگى که مادرشان را در صحرا ديده بود و حالا پشت در بود گفت: منم مادرتان. در را باز کنيد. بچه‌ها به پشت در رفتند و گفتند: مادر ما بور است. گرگ گفت: من هم بورم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما سياه است. گرگ گفت: من هم سياه هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما سبز است. گرگ گفت. من هم سبز هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما قهوه‌اى است. گرگ گفت: من هم قهوه‌اى هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما بنفش است. گرگ گفت: من هم بنفش هستم.
    گرگ حوصله‌اش سر رفت و ناگهان در را فشار داد و تو رفت. بى‌بى‌له و چى‌چى‌له و خرگه سره و کلوه سره را خورد. سنگه‌ سره در رفت و خودش را توى کنو پنهان کرد. وقتى که مادرشان از صحرا برگشت و به در آسياب رسيد، صدا زد، آى بى‌بى‌له، چى‌چى‌له، خرگه‌سره، کلوه‌سره، سنگه‌سره کجا هستيد. من مادرتان هستم. هيچ جوابى نيامد. تا اينکه سنگه‌سرهاز توى کنو درآمد و گفت: اى مادرجان گرگ آمد و همه را خورد.
    بز گفت: اکه پدرش را درآورم. شب شد بز لانجينى پر از ماست کرد و به طرف دکان سيد فرخ آهنگر رفت و به او گفت: اى آهنگر اين ماست را بخور و شاخ مرا تيز کند. از آن طرف گرگ هم شب که شد انبانى آورد و آن‌را پر از چُس کرد و نخودى درش گذاشت و به طرف دکان آهنگرى رفت و گفت: اى آهنگر اين انبان پر از ترخينه را بگير و دندان‌هاى مرا تيز کن.
    آهنگر به پستوى دکان رفت و در انبار را باز کرد. نخود پرت شد و يک چشمش را زخم کرد و چُس هم به گلويش رفت. آهنگر با خود گفت: پدرت را درمى‌آورم اى گرگ حقه‌باز. بز که سر و صداى آهنگر را شنيد زود رفت و يک قاشق از ماست خودش در دهان و يک قاشق در چشم آهنگر کرد و او را خوب کرد و آهنگر هم شاخ‌هاى بز را حسابى تيز کرد ولى دندان‌هاى گرگ را کشيد و به‌جاى آن نمد گذاشت. فردا که شد گرگ و بز به ميدان جنگ رفتند. بز گفت: تو اول حمله کن. گرگ گفت: نه تو اول حمله کن. بز گفت: تو بايد اول حمله کنى و گرگ ناگهان به بز حمله کرد ولى هر چه گاز گرفت نتوانست شکم بزر را پاره کند و دندان‌هاى دندان‌هاى نمدى‌اش ريخته شد. بز به عقب رفت و جلو آمد و با شاخ‌هاى تيزش به شکم گرگ زد و آن‌را پاره کرد و بى‌بى‌لى و چى‌چى‌لى و خرکه‌سره و کلوه‌سره بيرون آمدند و خوشحال به‌دور مادرشان جمع شدند. بز به آنها گفت: اى بچه‌ها کجا رفتيد؟ آنها هم گفتند رفتيم به خانهٔ خالومان. مادر گفت: چى خورديد؟ گفتند شامى کباب. مادر پرسيد پس لش من کو؟ گفتند: گذاشتيم دستمان، دستمان سوخت. گذاشتيم سرمان، سرمان سوخت. گذاشتيم شکممان، شکممان سوخت. ما هم آن‌را گذاشتيم طاقچه و گربه هم بردش توى باغچه.

  3. #113
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 ماه پيشاني

    يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. مردي بود و زني داشت كه خاطرش را خيلي مي خواست و از اين زن دختري پيدا كرد خيلي قشنگ و پاكيزه و اسمش را گذاشت شهربانو.

    وقتي شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مكتب خانه كه پيش ملاباجي درس بخواند.

    گاهي كه بچه ها براي ملاباجي هديه مي آوردند, ملاباجي مي ديد هديه شهربانو از بقيه بهتر است.

    ملاباجي با شهربانو گرم گرفت و بنا كرد از زير زبانش حرف كشيدن. طولي نكشيد فهميد كار و بار پدر شهربانو حسابي رو به راه است و در زندگي كم و كسري ندارد.

    ملاباجي آن قدر به شهربانو مهرباني كرد و قاپش را دزديد كه اگر مي گفت ماست سياه است, شهربانو بي بروبرگرد باور مي كرد.

    يك روز ملاباجي كاسه اي داد دست شهربانو و گفت «اين كاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجي گفته آن را از سركه پر كن و بفرست براي من. وقتي مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجي سركه هفت ساله خواسته و نگذار از خمره اي به غير از خمره هفتمي سركه وردارد. همين كه رفت سر خمره هفتم و خم شد كاسه را بزند تو سركه, پاهاش را بلند كن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار.

    شهربانو گفت «خيلي خوب!»

    و همان طور كه ملاباجي يادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت.

    پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسيد «مادرت كو؟»

    شهربانو جواب داد «نمي دانم. من كه آمدم, خانه نبود.»

    فرداي آن شب شهربانو رفت مكتب و ماجرا را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي از خوشحالي شهربانو را بغل كرد؛ نشاند رو زانوي خودش؛ ماچش كرد و دستي به سر و روي او كشيد.

    چند روزي كه گذشت, ملاباجي يك مشت خاكشير داد به شهربانو و گفت «به خانه كه رفتي اين ها را بريز رو سرت و وقتي رو به روي بابات نشستي جلو منقل سرت را تكان بده تا خاكشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا كند. آن وقت بابات مي پرسد اين سر و صداها چيست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من كه كسي را ندارم پرستاريم كند, سرم را بجويد, رختم را بشويد و ببردم حمام. حالا كه مادرم نيست, اگر يك زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از اين بود. بعد گريه زاري راه بنداز و بگو بايد زن بگيري كه تر و خشكم كند و دستي به سرم بكشد. اگر پرسيد كي را بگيرم, بگو يك دست دل و جگر بگير آويزان كن بالاي در خانه. هر كس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگير.»

    شهربانو گفت «به چشم!»

    و همان طور كه ملاباجي گفته بود, عمل كرد.

    پدر شهربانو فردا صبح رفت يك دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آويزان كرد بالاي در.

    ملاباجي كه گوش به زنگ بود, زود سر و كله اش پيدا شد و به بهانه اي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع كرد به اوقات تلخي و سر و صدا راه انداخت كه «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم و چار قدم را كثيف كرد؟»

    در اين بين پدر شهربانو آمد بيرون. از ملاباجي عذرخواهي كرد و قضيه را براش گفت. بعد هم ملاباجي را برد پيش ملا, عقد كرد و دستش را گرفت آورد خانه.

    ملاباجي دختري داشت كه به عكس شهربانو زشت و بد تركيب بود. اين دختر را هم روي جل و جهازش آورد خانه پدر شهربانو.

    ملاباجي دو سه روزي را به رفت و روب خانه و بازديد اثاثيه گذراند و آخر سر سري زد به انبار و رفت سراغ خمره هفتمي.

    همين كه در خمره را ورداشت, گاو زردي از خمره آمد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد. با خودش گفت «نكند اين مادر شهربانو باشد.»

    و گاو را برد انداخت تو طويله؛ و از همان روز, يواش يواش شروع كرد با شهربانو بدرفتاري و همه كارهاي سخت را, از آب و جاروي حياط گرفته تا شست و شوي رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر كاري هم صد جور بهانه مي گرفت و تا مي توانست شهربانوي بيچاره را مي چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضايقه نمي كرد.

    خلاصه! ملاباجي آن قدر به شهربانو سخت گرفت كه اگر كسي وارد خانه مي شد, خيال مي كرد شهربانو كلفت خانه است. شهربانو مي سوخت و مي ساخت و از ترس ملاباجي جرئت نداشت به پدرش چيزي بگويد.

    چند روز بعد, ملاباجي براي اذيت و آزار شهربانو راه تازه اي پيدا كرد. به شهربانو گفت «از فردا بايد اتاق ها و حياط را پيش از درآمدن آفتاب جارو كني و ظرف ها را بشوري. بعدش هم بايد يك بقچه پنبه و يك دوك نخ ريسي ورداري و گاو را ببري صحرا و تا غروب بچراني. پنبه را نخ كني و نخ ها را غروب بياري تحويل من بدي و تند به كارهاي مانده خانه برسي.»

    شهربانو كه جرئت نمي كرد به ملاباجي نه بگويد, گفت «خيلي خوب!»

    و فردا كله سحر پاشد خانه را رفت و روب كرد و همين كه آفتاب زد, بقچه پنبه را گذاشت رو سرش, دوك نخ ريسي را گرفت به دست و رفت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد.

    در راه, همه اش غصه مي خورد و با خودش مي گفت «خدايا! اگر من به جاي دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمي توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم شب جواب ملاباجي را چه بدم؟»

    شهربانو به صحرا كه رسيد, گاو را ول كرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگي و شروع كرد به رشتن پنبه ها.

    نزديك غروب, شهربانو ديد هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشك ريخت.

    در اين موقع, گاو آمد ايستاد رو به روي شهربانو و با دلسوزي به او زل زد. بعد, شروع كرد تند تند از يك طرف پنبه خوردن و از طرف ديگر نخ پس دادن.

    آفتاب غروب از نوك درخت ها نپريده بود كه گاو همه پنبه ها را نخ كرد.

    شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور كرد, گذاشت تو بقچه و بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهي خانه شد.

    به خانه كه رسيد گاو را برد بست تو طويله و رفت نخ ها را تحويل ملاباجي داد.

    ملاباجي نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به كارهاي خانه برس.»

    وقتي شهربانو كارهاي خانه را تمام كرد, ملاباجي يك تكه نان خشك داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه اي گرفت خوابيد.

    صبح فردا, ملاباجي به جاي يك بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو.

    شهربانو هم پنبه ها را كول كرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا كرد به نخ ريسي.

    بعد از ظهر, شهربانو ديد از سه بقچه پنبه يكي را هم نتوانسته بريسد و دلش گرفت و هاي . . . هاي شروع كرد به گريه.

    در اين موقع, بادي آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبال پنبه ها؛ اما پيش از آنكه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه.

    شهربانو با خودش گفت «اي داد بي داد! ديدي چه خاكي به سرم شد! اگر تا حالا هر شب كتك مي خوردم و بد و بي راه مي شنيدم, از امشب ديگر سر و كارم با داغ و درفش است.»

    شهربانو در اين جور فكرها بود و گريه زاري مي كرد كه گاو آمد جلو, زبان واكرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا؛ اول سلام كن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو برعکس آن کارها را انجام بده؛ چون كار ديوها وارونه است.»

    گاو چم و خم رفتار با ديوها را به شهربانو ياد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه كه رسيد ديد باغچه اي آنجاست و ديو نخراشيده نتراشيده اي لم داده كنار باغچه.

    شهربانو تا چشمش افتاد به ديو, سلام بلند بالايي كرد. ديو گفت «آهاي چشم سياه دندان سفيد! اگر سلام نكرده بودي تو را يك لقمه چپم كرده بودم. حالا بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟ اينجا جايي است كه سيمرغ پر مي ريزد, پهلوان سپر مي اندازد و آهو سم.»

    شهربانو شرح و حالش را از سير تا پياز براي ديو تعريف كرد. ديو گفت «قبل از هر چيز پاشو آن سنگ را بردار بزن تو سر من.»

    شهربان تند رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و بنا كرد به جستن رشك ها و شپش هاي ديو. ر

    ديو زير چشمي نگاهش كرد و پرسيد «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟»

    شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادريم را ببرد؛ البته كه سر تو تميزتر است.»

    ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو كلنگ را بردار و خانه را خراب كن.»

    شهربانو زود بلند شد, جارو را برداشت و حياط را جارو كرد.

    ديو پرسيد «حياط من بهتر است يا حياط شما؟»

    شهربانو جواب داد «حياط شما چه دخلي دارد به حياط ما, حياط ما از گل و خشت خام است و حياط شما از مرمر.» ر
    ديو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشكن.»

    شهربانو فوري پاشد ظرف ها را شست و مثل آينه برق انداخت.

    ديو گفت «بگو ببينم! ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»

    شهربانو گفت «واه! خاك بر سرم! اين چه سؤالي است كه مي پرسي؟ معلوم است كه ظرف هاي شما بهتر است, ظرف هاي ما از گل و سفال است و ظرف هاي شما از طلاي توقال.»

    ديو گفت «آفرين! حالا كه تو اين قدر خوبي برو گوشه حياط پنبه هاي نخ شده را بردار و برو.»

    شهربانو رفت ديد همه پنبه ها شده كلاف نخ و كنار نخ ها چند تا كيسه طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را برداشت و برگشت پيش ديو كه از او خداحافظي كند.

    ديو گفت «كجا به اين زودي؟ يك كم پا نگهدار كه هنوز كارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كه از وسطش جوي آب مي گذرد و كنار آب بنشين. هر وقت ديدي آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سياه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرويت و وقتي آب سفيد آمد صورتت را با آن بشور.»

    شهربانو گفت «خيلي خوب!»

    و رفت به حياط سوم, كنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت كه از ديو خداحافظي كند و به خانه برود.

    ديو گفت «اگر كارت گير كرد سري به من بزن.»

    شهربانو گفت «خيلي خوب!»

    و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بيرون و اين ور آن ور گشت تا گاو را پيدا كرد.

    هوا تاريك شده بود؛ اما شهربانو ديد پيش پاش روشن است و مي تواند جلوش را ببيند. خوب كه به دور و ورش نگاه كرد, فهميد روشني از خودش است. نگو همين كه با آب سفيد صورتش را شسته بود, يك ماه در پيشانيش درآمده بود و يك ستاره در چانه اش.

    شهربانو فكر كرد اگر با اين ماه و ستاره اي كه در صورتش پيدا شده برود خانه, ملاباجي بيشتر اذيت و آزارش مي كند و زود با لچكش پيشاني و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه.

    به خانه كه رسيد گاو را برد بست توي طويله و رفت نخ ها را داد به ملاباجي.

    ملاباجي پاك انگشت به دهن ماند كه شهربانو چطور توانسته يك روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اينكه از كارش ايراد بگيرد, شروع كرد به زير و رو كردن نخ ها؛ اما وقتي خوب پايين بالاشان كرد و ديد هيچ ايرادي ندارند, تعجبش بيشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به كارهاي خانه و آشپزخانه برس.»

    شهربانو گفت «خيلي خوب!»

    و رفت ظرف ها را شست و بنا كرد به جارو كردن آشپزخانه.

    ملاباجي با خودش گفت «چون توي تاريكي نمي شود خوب جارو كرد, الان موقع خوبي است برم بهانه بگيرم و كتك مفصلي به شهربانو بزنم.»

    اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود كه ديد انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن كرده اند و از تعجب خشكش زد. بعد يواش يواش رفت جلو, ديد از پيشاني شهربانو ماه مي تابد و در چانه اش ستاره مي درخشد و از خوشگلي صورتي به هم زده كه در همه دنيا لنگه ندارد.

    ملاباجي دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون كتك خوردن و فحش شنيدن بگو ببينم چطور شد كه اين طور شدي؟»

    شهربانو هم صاف و پوست كنده از اول تا آخر همه چيز را براي ملاباجي تعريف كرد.

    ملاباجي به اين فكر افتاد كه دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلكه او هم برود توي چاه, آبي بزند به سر و صورتش و ماهي در پيشانيش در بيايد و ستاره اي در چانه اش پيدا بشود.

    اين بود كه به شهربانو كمي روي خوش نشان داد؛ لبخندي به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و كارهايي را كه خودت كردي به او ياد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربيايد و مثل تو خوشگل بشود.»

    شهربانو گفت روي چشم! هيچ عيبي ندارد.»

    فردا صبح زود, ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه, نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جاي نان خشك و پنير مانده, براي نهارشان نان شيرمال و مرغ بريان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بيرون.

    شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا.

    دختر ملاباجي به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.»

    شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پايين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده اي ته چاه توي حياط خوابيده.

    ديو از صداي پا بيدار شد. ديد دختر زشتي ايستاده رو به روش و بي آنكه سلامي بكند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش مي كند.

    ديو دختر را زير چشمي ورنداز كرد و گفت «تو كجا اينجا كجا؟»

    دختر گفت «پنبه هايم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم برشان دارم.»

    ديو گفت «عجله نكن؛ اول بيا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.»

    دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا كرد به جستن آن ها.

    ديو گفت «بگو ببينم! موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟»

    دختر گفت «البته موهاي مادرم؛ موهاي تو به جاي رشك و شپش, مار و عقرب دارد.»

    ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو حياط را جارو كن.»

    دختر پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو.

    ديو پرسيد «حياط شما بهتر است يا حياط من؟»

    دختر جواب داد «البته كه حياط ما؛ تو حياط ما دل آدم وا مي شود, اما تو حياط تو دل آدم مي گيرد.»

    ديو گفت «خيلي خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.»

    دختر ملاباجي گفت «خدايا اين ديگر چه بلايي بود كه من گرفتارش شدم.»

    و همان طور كه نق و نوق مي كرد, رفت به ظرف ها آبي زد و چيدشان گوشه آشپزخانه.

    ديو پرسيد «ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»

    دختر جواب داد «مرده شور ظرف هاي تو را ببرد كه آدم حالش به هم مي خورد نگاهشان كند؛ ظرف هاي ما از تميزي مثل آينه برق مي زنند و آدم حظ مي كند تو آن ها چيز بخورد.»

    ديو گفت «تا همين جا بس است. برو پنبه هات را از كنج حياط بردار برو.»

    دختر ملاباجي تند رفت تو حياط؛ ديد بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اينكه شمش ها خيلي سنگين بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زير بغلش. سرش را انداخت پايين و بدون خداحافظي راهش را گرفت كه از چاه برود بيرون.

    ديو صدا زد «كجا به اين زودي بيا جلو كه من حالا حالاها با تو كار دارم.»

    دختر برگشت پيش ديو و ايستاد جلوش.

    ديو گفت «قبل از اينكه بري بيرون, از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كنار آب رواني كه از وسطش مي گذرد بنشين. هر وقت ديدي آب سفيد و سياه آمد به آن دست نزن. هر وقت ديدي آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پي كارت.»

    دختر رفت كنار جوي آب نشست. همين كه ديد آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بيرون.

    شهربانو تا چشمش افتاد به دختر ملاباجي, چيزي نمانده بود از ترس زهره ترك شود؛ چون يك مار سياه در پيشانيش درآمده بود و يك عقرب زرد از چانه اش زده بود بيرون؛ اما از ترسش حرفي نزد و با او راه افتاد طرف خانه. چشمتان روز بد نبيند!

    همين كه ملاباجي در را به روي دخترش واكرد و او را ديد, از ترس جيغ بلندي كشيد. بعد, از هول اينكه در و همسايه دخترش را ببينند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد «چرا خودت را اين ريختي كردي؟»

    دختر ماجراي آن روز را از اول تا آخر شرح داد.

    ملاباجي گفت «حالا نخ ها كو؟ طلاها كجاست؟»

    دختر بقچه را گذاشت زمين و ملاباجي ديد اصلاً نخي در كار نيست و همه اش پنبه است.

    ملاباجي گفت «شمش هاي طلا را بده ببينم.»

    دختر دست كرد از زير بغلش به جاي شمش طلا دو تا تكه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش.

    ملاباجي دو دستي زد تو سر دختر و گفت «اي بي عرضه! خاك بر آن سرت بكنند. حيف از آن همه زحمتي كه بالاي تو كشيدم.»

    دختر گفت «من كه خودم نخواستم برم پيش ديو. خودت من را فرستادي. حالا سركوفت هم مي زني؟» و هاي هاي بنا كرد به گريه كردن.

    ملاباجي دلش سوخت, گفت «همه اين ها تقصير اين شهربانوي ورپريده است.»

    و شهربانو را گرفت به باد كتك. بعد, دخترش را برد پيش حكيم باشي كه براي مار و عقربي كه در صورتش درآمده فكري بكند.

    حكيم باشي دختر ملاباجي را معاينه كرد و گفت «ريشه اين مار و عقرب در دل است و نمي شود ريشه كنش كرد. فقط يك روز در ميان بايد آن ها را از ته ببري و جاشان نمك بپاشي.»

    از آن روز به بعد, ملاباجي يك روز در ميان كارد تيزي ورمي داشت و مار و عقرب را مي بريد. اما, همان طور كه حكيم باشي گفته بود, هيچ وقت ريشه كن نمي شدند. ملاباجي از اين ور مي بريد و آن ها از آن ور در مي آمدند.

    حالا اين را ديگر خدا مي داند كه ملاباجي با شهربانو چه كرد و چه به روزش آورد!

    روزي از روزها, يكي از همسايه ها ملاباجي و دخترش را به عروسي دعوت كرد و از آن ها وعده گرفت حتماً به عروسي بروند.

    ملاباجي به دخترش رخت نو پوشاند و كلي زر و زيور به او آويزان كرد و با دستمال ابريشم پيشاني و چانه اش را بست كه كسي مار و عقرب را نبيند. خودش هم رخت نو پوشيد و هف قلم آرايش كرد.

    شهربانو هم گوشه اي ايستاده بود و با حسرت به آن ها نگاه مي كرد.

    ملاباجي از شهربانو پرسيد «تو هم مي خواهي با ما بيايي عروسي؟»

    شهربانو گفت «بله!»

    ملاباجي گفت «خيلي خوب! الان فكري به حالت مي كنم.»

    بعد, رفت تو انبار سه چهار كيسه نخود, لوبيا و لپه را با هم قاطي كرد و دوباره ريختشان تو كيسه و كيسه ها را آورد, چيد جلو شهربانو و پياله اي هم داد دستش و گفت «اين هم عروسي تو! تا ما برگرديم بايد اين پياله را از اشك چشمت پر كني و اين نخود, لوبيا و لپه ها را از هم سوا كني.»

    ملاباجي اين را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در رفت بيرون.

    شهربانو نشست كنار حوض؛ زانوي غم بغل كرد و رفت تو فكر كه چطور پياله را با اشك چشم پر كند و چطور سه كيسه نخود, لوبيا و لپه را از هم سوا كند كه يك دفعه يادش آمد ديو به او گفته هر وقت كارت گير كرد, بيا سراغ من.ر

    پاشد مثل برق و باد رفت پيش ديو, سلام كرد و مشكلش را گفت. ديو گفت «اينكه غصه ندارد.»

    و پاشد رفت يك چنگ نمك دريايي آورد و داد به شهربانو و گفت «پياله را پر كن از آب و اين ها را بريز توي آن. يك خروس هم به تو مي دهم مثل خروس خودتان, تا دانه ها را برات سوا كند؛ به شرطي كه خروس خودتان را تار و ماركني كه زن بابات از قضيه بويي نبرد. اگر دلت مي خواهد عروسي هم بري, بگو تا وسيله اش را جور كنم.» ر

    شهربانو گفت «خيلي دلم مي خواهد برم عروسي.»

    ديو فوري رفت صندوقي آورد, گذاشت جلو شهربانو و از توي آن يك دست لباس عروسي با تاج و گل كمر و كفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. يك گردن بند مرواريد و يك جفت دست بند طلا و يك انگشتر الماس هم داد به او و گفت «به خانه كه رسيدي لباست را عوض كن و برو عروسي و زودتر از مهمان ها عروسي را ترك كن؛ برگرد خانه و همان لباس هاي قبلي ات را بپوش.»

    بعد, ظرف سفالي كوچكي از زير تشكچه اش درآورد و از روغني كه توي آن بود ماليد به پاهاي شهربانو كه ترو فرز بشوند. آن وقت توي يك دست شهربانو خاكستر ريخت و توي دست ديگرش يك دسته گل گذاشت و گفت «وقتي رفتي عروسي خاكسترها را بپاش به سر ملاباجي و دخترش. گل ها را هم بريز رو سر عروس و داماد و مهمان ها.»
    شهربان تند برگشت خانه. پياله را پر از آب كرد و نمك را ريخت توي آن. خروس ملاباجي را از خانه كرد بيرون و خروسي را كه ديو داده بود به او, انداخت به جان دانه ها. آن وقت لباس هاش را درآورد, برد تو طويله قايم كرد و لباس هاي تازه را پوشيد و زر و زينتش را بست به خودش و صورتش را هفت قلم, از خط و خال گرفته تا وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرك, آرايش كرد و رفت عروسي.

    همين كه شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسي, غوغايي به پا شد آن سرش ناپيدا. ديگر كسي به عروس نگاه نمي كرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از همديگر مي پرسيدند اين دختر كيست كه از قشنگي به ماه مي گويد درنيا كه من درآمده ام؟

    اقوام داماد فكر مي كردند شهربانو كسي و كار عروس است و قوم و خويش هاي عروس خيال مي كردند از طايفه داماد است. همه ماتشان برده بود و باور نمي كردند آدمي زاده اي به آن خوشگلي وجود داشته باشد.

    در اين بين دختر ملاباجي كه به شهربانو خيره شده بود, به مادرش گفت «ننه! نكند اين شهربانو است كه آمده اينجا؟»

    ملاباجي گفت «خدا عقلت بده! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم جدا مي كند و هي زور مي زند بيشتر اشك بريزد و پياله را پر كند تا كمتر كتك بخورد.»

    دختر گفت «آخر همه چيزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش با او مو نمي زند.»

    ملاباجي گفت «ول كن تو هم با اين حرف ها! توي يك جاليز مي روي صدتا بادمجان مثل هم پيدا مي شود. آن وقت تو مي خواهي توي يك شهر دوتا آدم مثل هم پيدا نشود.»

    آخرهاي مجلس دخترها يكي يكي شروع كردند به رقص و هر كدام يك دور رقصيدند. نوبت كه رسيد به شهربانو, پاشد چرخي زد و چنان رقصي كرد كه همه انگشت به دهان ماندند و در حين رقص دسته گل را پرت كرد طرف عروس و داماد. دسته گل بين زمين و هوا شد يك خرمن گل خوشبو و همه اهل مجلس را غرق گل كرد. بعد, دست ديگرش را به سمت ملاباجي و دخترش تكان داد و آن يك چنگ خاكستر شد يك كپه خاكستر و نشست رو سر و صورت ملاباجي و دخترش.

    اهل مجلس ماتشان برد كه چه حكمتي در اين كار بود كه اين دختر ناشناس به همه گل افشاني كرد و به سر و روي ملاباجي و دخترش خاكستر پاشيد. اما هر چه فكر كردند نفهميدند آن همه گل و خاكستر از كجا پيدا شد.

    شهربانو همين كه ديد مهمان ها مثل جن زده ها گيج و منگ اين طرف آن طرف نگاه مي كنند و حواسشان پرت است, از مجلس زد بيرون و تند راه افتاد طرف خانه.

    پسر پادشاه داشت از شكار برمي گشت كه در راه برخورد به شهربانو و با خودش گفت «چنين دختري در اين شهر است و ما بي خبريم؟»

    و راه افتاد به دنبال او.

    شهربانو فهميد و تندتر قدم برداشت و خواست از جوي آب بپرد كه هول شد و يك لنگه كفشش از پاش درآمد و ماند آن طرف جو.

    شهربانو ديد اگر بخواهد برگردد و لنگه كفش را بردارد, پسر پادشاه به او مي رسد.

    اين بود كه كفش را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه.

    پسر پادشاه وقتي نتوانست به شهربانو برسد, برگشت لنگه كفش را ورداشت و با خود برد.

    باز هم بشنويد از ملاباجي و دخترش!

    ملاباجي و دختش, مثل برج زهرمار مجلس عروسي را ترك كردند و با عجله راه افتادند سمت خانه, كه دق دلي خاكسترهايي را كه تو عروسي به سر و روشان ريخته شده بود از شهربانو دربيارند.

    هنوز پاشان نرسيده بود به خانه كه ملاباجي صدا زد «آهاي دختر! بيا ببينم آن پياله را با اشك چشمت پر كرده اي يا نه؟»

    شهربانو زود پياله را كه از اشك داشت لپر مي زد آورد داد به دست ملاباجي.

    ملاباجي به آن زبان زد, ديد شور است. خوب توي پياله نگاه كرد, ديد زلال زلال است. گفت «دانه ها را چه كردي؟»ر

    شهربانو گفت «همه را سوا كردم.»

    و دست ملاباجي را گرفت برد, دانه هاي سواشده را نشان داد.

    چيزي نمانده بود كه ملاباجي از تعجب شاخ دربيارد. فكر كرد اگر كسي دل خوش داشته باشد و دستش به كار برود, يك ماه هم نمي تواند آن همه دانه را جدا كند. آن وقت شهربانو چطور توانسته هم اشك بريزد و هم كار به اين سختي را نصف روزه تمام كند؟

    ملاباجي شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت «پاك گيج شده ام. از كار اين دختر هيچ سر در نمي آورم.»

    دختر ملاباجي گفت «ننه جان! حتماً كسي كمكش كرده.»

    ملاباجي گفت «به نظرم آن گاو زرد ننه شهربانو است و يك جوري راه و چاه را نشانش مي دهد. بايد كلك اين گاو را كند.»

    ملاباجي اين را گفت و پاشد رفت پيش حكيم باشي چشم و ابرويي نشان داد و با او ساخت و پاخت كرد كه خودش را به ناخوشي بزند و وقتي حكيم باشي را آوردند بالاي سرش بگويد علاج مرضش گوشت گاو زرد است.

    ملاباجي برگشت خانه. شب, پيش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابيد و بنا كرد به آه و ناله كه «آخ كمرم! آخ دلم! خدايا مردم از درد. يكي نيست به دادم بسد.»

    شوهرش دست پاچه شد. برايش گل گاوزبان و عناب و سپستان دم كرد و به خوردش داد؛ ولي دردش ساكت نشد.ر

    روز بعد, ملاباجي كمي زردچوبه ماليد به صورتش؛ يك نان خشك گذاشت زير تشكش و همين كه شوهرش آمد خانه, گرفت خوابيد و بنا كرد از اين پهلو به آن پهلو غلت زدن. همان طور كه غلت مي زد, نان خشك تاراق و توروق مي شكست و او مي ناليد «خدايا چه كنم! استخوان هايم از درد دارند مي تركند.»

    شوهر ملاباجي سراسيمه رفت حكيم باشي را آورد بالا سر زنش.

    حكيم باشي نبضش را گرفت, خوب معاينه اش كرد و آخر سر گفت «اين مريض مرضي دارد كه علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب يا فردا براش تهيه كرديد كه هيچ, وگرنه حسابش با كلام الكاتبين است.»

    مرد گفت «شكر خدا خودمان يك گاو زرد در خانه داريم. حالا كه شب است, فردا دم صبح سرش را مي برم و گوشتش را مي دهم بخورد.»

    شهربانو همين كه اين حرف را شنيد, دود از دلش بلند شد و ديگر حال و روز خودش را نفهميد و گرفت يك گوشه افتاد. هر چه فكر كرد چه كند كه گاو را نجات دهد, عقلش به جايي نرسيد. آخر سر با خودش گفت «بهتر است بروم سراغ ديو و از او چاره كار را بپرسم.»

    همان شب, وقتي خاطر جمع شد همه خوابيده اند, آهسته پا شد از خانه زد بيرون و رفت توي چاه؛ به ديو سلام كرد و قضيه را به تفصيل شرح داد.

    ديو گفت «غصه نخور! زود برگرد خانه, مادرت را بيار تو صحرا ول كن؛ من هم همزادش را مي فرستم جاي او.»

    شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول كرد و رفت پيش ديو. ديو همزاد گاو زرد را حاضر كرد و به شهربانو گفت «اين را ببر ببند جاي مادرت. وقتي او را كشتند به گوشتش لب نزن و استخوان هايش را ببر تو طويله چال كن.»

    شهربان همزاد گاو زرد را برد خانه بست جاي مادرش و رفت دو سه ساعتي را كه به اذان صبح مانده بود, راحت گرفت خوابيد.

    صبح زود, مرد رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طويله كشيد بيرون و كنار باغچه سرش را بريد. بعد, گوشتش را كباب كردند و خوردند. اما هر چه اصرار كردند, شهربانو به آن لب نزد و همان طور كه ديو سفارش كرده بود, سر فرصت استخوان هاي گاو را جمع كرد برد توي طويله چال كرد.

    ملاباجي گوشت گاو زرد را كه خورد كم كم بلند شد راه افتاد؛ چون فكر مي كرد ديگر دنيا به كامش شده و از آن به بعد كسي نيست به شهربانو كمك كند. ولي خبر نداشت كه پسر پادشاه از لحظه اي كه چشمش افتاده به شهربانو, عاشق دلخسته او شده و كفشش را هميشه مي گذارد زير سرش و گردش را سرمه چشمش مي كند.

    پسر پادشاه از عشق شهربانو بيمار شد و افتاد به بستر. حكيم به بالينش آمد؛ اما از دردش سر درنياورد. مادرش همه حكيم هاي شهر را جمع كرد و افتاد به دست و پاي آن ها كه «تو را به خدا هر جور شده از درد پسرم سر دربياريد و او را درمان كنيد.»

    حكيم ها رفتار پسر را زير نظر گرفتند و طولي نكشيد فهميدند پسر پادشاه عاشق دختري شده و لنگه كفش دختر را هم دارد.

    وقتي مادرش از ته و توي كار سر درآورد, پسرش را دلداري داد و گفت «خاطر جمع باش دختري را كه مي خواهي اگر پشت كوه قاف هم باشد, پيداش مي كنم و دستش را مي گذارم توي دستت.»

    روز بعد, چندتا پيرزن گيس سفيد لنگه كفش را ورداشتند و خانه به خانه شهر را گشتند؛ اما صاحب كفش را پيدا نكردند. لنگه كفش را به پاي هر دختري مي كردند, يا تنگ بود يا گشاد و پس از چند روز جست و جو صاحب كفش پيدا نشد.

    وقتي نوبت رسيد به خانه پدر شهربانو, ملاباجي شهربانو را كرد تو تنور. يك سيني ارزن گذاشت در تنور و خروس را ول كرد طرف ارزن ها كه همان دور و بر بچرخد؛ سر و صدا راه بندازد و ارزن بخورد؛ تا اگر شهربانو حرفي زد به گوش كسي نرسد.

    گيس سفيدها وارد خانه شدند و پرسيدند «شما تو خانه دختر نداريد؟»

    ملاباجي گفت «چرا نداريم! البته كه داريم؛ خوبش را هم داريم.» و تند رفت دخترش را آورد جلو.

    گيس سفيدها لنگه كفش را دادند به دختر كه بكند به پاش. دختر ملاباجي هر چه زور زد و تقلا كرد؛ كفش به پاش نرفت كه نرفت.

    چون خانه ديگري نمانده بود, گيس سفيدها خودشان را از تك و تا ننداختند و گفتند «دختر ديگري در خانه نداريد؟»ر

    ملاباجي گفت «دختر ما يكي يك دانه است, عزيز دردانه است!»

    در اين ميان خروس بنا كرد به خواندن

    ر«قوقولي . . . قو قو . . .

    سيني ارزن رو تنور ...

    قوقولي . . . قو قو . . .

    ماه پيشاني رفته تو تنور!ر

    قوقولي . . . قو قو . . .

    سيني ارزن وردار

    ماه پيشاني را درآر.»

    گيس سفيدها آواز خروس را كه شنيدند, تعجب كردند. گفتند «اين خروس چه مي گويد؟»

    ملاباجي تند سنگي ورداشت انداخت طرف خروس. گفت «اين خروس بي محل است؛ همين فردا مي كشمش و از دستش راحت مي شوم.»

    خروس از هول سنگ پريد رو ديوار و باز بنا كرد به خواندن

    ر«قوقولي . . . قو قو . .

    سيني ارزن رو تنور

    قوقولي . . . قو قو . .

    ماه پيشاني رفته تو تنور!ر

    قوقولي . . . قو قو . . .

    سيني ارزن وردار

    ماه پيشاني را درآر.»

    گيس سفيدها نگاهي كردند به هم و گفتند «بريم سر تنور ببينيم چه خبر است.»

    و رفتند در تنور را ورداشتند و ديدند دختري مثل ماه شب چهارده تو تنور است.

    يكي از گيس سفيدها دست دختر را گرفت از تنور درش آورد و از خوشحالي فرياد زد «كي تا حالا دختري ديده به پيشانيش ماه و به چانه اش ستاره؟»

    بقيه هم زود آمدند جلو و كفش را كردند به پاش و ديدند درست قالب پاي دختر است. رو كردند به ملاباجي و گفتند ر«پسر پادشاه عاشق اين دختر است و از عشق او پاك از خواب و خوراك افتاده. حالا هر چه مي خواهي بگو بياريم و دختر را ببريم؟»

    ملاباجي گفت «ما از شما چندان چيزي نمي خواهيم. دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز بياريد و دختر را ورداريد ببريد؛ ولي به يك شرط.»

    گفتند «چه شرطي؟»

    گفت «به اين شرط كه آن يكي را هم براي پسر وزير بگيريد.»

    گفتند «اين مطلب را هم به پادشاه مي گوييم. او هم حتماً فرمان مي دهد به وزير كه آن يكي را براي پسرش بگيرد. اما سر در نياورديم چرا دختر به اين قشنگي را كه در صورتش ماه و ستاره دارد به اين مفتي مي دهي؟»

    ملاباجي گفت «قشنگيش سرش را بخورد؛ از بس كه اين بد جنس و هوسباز است از دستش كلافه شده ام. صبح تا غروب بالاي پشت بام براي جوان هاي همسايه قر و غمزه مي آيد و پشت چشم نازك مي كند.»

    گفتند «او را پسر پادشاه مي خواهد و اين حرف ها هم ربطي به ما ندارد.»

    صبح فردا, گيس سفيدها با دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز برگشتند خانه ملاباجي و گفتند «آمده ايم دختر را ببريم براي پسر پادشاه.»

    ملاباجي گفت «آن يكي را كي مي بريد؟»

    گفتند «يك شب بعد از عروسي پسر پادشاه مي آييم و آن يكي را مي بريم براي پسر وزير.»

    ملاباجي گفت «حالا كه اين طور است, شما هم عصر بياييد و عروستان را ببريد.»

    گيس سفيدها پرسيدند «چرا عصر؟»

    ملاباجي جواب داد «مي خواهم براش لباس عروسي بدوزم.»

    خواستگارها قبول كردند و رفتند.

    ملاباجي از كرباس آبي پيرهن گل و گشادي دوخت و كرد تن شهربانو. براي نهار هم يك ديگ آش آلوچه پر چربي پخت. بعد, آش آلوچه و همه سير و پيازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد.

    دم دماي غروب گيس سفيدها برگشتند؛ شهربانو را از ملاباجي تحويل گرفتند كه او را به قصر پادشاه ببرند. از خانه كه بيرون آمدند شهربانو گفت «از بيرون شهر برويم كه من بتوانم از مادرم خداحافظي كنم.»

    گفتند «مگر اين مادرت نبود؟»

    شهربانو گفت «نه. زن بابام بود.»

    گفتند «حالا فهميديم براي چه تو را قايم كرده بود تو تنور. بعد هم آن همه حرف زشت نثارت كرد و تو را به اين مفتي داد.»

    شهربانو راه گيس سفيدها را به طرف صحرا كج كرد و همين كه رسيدند نزديك چاه گفت «شما همين جا منتظر باشيد تا من بروم از مادرم خداحافظي كنم و برگردم.»

    و زود رفت تو چاه.

    ديو گفت «كجا مي روي با اين لباس كرباس و با اين دهن كه از آن بوي سير بلند است؟»

    شهربانو گفت «دارند مي برندم خانه شوهر.»

    و از اول تا آخر ماجرا را براي ديو تعريف كرد.

    ديو زود رفت يك دست لباس حرير, يك تاج ياقوت, يك انگشتر الماس, يك گردن بند زمردنشان و يك جفت كفش طلا آورد پوشاند به شهربانو. دهنش را هم با مشك و عنبر معطر كرد و گفت «پسر پادشاه هر چه شراب داد به تو, دستش را رد نكن؛ اما طوري كه نفهمد شراب ها را بريز دور.»

    بعد, ديو به شهربانو ياد داد اگر دلش درد گرفت چه كار كند.

    شهربانو از ديو خداحافظي كرد؛ از چاه بيرون آمد و برگشت پيش گيس سفيدها.

    همين كه چشم گيس سفيدها افتاد به شهربانو, تعجب كردند. پرسيدند «اين ها را كي داد به تو؟»

    شهربانو گفت «مادرم!»

    گفتند «قدر چنين مادر با سليقه اي را بدان؛ چون اگر جامه دان زن پادشاه را زير و رو كني, چنين چيزهاي زيبايي در آن پيدا نمي كني.»

    و با شهربانو راه افتادند طرف قصر پادشاه.

    به قصر كه رسيدند, همه اهل حرمسراي پادشاه سراپا چشم شدند و با تعجب شهربانو را تماشا كردند. در اين ميان پسر پادشاه آمد؛ دست شهربانو را گرفت و او را به اتاق مادرش برد.

    مادر پسر از ديدن صورت قشنگ ماه پيشاني ماتش برد. گفت «تا حالا دختري نديده بودم كه در صورتش ماه و ستاره بدرخشد.»

    بعد مجلس عقد برگزار كردند و شب هم بساط عروسي را راه انداختند. مطرب ها زدند و كوبيدند و مردم پايكوبي كردند و آخر شب, پادشاه, وزرا و اعيان و اشراف شهر قدم پيش گذاشتند, عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله.

    پسر پادشاه به سلامتي شهربانو شروع كرد به نوشيدن شراب و آن قدر خورد كه سياه مست شد و ديگر نتوانست رو پا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابيد؛ اما نيمه هاي شب از زور دل پيچه بيدار شد. ديد دلش افتاده به غار و غور و نمي تواند خودش را نگه دارد.

    همان طور كه ديو يادش داده بود, خودش را تو زير جامه پسر پادشاه راحت كرد.

    پسر پادشاه كله سحر بيدار شد و ديد وضعش خراب است و خيلي پكر شد.

    شهربانو كه حواسش به او بود, پرسيد «چرا نمي خوابي و ناراحت به نظر مي رسي؟»

    پسر پادشاه ناچار شد به شهربانو بگويد «بله! برايم اتفاقي افتاده كه تا حالا سابقه نداشته و خجالت مي كشم به كلفت ها بگويم بيايند و تميزم كنند.»

    شهربانو گفت «لازم نيست به كسي چيزي بگويي؛ خودم اين مشكل را برطرف مي كنم.»

    بعد, پاشد زيرجامه پسر پادشاه را درآورد و بي سر و صدا آن را شست و انداخت رو درخت گل و صبح پيش از درآمدن آفتاب رفت زير جامه خشك شده را آورد كرد پاي پسر پادشاه.

    پسر پادشاه از اين كار شهربانو خيلي خوشش آمد. يك دستبند الماس نشان به او بخشيد و عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.

    همه اين ها را تا اينجا داشته باشيد و باز هم بشنويد از ملاباجي.

    ملاباجي كه منتظر بود همان شب اول شهربانو را با خفت و خواري از قصر بندازند بيرون و او را پس بيارند, تا ظهر انتظار كشيد و وقتي ديد خبري نشد, پاشد رفت به قصر كه سر و گوشي آب بدهد و از ته و توي قضيه سر دربيارد.

    ملاباجي پرسان پرسان شهربانو را پيدا كرد و ديد نه خير! تاج ياقوت بر سر و لباس حرير بر تن و گردن بند زمرد نشان بر گردن و دستبند طلا بر دست و انگشتر الماس بر انگشت. خوش و خرم گرفته نشسته و خدمتكارها مثل پروانه دور و برش مي چرخند و ماه از پيشانيش مي تابد و ستاره در چانه اش مي درخشد.

    ملاباجي يواش يواش خودش را رساند به شهربانو. سر در گوشش گذاشت و پرسيد «ديشب دلت درد نگرفت؟»

    شهربانو گفت «چرا! تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه غار و غور مي كرد و به خودم مي پيچيدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت كنم و منتظر بودم صبح با كتك از اينجا بيرونم كنند؛ اما همه اين ها را به فال نيك گرفتند و پسر پادشاه يك دستبند الماس نشان هم هديه كرد به من.»

    ملاباجي با خودش گفت «اي بخشكي شانس! ما هر كلكي مي زنيم كه اين بيفتد, روز به روز بلندتر مي شود.»

    و زود برگشت خانه خودشان. ديد خواستگارها از خانه وزير آمده اند كه پرس و جو كنند چه چيزهايي بايد بياورند و آن يكي دختر را ببرند.

    ملاباجي گفت «پنجاه سكه نقره شير بها؛ صد سكه طلا مهر؛ هفت دست رخت هفت رنگ براي روز اول عروسي؛ به اضافه انگشتر, طوق و النگو.»

    گفتند «چطور براي شهربانو فقط دو ذرع كرباس خواستي و يك من سير و پياز و براي اين يكي سنگ تمام مي گذاري و از چيزي كوتاهي نمي كني؟»

    گفت «اي دختر چه دخلي دارد به آن يكي. تا حالا هيچ مردي صداش را نشنيده. آن قدر نجيب و سر به راه است كه از زن آبستن رو مي گيرد كه شايد بچه اش پسر باشد.»

    خواستگارها ديگر چيزي نگفتند و بنا به دستور شاه قرار شد عصر هر چه را كه ملاباجي خواسته براش بيارند و دختر را ببرند براي پسر وزير.

    ملاباجي كه حرف هاي شهربانو را باور كرده بود, آش آلوچه اي پخت و تمامش را به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابي كف تراش كرد و پيشاني و چانه دختر را با چارقد ابريشمي خوشرنگي پوشاند؛ لباس نو به تنش كرد و عصر كه خواستگارها برگشتند او را با كبكبه و دبدبه فرستاد خانه وزير.

    همين كه پاي دختر ملاباجي به خانه وزير رسيد, پسر وزير آمد پيشوازش. ديد از زشتي نمي شود نگاهش كرد. اما از ترس شاه جرئت نكرد جيك بزند.

    خلاصه!

    دختر را عقد كردند. بساط عروسي را چيدند و شب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله. ر

    دختر ملاباجي از بس آش آلوچه خورده بود, پشت سر هم عاروق مي زد و بوي گند مي داد بيرون. نصفه هاي شب هم دلش درد گرفت و پا شد كمي اين ور آن ور چرخيد. ولي طاقت نياورد و حجله را كثيف كرد.

    پسر وزير از بوي گند از خواب بيدار شد و پرسيد «اين چه بويي است؟ چرا اين قدر غار و غور مي كني و اين ور آن ور مي چرخي؟»

    دختر گفت «مگر خبر نداري اين چيزها را بايد به فال نيك گرفت؟»

    پسر پاشد. شمع روشن كرد و تا چشمش افتاد به صورت دختر و مار و عقرب را ديد, جيغ بلندي كشيد؛ از حجله زد بيرون؛ دويد تو اتاق مادرش و هر چه را ديده بود به او گفت. مادرش هم رفت قضيه را به وزير گفت؛ وزير هم به پادشاه گفت؛ پادشاه هم به زنش گفت؛ زن پادشاه هم به پسرش گفت و پسرش هم مطلب را با شهربانو در ميان گذاشت. شهربانو هم از اول تا آخر سرگذشت خودش, مادرش, ملاباجي, مكتب خانه, خمره سركه و گاو و پنبه و ديو را براي پسر پادشاه تعريف كرد.

    پسر پادشاه هم رفت ماجرا را رساند به گوش مادرش و مادرش هم به پادشاه گفت. پادشاه هم وزير را خواست و گفت «چون فرمان من شما را به چنين دردسري گرفتار كرده, دخترم را مي دهم به پسرت تا تلافي بشود.»

    وزير گفت «با اين دختر و مادر چه كنيم؟»

    شاه گفت «فرمان مي دهم آن ها را از باروي شهر بندازند تو خندق.»

    بعد جشن مفصلي گرفتند. دختر شاه را به پسر وزير دادند و همه كارها رو به راه شد. اما, هوش و حواس شهربانو هميشه پيش مادرش بود و از دوري او روز به روز بيشتر غصه مي خورد. اين بود كه يك روز صبح زود راهي صحرا شد و رفت توي چاه به ديو سلام كرد و گفت «اي ديو! تو هميشه به من كمك كرده اي, اما بدون مادر نمي توانم زندگي كنم.»

    ديو گاو زرد را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پس سر تا نوك دم شكافت. يك دفعه مادر شهربانو از جلد گاو درآمد و دست انداخت گردن شهربانو. گفت «دخترجان! اين رسم روزگار بود كه مادرت را بندازي تو خمره؟»

    شهربانو نتوانست جواب بدهد و از شوق ديدار مادرش به گريه افتاد.

    ديو گفت «حالا جاي گريه نيست. برويد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.»

    شهربانو از ديو خداحافظي كرد و دست در دست مادرش به قصر برگشت.

    پسر پادشاه وقتي ديد چنين مادرزن خوبي دارد, خوشحال شد و داد يك خانه قشنگ در قصر براش ساختند و سال هاي سال همه به خوبي و خوشي زندگي كردند.

    همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند,

    شما هم به مراد دلتان برسيد.

  4. #114
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اوغچه پرين

    يک شکارچى بود به‌نام اوغچه پرين. روزى از شکار برمى‌گشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زده‌اند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند.
    مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، به‌عنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد.
    شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مى‌زنند و او حرف‌هاى آنها را مى‌فهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مى‌داند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه‌ پرين مى‌داند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد به‌همراه انوشيروان با اسب‌ها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسب‌ها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرنده‌ها براى خوردن گوشت اسب‌ها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبت‌هاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مى‌خواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هم‌وزن اين جمجمه به‌من زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مى‌ريختند، کفه‌اى که جمجمه در آن بود بالا نمى‌آمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفه‌ها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد.

  5. #115
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اين بز است يا خر

    مردى يک بز و دو الاغ داشت. تصميم گرفت که براى گذران زندگى يکى از خرهاى خود را بفروشد. به بازار رفت. چهار لوطى تصميم گرفتند به او کلک زده، خرش را به قيمت ارزان بخرند. اولى به طرف مرد آمد و گفت: بزت چند؟ مرد گفت: اين بز نيست خر است. لوطى گفت: اين بز است نه خر. هر چهار لوطى به‌ترتيب آمدند و اين حرف‌ها را زدند. در آخر مرد باورش شد که به جاى خر بز آورده است. پس خر را به قيمت يک بز به آنها فروخت.
    وقتى به خانه رسيد، متوجه شد که فريب خورده است. اين‌بار بز را به بازار برد و چهار لوطى با کلک بز را قيمت يک بزغاله از او خريدند و مرد پس از آمدن به خانه متوجه شد که کلک خورده است. پس او هم تصميم گرفت که انتقام خود را از لوطى‌ها بگيرد. به دم خر دومى يک سکهٔ طلا بست و به بازار برد. چهار لوطى جلو آمدند. مرد به آنها گفت که خر به‌جاى پشگل سکهٔ طلا مى‌ريزد. چهار لوطى خر را به قيمت گزاف از او خريدند و چند شب منتظر ماندند اما از سکه خبرى نشد و خر جز پشگل چيزى پس نداد. از طرف ديگر مرد رفت و قبرى کنار خانه‌اش کند. منقلى آتش و چند سيخ درون قبر برد. به زنش گفت سر قبر را بپوشان. چهار لوطى به در خانهٔ مرد آمدند و زن به آنها گفت که مرد مرده است و قبر را به آنها نشان داد. چهار لوطى شلور خود را کندند تا روى قبر او ... مرد هم از آن زير بر روى ران‌هاى يکايک آنها با سيخ، داغ زد. لوطى‌ها سوخته و گريان برگشتند. فرداى آن روز مرد با لباس مبدل به بازار رفت و مقدارى جنس خريد. لوطى‌ها پيش مرد آمدند و گفتند: داداش جنس‌‌ها را چند مى‌فروشي. مرد به آنها گفت که شما چهار نفر غلام من هستيد و داغم بر ران‌هاى شماست. لوطى‌ها ديدند عجيب غلطى کردند که خرد مرد را به قيمت بز خريدند. ناچار پول بز و خر را به‌طور کامل به مرد دادند. مرد خوشحال و خندان به خانه برگشت.

  6. #116
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اين‌رو مى‌گند بخيل

    يکى رفت زمان قديم پيش پيغمبر خدا، گفت: ”خرجم از کارم بيشتره“ پيغمبر ازش پرسيد که چه کاره‌اي؟ گفت: ”من رعيتم، گاو داشتم، گاوم مرده حالا بيچاره شدم.“ پيغمبر گفت: ”بسيار خوب، من يه گاو به تو مى‌دم، برو زراعت کن.“
    يه نفر بخيل اونجا نشسته بود، پا شد گفت: ”تو رسول خدائي، من نمى‌ذارم به اين گاو بدي.“ گفت: ”خوب توه يه گاو دارى با اين يه گاوى که به تو ميدم دو تا ميشه، برو زراعت کن! اين بيچاره‌اس يه دونه بهش مى‌دم که بره با يکى ديگه شريک بشه که يه اندازه‌اى راحت بشه، معاشش بگذرده“ از اون بخلى که داشت، گفت: ”من نمى‌گيرم، به اين هم نده که اين در همين ذلالت بمونه، راحت نشه، منم نمى‌خوام يه گاوو“ اين رو مى‌گند بخيل.
    - اين رو مى‌گند بخيل
    - قصه‌هاى مشدى گلين خانم - ص ۲۲۰
    - گردآورنده: ل.پ. الول ساتن
    به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)

  7. #117
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بلال آقا

    يکى بود يکى نبود، پادشاهى بود که صاحب فرزندى نمى‌شد و او از اين بابت بسيار ناراحت بود. روزى لباس درويشى پوشيد و راه افتاد. رفت و رفت. يک دفعه مردى با موهاى سفيد و سيماى نورانى جلويش سبز شد و به او يک سيب داد تا با يکى از همسرانش که خيلى دوستش دارد بخورد. و بعد گفت: به زنت در اين‌باره هيچ چيز نگو و بدان که زنت دخترى مى‌زايد ولى همين‌که هفت ساله شد او را مى‌برند.
    پادشاه به قصر برگشت و آن سيب را با يکى از زنانش که خيلى او را دوست داشت و دختر عمويش هم بود خورد. بعد از نه ماه و نه روز و نه دقيقه، صاحب دخترى شدند. دختر بزرگ و بزرگتر و زيبا و زيباتر شد تا اينکه يک روز همان مرد سپيد مو بر شاه ظاهر شد و گفت: شب پنج‌شنبه دختر هفت ساله مى‌شود. او را به حمام ببريد و آرايش کنيد و روى تخت روان بنشانيدش تا بيايند و او را ببرند. چنان کردند. يک‌باره ابر سياهى در آسمان پيدا شد و دختر را برداشت و برد. پدر و مادر دختر غصه‌دار شدند.
    دختر به قصرى وارد شد. دو غلام سياه از او پذيرائى مى‌کردند. چهل شبانه روز گذشت. شب چهلم سبزقبا، که شاه پريان و شوهر دختر بود به او گفت: مى‌خواهى تو را به ديدن پدر و مادرت بفرستم. دخترک گريه کرد. سبزقبا ناراحت شد. صبح ابر سياه آمد و دخترک را برد به ديدن پدر و مادرش. پادشاه و همسرانش خوشحال شدند. اما ديدند دخترک اصلاً حرفى نمى‌زند. يکى از همسران شاه دختر را با خود به حمام برد. در آنجا يک ريگ از دهان و يک ريگ هم از هر کدام از گوش‌هاى دختر پائين افتاد. زن از دختر پرسيد: کجا هستي؟ چه مى‌کني؟ دختر گفت: من هيچ چيز نمى‌دانم. فقط آنها که از من پذيرائى مى‌کنند اول شام مى‌آورند بعد يک کاسه شربت به‌من مى‌دهند من مى‌خورم و مى‌خوابم. زن گفت: امشب شربت را نخور. ببين چه خبر است. بعد هم ريگ‌ها را سرجايشان گذاشت. دخترک را آرايش کردند و روى تخت روان نشاندند. بعد ابر سياه آمد و او را برد. شب دخترک وقتى شامش را خورد، غلام را فرستاد براى آوردن آب و کاسه شربت را زير فرش خالى کرد و خود را به خواب زد. ديد دو نفرى که هميشه در دو طرفش مى‌ايستند. يک دسته چهل کليد طلا را درآوردند و چهل تا قفل زمين را باز کردند و از درى که پيدا شد، بيرون رفتند. دخترک آهسته به دنبالشان راه افتاد. ديد سبزقبا از دور پيدايش شد. دختر رفت و در رخت‌خوابش خود را به خواب زد.
    سبزقبا و دو غلام وارد شدند. سبزقبا تا دختر را ديد گفت: بلال آقا.غلام گفت: بله آقا. گفت: ”نازنين صنم را که بردى منزل پدرش ملالى نداشت؟ بلال آقا گفت: نه آقا! بعد دو غلام سفره انداختند و کباب آوردند. سبزقبا شامش را خورد و پهلوى دختر خوابيد. دخترک دست کرد توى سينهٔ سبزقبا ديد چهل قفل طلا که همه قفل شده‌اند به گردن او است شروع کرد به بازى و باز کردن قفل‌ها تا جائى که فقط يک قفل باز نشده مانده بود. پرى‌ها دور سبزقبا جمع شده بودند و گريه مى‌کردند. سبزقبا که ديد الآن جن‌ها دخترک را مى‌کشند گفت: بلال ‌آقا گفت: بله آقا. گفت: دخترک را توى صندوق کن و به کوه ببر. تا پدر و مادرم نيامده‌اند. بلال آقا دخترک را توى صندوقى کرد و به کوه برد. پدر و مادر سبزقبا آمدند، مادرش موهايش را بافت و پدرش قفل‌ها را يکى‌يکى بست. بعد هم سراغ دخترک را گرفتند. سبزقبا گفت نمى‌دانم. مدتها، بلال آقا صبح دخترک را در صندوق مى‌گذاشت و به کوه مى‌برد و شب برمى‌گرداند. تا اينکه پدر و مادر سبزقبا مردند. سبزقبا که سنت جن و پرى‌ها زياد توجهى نداشت کم‌کم به آدميزاد تبديل شد. دختر را برداشت و دوتائى به قصر پدر دختر رفتند. پادشاه و همسرش از ديدن آنها خوشحال شدند. بساط عروسى آنها را برپا کردند و جشن گرفتند. پادشاه تاج شاهى را به سر سبزقبا گذاشت.

  8. #118
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 شاه و وزير

    روزي بود؛ روزگاري بود. شهري بود؛ شهرياري بود.

    پادشاهي بود بود و زني داشت كه از خوشگلي لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزير پادشاه خيلي بد چشم و بد چنس بود و و عاشق زن پادشاه بود.

    وزير مي دانست اگر اين راز را به كسي بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوري شقه شقه اش مي كند كه تكه بزرگش گوشش باشد. اين بود كه رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه مي كشيد به هر وسيله اي شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشيند جاي او و از اين راه به وصال زن پادشاه برسد.

    روزي از روزها, درويش دنيا ديده اي آمد به شهر. درويش هر روز در ميدان شهر معركه مي گرفت و كارهايي مي كرد كه همه انگشت به دهان مي ماندند. طولي نكشيد كه خبر رسيد به گوش پادشاه. پادشاه وزير را خواست و گفت «برو ببين اين درويش چه كار مي كند و براي چه آمده اينجا. »

    وزير رفت درويش را ديد و برگشت پيش شاه. گفت «اي پادشاه! اين درويش چند چشمه تردستي بلد است كه با آن ها براي خودش نانداني درست كرده و زندگي مي گذراند.»

    پادشاه گفت «برو بيارش اينجا تا ما هم تماشايي بكنيم و ببينيم چه كارهايي مي كند.»

    وزير رفت درويش را آورد پيش پادشاه.

    پادشاه چند چشمه از كارهاي درويش را ديد و تعجب كرد. اما, براي اينكه خودش را از تك و تا نندازد, گفت «اين ها كه چيزي نيست, ما بالاترش را ديده ايم.»

    درويش به رگ غيرتش برخورد و گفت «اي پادشاه! بگو اتاق را خلوت كنند تا من كاري بكنم كه تا قيام قيامت انگشت به دهان بماني.»

    پادشاه گفت «خلوت!»

    و در يك چشم به هم زدن همه از اتاق رفتند بيرون و پادشاه و درويش تنها ماندند.

    درويش گفت «اي پادشاه! من مي توانم از جلد خودم دربيايم و بروم به جلد يكي ديگر.»

    پادشاه گفت «چطور اين كار را مي كني؟»

    درويش گفت «بگو مرغي بيارند تا نشانت بدم.»

    پادشاه گفت مرغي آوردند. درويش مرغ را خفه كرد و لاشه اش را انداخت رو زمين.

    پادشاه ديد مرغ زنده شد؛ بنا كرد به قدقد كردن و دور اتاق گشتن. درويش هم افتاد گوشة اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد.

    چيزي نمانده بود كه پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتكارها را صدا بزند كه يك دفعه مرغ افتاد رو زمين مرد و درويش جان گرفت و پا شد ايستاد جلو پادشاه.

    پادشاه از كار درويش مات و متحير ماند. گفت «درويش! لم اين كار را به من ياد بده. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.»

    درويش گفت «يك خم خسروي طلا مي خواهم و به غير از اين, شرط ديگري هم دارم.»

    پادشاه يك خم خسروي طلا داد به درويش و گفت «شرط ديگرت را بگو.»

    درويش گفت «هيچ كس نبايد از اين مطلب بو ببرد و بي اجازه من هم نبايد لم اين كار را به كسي ياد بدي.»

    پادشاه گفت «قبول دارم.»

    درويش لم اين كار را به پادشاه ياد داد و موقع رفتن گفت «اين خم خسروي را در تاريكي شب, طوري كه وزير نفهمد, برايم بفرست.»

    از آن به بعد, پادشاه كارهاش را گذاشت زمين و آن قدر رفت تو جلد اين و آن كه وزير با خبر شد و فهميد اين كار را درويش ياد پادشاه داده است.

    اين بود كه وزير پنهاني درويش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهي به تو مي دهم؛ در عوض كاري را كه به پادشاه ياد داده اي ياد من هم بده.»

    درويش كه عاشق دلخستة دختر وزير بود و براي رسيدن به وصال او از شهر و ديارش آواره شده بود, به وزير گفت «به شرطي يادت مي دهم كه دخترت را بدي به من.»

    وزير اول يك خرده جا خورد. اما كمي بعد جواب داد «خيلي خوب! فردا بيا تا جوابت را بدم.»

    و رفت مطلب را با دخترش در ميان گذاشت.

    دختر گفت «پدرجان! من هيچ وقت چنين كاري نمي كنم؛ چون اگر زن درويش بشوم, پيش همه سرشكسته مي شوم و نمي توانم از خجالت سر بلند كنم.»

    وزير گفت «من هم از اين وصلت چندان راضي نيستم؛ اما نمي دانم چه جوابي به درويش بدهم.»

    دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را مي خواهي يك خم خسروي طلا بيار و او را ببر.»

    صبح فردا, درويش آمد پيش وزير جوابش را بگيرد.

    وزير گفت «اي درويش! من حاضرم دخترم را بدم به تو؛ به شرطي كه يك خم خسروي طلا بياري و دختر را ببري.»ر

    درويش گفت «قبول دارم.»

    وزير گفت «برو بيار! لم كارت را هم به من ياد بده و دختر را وردار ببر.»

    بعد, به دخترش گفت «تو خودت را راضي نشان بده, وقتي خرمان از پل گذشت, يك جوري دست به سرش مي كنم و از شهر مي فرستمش بيرون.»

    درويش رفت خم خسروي را آورد و لم كارش را ياد وزير داد. اما همين كه خواست دست دختر را بگيرد و ببرد, وزير گفت «كجا؟ اين طور كه نمي شود. من وزير پادشاهم و براي دخترم كيا بيايي دارم. مگر مي گذارم خشك و خالي دست دخترم را بگيري و بزني به چاك.»

    درويش گفت «ما شرط و شروط ديگري نداشتيم.»

    وزير گفت «اين چيزها را هر آدمي كه سرش به تنش بيرزد مي داند. اول بايد با پادشاه مشورت كنم؛ بعد سور و سات عروسي را تهيه ببينم و در حضور بزرگان شهر جشن بگيرم. گذشته از اين ها تو بايد يك چله صبر كني.»

    وزير گفت و گو را به جر و بحث كشاند. از درويش بهانه گرفت و داد او را از شهر انداختند بيرون و درويش از غصه عشق دختر سر گذاشت به بيابان.

    بعد از اين ماجرا, وزير رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! كاري را كه تو بلدي, من هم بلدم. اما اين درست نيست كه تو هر روز به جلد اين و آن بري و دست به كارهاي نگفتني بزني؛ چون مي ترسم آدم هاي بدخواه از اين قضيه سر دربيارند و رسوايي به بار بيايد.»

    پادشاه گفت «وزير! حرفت را قبول دارم و از اين به بعد بيشتر احتياط مي كنم.»

    چند روز پس از اين صحبت, وزير به پادشاه گفت «چطور است امروز برويم شكار و كسي را همراه نبريم كه اگر خواستيم برويم به جلد مرغ يا جانور ديگري, هيچ كس ملتفت ماجرا نشود.»

    پادشاه گفت «اتفاقاً مدتي است كه دلم براي پرواز كردن پرپر مي زند.»

    و دوتايي رفتند به شكار.

    دو سه منزل كه از شهر دور شدند, نزديك دهي رسيدند به آهويي. وزير تير گذاشت به چلة كمان و آهو را زد كشت.ر

    وزير به پادشاه گفت «اي پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفته اي؟»

    پادشاه گفت «نه!»

    وزير گفت «اگر ميل داري بيا برو به جلد آهو و اگر ميل نداري, خودم اين كار را بكنم.»

    پادشاه گفت «از دويدن آهو خيلي خوشم مي آيد.»

    و از اسب پياده شد, رفت تو جلد آهو و تن بي جان خودش افتاد رو زمين.

    وزير كه دنبال فرصتي بود, معطل نكرد؛ رفت به جلد پادشاه و پاشد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را رساند به ده.

    اهالي ده به هواي اينكه پادشاه آمده ديدارشان, خوشحال شدند, جلوش صف كشيدند؛ دست به سينه ايستادند و منتظر ماندند ببينند چه دستوري مي دهد. او هم گفت «با وزير آمده بوديم شكار كه يك دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها برويد جسدش را ببريد تحويل زن و بچه اش بدهيد.»

    و خودش را به تاخت رساند به قصر و يكراست رفت به حرمسراي پادشاه.

    زن پادشاه, كه چشم وزير دنبالش بود, تا ديد شاه دارد مي آيد, دويد پيشوازش. ولي, همين كه نزديكش رسيد, ديد اين شخص فقط شكل و شمايل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوي شاه هيچ اثري ندارد. اين بود كه يك دفعه تو ذوقش خورد و خودش را پس كشيد.

    اما, وزير, كه در شكل و شمايل شاه ظاهر شده بود و براي رسيدن به آرزويش مانعي نمي ديد, تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت زيباي زن, پا گذاشت پيش و خواست او را در آغوش بگيرد كه زن باز هم خودش را عقب كشيد؛ چون هر لحظه بيشتر مي فهميد كه اين شخص حال و هواي شاه را ندارد.

    زن, از آن به بعد نزديك شاه نرفت. شب و روز غصه مي خورد و هر چه فكر كرد چرا چنين وضعي پيش آمده, عقلش به جايي نرسيد و به دنبال پيدا كردن راهي بود كه بگذارد و فرار كند.

    حالا بشنويد از پادشاه!

    وقتي كه پادشاه رفت به جلد آهو و وزير رفت به جلد او, پادشاه فهميد از وزير رودست خورده؛ و از ترس اين كه او را با تير بزند, پاگذاشت به فرار و مثل باد از صحرايي به صحراي ديگر رفت تا رسيد به جنگلي و ديد طوطي مرده اي زير درختي افتاده.

    پادشاه از جلد آهو درآمد رفت تو جلد طوطي و پر زد به هوا و نشست رو درختي و قاطي طوطي ها شد.

    روزي از روزها, ديد رو زمين دام پهن كرده اند. تند از آن بالا پريد پايين و پاورچين پاورچين رفت خودش را انداخت به دام. همين كه طوطي به دام افتاد, شكارچي خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بيرون و او را گرفت.

    طوطي به شكارچي خوب كه نگاه كرد, ديد همان درويشي است كه تو جلد ديگران رفتن را يادش داده؛ اما به روي خودش نياورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفي بفروش به پادشاه فلان شهر.»

    شكارچي ديد طوطي از همان شهري اسم مي برد كه وزير از آنجا بيرونش كرده بود و نور اميدي به دلش تابيد. با خودش گفت «حتماً در اين كار حكمتي هست.»

    و طوطي را ورداشت برد پيش پادشاه همان شهر.

    پادشاه از طوطي خوشش آمد و از شكارچي پرسيد «طوطي ات را چند مي فروشي؟»

    شكارچي جواب داد «صد اشرفي.»

    در بين گفت و گو, شكارچي دو به شك شد كه اين پادشاه نبايد همان پادشاهي باشد كه لم تو جلد اين و آن رفتن را يادش داده؛ اما به روي خودش نياورد و طوطي را داد صد اشرفي گرفت و رفت.

    وزير كه همه فكر و ذكرش اين بود كه هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد, طوطي را زود فرستاد براي او.

    همين كه چشم طوطي افتاد به زن, خوشحال شد. اما, ديد زنش خيلي لاغر شده. طوطي پرسيد «خانم جان! چرا اين قدر گرفته و بي دل و دماغي؟»

    زن جواب داد «بيبي طوطي! دست به دلم نگذار. دردي در دل دارم كه نمي توانم به كس بگويم.»

    طوطي گفت «به من بگو!»

    زن گفت «چه كاري از دست تو ساخته است؟»

    طوطي گفت «شايد ساخته باشد.»

    مدتي طوطي اصرار كرد و زن انكار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بيشتر دوست داشتم و حتي از شنيدن اسمش دلم براش غش و ضعف مي رفت. عشق و علاقه ما پا برجا بود, تا يك روز شاه با وزير رفت شكار و چيزي نگذشت خبر آوردند وزير دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من ديدم شاه همان شاه است, اما نگاه و رنگ و بوي او فرق كرده و يك دفعه مهرش از دلم پاك شد و از آن روز تا امروز يك ماه مي گذرد, هر كاري كرده كه من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم, تيرش به سنگ خورده و من هم آرزويي ندارم, به غير از اينكه از اينجا و اين همه غصه و غم خلاص شوم.»

    طوطي گفت «بي بي جان! بيا جلو و من را بو كن.»

    زن پاشد طوطي را بو كرد و با تعجب گفت «اي واي! اين بو, بوي پادشاه است.»

    طوطي گفت «من خود پادشاه هستم.»

    و از اول تا آخر همه چيز را براي زنش تعريف كرد.

    زن گفت «حالا چه بايد کرد؟»

    طوطي گفت «امشب در قفسم را باز بگذار, وقتي وزير آمد يك خرده روي خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز كن و بگو از وقتي كه وزير مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در ميان نمي گذاري. بعد, او مي گويد نه! من هيچ فرقي نكرده ام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودي لمي را كه درويش يادت داده به من هم ياد بدي. وقتي راضي شد, تو ديگر كاري نداشته باش؛ بقيه اش با من.»

    زن پادشاه هر چه را كه طوطي گفته بود, مو به مو انجام داد.

    وقتي كه پادشاه دروغي راضي شد لم به جلد اين و آن رفتن را به زن ياد بدهد, زن فرستاد سگ سياهي را خفه كردند و جسدش را آوردند. بعد, وزير از جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ.

    پادشاه هم زود از جلد طوطي بيرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند پاشد ايستاد و گفت «اي وزير بد جنس! به من نارو مي زني؟ حالا سزايت اين است كه تا عمر داري سگ سياه باشي, كتك بخوري و واغ واغ كني.»

    زن خوشحال شد و پريد دست انداخت گردن پادشاه.

    پادشاه فرستاد درويش را آوردند. او را وزير خودش كرد و دختر وزير اولش را داد به او.

    سگ سياه را هم بردند بستند دم طويله و آن قدر كتكش زدند كه مرد.

    بالا رفتيم ماست بود؛

    پايين اومديم دوغ بود؛

    قصه ما دروغ بود.

  9. #119
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اسکندر و آب حيات

    از این داستان روایت مختلفی وجود دارد


    اسکندر پس از فتح سرزمين‌هاى زياد تصميم گرفت کارى کند تا هميشه زنده بماند. به او گفتند: بايد از چشمهٔ آب حيات بنوشى و اين سفر هفتاد سال طول مى‌کشد. اسکندر چند جوان پانزده تا بيست ساله را به‌دنبال خود برد. پدر يکى از اين همراهان که پيرمردى بود پنهانى با آنها همراه شد. پس از هفتاد سال آنها به جلو غار ظلمات رسيدند. اما ظلمات به‌قدرى تاريک بود که اسب‌ها نمى‌توانستند پيش بروند. پيرمرد پنهانى به پسر خود گفت: تو از جلو مقدارى کاه بريز تا اسب‌ها از سفيدى آنها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر اين کار را کرد و مورد تشويق اسکندر قرار گرفت. رفتند و رفتند تا راه ظلمات تمام شد. به چند چشمه رسيدند اما اسکندر نمى‌دانست کدام‌يک چشمهٔ آب حيات است. پسر به‌سراغ پدرش رفت. پيرمرد به او گفت: اين ماهى‌ها خشک شده را بردار و توى چشمه بينداز. توى هر چشمه‌اى که ماهى زنده شد، آن چشمه آب حيات است. اين کار را کردند و در يکى از چشمه‌ها ماهى زنده شد.
    اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمد و به تعجب افتاد. از او پرسيد که چطور اين ابتکار به ذهنت رسيد. پسر حقيقت را گفت، اسکندر انعام خوبى به آنها داد. مقدارى آب حيات برداشتند و آمدند. وقتى اسکندر خواست از آب جشمهٔ حيات که همراه آورده بودند بخورد. صدائى شنيد که مى‌گفت: ”سلام من به تو اى اسکندر ذواالقرنين. آب حيات مبارک باد.“ اسکندر خوب نگاه کرد ديد يک جوجه تيغى است که اين حرف را مى‌زند. جوجه تيغى گفت: من هم از آب حيات نوشيده‌ام و به اين شکل درآمده‌ام. عمرم جاودانه است ولى به اين‌صورت که مى‌بيني. اسکندر از خوردن آب حيات پشيمان شد و دستور داد آب حياتى که به‌دنبال خود آورده بودند پاى درخت‌هاى مرکبات و نخل و کاج بريزند. ”از آن به‌بعد اين درختان با زحمات اسکندر به سبزى جاودانه رسيده‌اند.“

  10. #120
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض كچل كفتر باز_نوشه صمد بهرنگی

    در زمانهاي قديم كچلي با ننه ي پيرش زندگي مي كرد. خانه شان حياط كوچكي داشت با يك درخت توت كه بز سياه كچل پاي آن مي خورد و نشخوار مي كرد و ريش مي جنباند و زمين را با ناخنهاش مي كند و بع بع مي كرد. اتاقشان رو به قبله بود با يك پنجره ي كوچك و تنوري در وسط و سكويي در بالا و سوراخي در سقف رو به آسمان براي دود و نور و هوا و اينها. پنجره را كاغذ كاهي چسبانده بودند، به جاي شيشه. ديوارها كاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف.
    كچل صبحها مي رفت به صحرا، خار و علف مي كند و پشته مي كرد و مي آورد به خانه، مقداري را به بز مي داد و باقي را پشت بام تلنبار مي كرد كه زمستان بفروشد يا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها كفتر مي پراند. كفترباز خوبي بود. ده پانزده كفتر داشت. سوت هم قشنگ مي زد.
    پيرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ريسي اش مي نشست و پشم مي رشت. مادر و پسر اينجوري زندگيشان را در مي آوردند.
    خانه ي پادشاه روبروي خانه ي اينها بود. عمارت بسيار زيبايي بود كه عقل از تماشاي آن حيران مي شد. دختر پادشاه عاشق كچل شده بود. هر وقت كه كچل پشت بامشان كفتر مي پراند دختر هم با كلفت ها و كنيزهاش به ايوان مي آمد و تماشاي كفتر بازي كچل را مي كرد به سوتش گوش مي داد. گاهي هم با چشم و اشاره چيزهايي به كچل مي گفت. اما كچل اعتنايي نمي كرد. طوري رفتار مي كرد كه انگاري ملتفت دختر نيست. اما راستش، كچل هم عاشق بيقرار دختر پادشاه بود ولي نمي خواست دختر اين را بداند. مي دانست كه پادشاه هيچوقت نمي آيد دخترش را به يك باباي كچل بدهد كه در دار دنيا فقط يك بز داشت و ده پانزده تا كفتر و يك ننه ي پير. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمي تواند در آلونك دود گرفته ي آنها بند شود و بماند.
    دختر پادشاه هر كاري مي كرد نمي توانست كچل را به حرف بياورد. حتي روزي دل گوسفندي را سوراخ سوراخ كرد و جلو پنجره اش آويخت، اما كچل باز به روي خود نياورد. كنار تل خارها كفترهاش را مي پراند و سوت مي كشيد و به صداي چرخ ننه اش گوش مي داد.
    آخر دختر پادشاه مريض شد و افتاد. ديگر به ايوان نمي آمد و از پنجره تماشاي كچل را نمي كرد.
    پادشاه تمام حكيم ها را بالاي سر دخترش جمع كرد. هيچ كدام نتوانست او را خوب بكند.
    همه ي قصه گوها در اين جور جاها مي گويند« دختر پادشاه راز دلش را بر كسي فاش نكرد». از ترس يا از شرم و حيا. اما من مي گويم كه دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتي شنيد دخترش عاشق كچل كفترباز شده عصباني شد و داد زد: اگر يك دفعه ي ديگر هم اسم اين كثافت را بر زبان بياري، از شهر بيرونت مي كنم. مگر آدم قحط بود كه عاشق اين كثافت شدي؟ ترا خواهم داد به پسر وزير. والسلام.
    دختر چيزي نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزير را پيش خواند و گفت: وزير، همين امروز بايد كفترهاي كچل را سر ببري و قدغن كني كه ديگر پشت بام نيايد.
    وزير چند تا از نوكرهاي ورزشكار خودش را فرستاد به خانه ي كچل. كچل از همه جا بيخبر داشت كفترها را دان مي داد كه نوكرهاي ورزشكار به خانه ريختند و در يك چشم به هم زدن كفترها را سربريدند و كچل را كتك زدند و تمام بدنش را آش و لاش كردند و برگشتند. يك پاي چرخ پيرزن را هم شكستند، كاغذهاي پنجره را هم پاره كردند و برگشتند.
    كچل يك هفته ي تمام جنب نخورد. توي آلونكشان خوابيده بود و ناله مي كرد. پيرزن مرهم به زخمهاش مي گذاشت و نفرين مي كرد. سر هفته كچل آمد نشست زير درخت توت كه كمي هواخوري بكند و دلش باز شود. داشت فكر مي كرد كفترهاش را كجا خاك كند كه صدايي بالاي سرش شنيد. نگاه كرد ديد دو تا كبوتر نشسته اند روي درخت توت و حرف مي زنند.
    يكي از كبوترها گفت: خواهر جان، تو اين پسر را مي شناسي اش؟
    ديگري گفت: نه، خواهر جان.
    كبوتر اولي گفت: اين همان پسري است كه دختر پادشاه از عشق او مريض شده و افتاده و پادشاه به وزيرش امر كرده، وزير و نوكرهاش را فرستاده كفترهاي او را كشته اند و خودش را كتك زده اند و به اين روزش انداخته اند. پسر تو فكر اين است كه كفترهاش را كجا چال بكند.
    كبوتر دومي گفت: چرا چال مي كند؟
    كبوتر اولي گفت: پس تو مي گويي چكار بكند؟
    كبوتر دومي گفت: وقتي ما بلند مي شويم چهار تا برگ از زير پاهامان مي افتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شير بز به سر و گردن كفترهاش بمالد كفترها زنده مي شوند و كارهايي هم مي كنند كه هيچ كفتري تاكنون نكرده...
    كبوتر اولي گفت: كاش كه پسر حرفهاي ما را بشنود!..
    كفترها بلند شدند به هوا. چهار تا برگ از زير پاهاشان جدا شد. كچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شير شد. كچل باديه آورد. بز را دوشيد و از شيرش به سر و گردن كفترهاش ماليد. كفترها دست و پايي زدند زنده شدند كچل را دوره كردند.
    پيرزن به صداي پرزدن كفترها بيرون آمد. كچل احوال كفترها را به او گفت. پيرزن گفت: پسر جان، دست از كفتر بازي بردار ديگر. اين دفعه اگر پشت بام بروي پادشاه مي كشدت.
    كچل گفت: ننه، كفترهاي من ديگر از آن كفترهايي كه تا حال ديده اي،‌ نيستند. نگاه كن...
    آنوقت كچل به كفترهاش گفت: كفترهاي خوشگل من، يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد.
    كفترها دايره شدند و پچ و پچ كردند و يكهو به هوا بلند شدند رفتند. كچل و ننه اش ماتشان برد. مدتي گذشت. از كفترها خبري نشد. پيرزن گفت: اين هم وفاي كفترهاي خوشگل تو!..
    حرف پيرزن تمام نشده بود كه كفترها در آسمان پيدايشان شد. يك كلاه نمدي با خودشان آورده بودند. كلاه را دادند به كچل. پيرزن گفت: عجب سوقاتي گرانبهايي برايت آوردند. حالا ببين اندازه ي سرت است يا نه.
    كچل كلاه نمدي را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم مي آيد. نه؟
    پيرزن با تعجب گفت: پسر، تو كجايي؟
    كچل گفت: ننه، من همينجام.
    پيرزن گفت: كلاه را بده من ببينم.
    كچل كلاه را برداشت و به ننه اش داد. پيرزن آن را سرش گذاشت. كچل فرياد كشيد: ننه، كجا رفتي؟
    پيرزن جواب نداد. كچل مات و متحير دوروبرش را نگاه مي كرد. يكهو ديد صداي چرخ ننه اش بلند شد. دويد به اتاق. ديد چرخ خود به خود مي چرخد و پشم مي ريسد. حالا ديگر فهميد كه كلاه نمدي خاصيتش چيست. گفت: ننه، ديگر اذيتم نكن كلاه را بده بروم يك كمي خورد و خوراك تهيه كنم. دارم از ضعف و گرسنگي مي ميرم.
    پيرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهي زد، كلاه را بدهم.
    كچل گفت: قسم مي خورم كه دست به چيزهايي نزنم كه براي من حرامند.
    پيرزن كلاه را به كچل داد و كچل سرش گذاشت و بيرون رفت.
    چند محله آن طرفتر حاجي علي پارچه باف زندگي مي كرد. چند تا كارخانه داشت و چند صد تا كارگر و نوكر و كلفت. كچل راه مي رفت و به خودش مي گفت: خوب، كچل جان، حساب كن ببين مال حاجي علي برايت حلال است يا نه. حاجي علي پولها را از كجا مي آورد؟ از كارخانه هاش. خودش كار مي كند؟ نه. او دست به سياه و سفيد نمي زند. او فقط منفعت كارخانه ها را مي گيرد و خوش مي گذراند. پس كي كار مي كند و منفعت مي دهد، كچل جان؟ مخت را خوب به كار بينداز. يك چيزي ازت مي پرسم،‌ درست جواب بده. بگو ببينم اگر آدمها كار نكنند، كارخانه ها چطور مي شود؟ جواب: تعطيل مي شود. سؤال: آنوقت كارخانه ها باز هم منفعت مي دهد؟ جواب: البته كه نه. نتيجه: پس، كچل جان، از اين سؤال و جواب چنين نتيجه مي گيريم كه كارگرها كار مي كنند اما همه ي منفعتش را حاجي برمي دارد و فقط يك كمي به خود آنها مي دهد. پس حالا كه ثروت حاج علي مال خودش نيست، براي من حلال است.
    كچل با خيال راحت وارد خانه ي حاجي علي پارچه باف شد. چند تا از نوكرها و كلفتها در حياط بيروني در رفت و آمد بودند. كچل از ميانشان گذشت و كسي ملتفت نشد. در حياط اندروني حاجي علي با چند تا از زنهايش نشسته بود لب حوض روي تخت و عصرانه مي خورد. چايي مي خوردند با عسل و خامه و نان سوخاري. كچل دهنش آب افتاد. پيش رفت و لقمه ي بزرگي براي خودش برداشت. حاجي علي داشت نگاه مي كرد كه ديد نصف عسل و خامه نيست. بنا كرد به دعا خواندن و بسم الله گفتن و تسبيح گرداندن. كچل چايي حاجي علي را از جلوش برداشت و سركشيد. اين دفعه زنها و حاجي علي از ترس جيغ كشيدند و همه چيز را گذاشتند و دويدند به اتاقها. كچل همه ي عسل و خامه را خورد و چند تا چايي هم روش و رفت كه اتاقها را بگردد. توي اتاقها آنقدر چيزهاي گرانقيمت بود كه كچل پاك ماتش برده بود. شمعدانهاي طلا و نقره، پرده هاي زرنگار، قاليها و قاليچه هاي فراوان و فراوان، ظرفهاي نقره و بلور و خيلي خيلي چيزهاي ديگر. كچل هر چه را كه پسند مي كرد و توي جيبهاش جا مي گرفت برمي داشت.
    خلاصه، آخر كليد گاو صندوق حاجي را پيدا كرد. شب كه همه خوابيده بودند، گاو صندوق را باز كرد و تا آنجا كه مي توانست از پولهاي حاجي برداشت و بيرون آمد. به خانه هاي چند تا پولدار ديگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود كه به طرف خانه راه افتاد. كمي پول براي خودشان برداشت و باقي را سر راه به خانه هاي فقير داد.
    در خانه ها را مي زد، صاحبخانه دم در مي آمد، كچل مي گفت: اين طلاي مختصر و دو هزار تومن را بگير خرج بچه هات بكن. سهم خودت است. به هيچكس هم نگو.
    صاحبخانه تا مي آمد ببيند پشت در كي هست و صدا از كدام ور مي آيد، مي ديد يك مشت طلا و مقدار زيادي پول جلو پاش ريخت و تازه كسي هم آن دور و برها نيست.
    كچل ديروقت به خانه رسيد. پيرزن نخوابيده بود. نگران كچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر كرده بود. كفترها توي آلونك اينجا و آنجا سرهاشان را توي بالشان كرده بودند و خوابيده بودند. كچل بيصدا وارد آلونك شد و نشست كنار ننه اش يكهو كلاه از سر برداشت. پيرزن تا پسرش را ديد شاد شد. گفت: تا اين وقت شب كجا بودي، پسر؟
    كچل گفت: خانه ي حاجي علي پارچه باف. مال مردم را ازش مي گرفتم.
    پيرزن براي كچل آش بلغور آورد. كچل گفت: آنقدر عسل و خامه خورده ام كه اگر يك هفته ي تمام لب به چيزي نزنم، باز هم گرسنه نمي شوم.
    پيرزن خودش تنهايي شام خورد و از شير بز نوشيد و پا شدند خوابيدند.
    كچل پيش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو كفترها ريخت. فردا صبح زود كلاه را سرش گذاشت و رفت پشت بام بنا كرد به كفتر پراندن و سوت زدن. يك چوب بلندي هم دستش گرفته بود كه سرش كهنه اي بسته بود.
    دختر پادشاه، مريض پشت پنجره خوابيده بود و چشم به پشت بام دوخته بود كه يكهو ديد كفترهاي كچل به پرواز درآمدند و صداي سوتش شنيده شد اما از خودش خبري نيست. فقط چوب كفترپرانيش ديده مي شد كه توي هوا اينور و آنور مي رفت و كفترها را بازي مي داد.
    نوكرهاي وزير به وزير گفتند و وزير به پادشاه خبر برد كه كچل كارش را از سر گرفته و ممكن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزير را فرستاد كه برود كفترها را بگيرد و بكشد.
    از اين طرف دختر پادشاه نگران كچل شد و كنيز محرم رازش را فرستاد پيش پيرزن كه خبري بياورد و به پيرزن بگويد كه دختر پادشاه عاشق بيقرار كچل است، چاره اي بينديشد.
    از اين طرف حاجي علي و ديگران اشتلم كنان به قصر پادشاه ريختند كه: پدرمان درآمد، زندگيمان بر باد رفت. پس تو پادشاه كدام روزي هستي؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان...
    اينها را همينجا داشته باش، به تو بگويم از خانه ي كچل.
    كچل كلاه به سر پشت بام كفتر مي پراند و پيرزن چادر به سر زير بام پشم مي رشت و بز توي حياط ول مي گشت و دنبال برگ درخت توت مي گشت كه باد مي زد و به زمين مي انداخت.
    پيرزن يكهو سرش را بلند كرد ديد بز دارد تو صورتش نگاه مي كند. پيرزن هم نگاه كرد به چشمهاي بز. انگاري بز گفت كه: كچل و كفترها در خطرند. پاشو برگ توت براي من بيار بخورم و بگويم چكار بايد بكني.
    پيرزن ديگر معطل نكرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمين ريخت. بز خورد و خورد و شكمش باد كرد. آنوقت زل زد تو صورت پيرزن. انگار به پيرزن گفت: تشكر مي كنم. حالا تو برو تو. من خودم مي روم پشت بام كمك كچل و كفترها.
    پيرزن ديگر چيزي نگفت و تو رفت. بز از پلكاني كه پشت بام مي خورد بالا رفت و رسيد كنار تل خار و بنا كرد باز به خوردن.
    چيزي نگذشته بود كه چند تا از نوكرهاي وزير به حياط ريختند. چوب كفترپراني توي هوا اينور و آنور مي رفت. هر كه مي خواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب مي زدش و مي انداختش پايين، آخر همه شان برگشتند پيش وزير.
    دختر پادشاه همه چيز را از پشت پنجره مي ديد و حالش كمي خوب شده بود. اين برايش دلخوشكنكي بود.
    پادشاه و حاجي علي كارخانه دار و ديگر پولداران نشسته بودند صحبت مي كردند و معطل مانده بودند كه كدام دزد زبردست است كه در يك شب به اين همه خانه دستبرد زده و اينقدر مال و ثروت با خود برده. در اين وقت وزير وارد شد و گفت: پادشاه، چيز غريبي روي داده. كچل خودش نيست اما چوب كفترپراني اش پشت بام كفتر مي پراند و كسي را نمي گذارد به كفترها نزديك شود.
    پادشاه گفت: كچل را بگيريد بياريد پيش من.
    وزير گفت: پادشاه، عرض شد كه كچل هيچ جا پيدايش نيست. توي آلونك، ننه اش تنهاست. هيچ خبري هم از كچل ندارد.
    حاجي علي كارخانه دار گفت: پادشاه، هر چه هست زير سر كچل است. از نشانه هاش مي فهمم كه به خانه ي همه ي ما هم كچل دستبرد زده.
    آنوقت قضيه ي نيست شدن عسل و خامه و چايي را گفت. يكي ديگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نيست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت.
    يكي ديگر گفت: من هم ديدم كه آينه ي قاب طلايي مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم كه ديدم آينه نيست شد. حاجي علي راست مي گويد، اين كارها همه اش زير سر كچل است.
    پادشاه عصباني شد و امر كرد كه قشون آماده شود و برود خانه ي كچل را محاصره كند و زنده يا مرده اش را بياورد.
    درست در همين وقت دختر پادشاه با كنيز محرم رازش نشسته بود و دوتايي حرف مي زدند. كنيز كه تازه از پيش پيرزن برگشته بود مي گفت: خانم، ننه ي كچل گفت كه كچل زنده است و حالش هم خيلي خوب است. امشب مي فرستمش مي آيد پيش دختر پادشاه با خودش حرف مي زند...
    دختر پادشاه با تعجب گفت: كچل مي آيد پيش من؟ آخر چطور مي تواند از ميان اين همه قراول و قشون بگذرد و بيايد؟ كاش كه بتواند بيايد!..
    كنيز گفت: خانم، كچلها هزار و يك فن بلدند. شب منتظرش مي شويم. حتماً مي آيد.
    در اين موقع از پنجره نگاه كردند ديدند قشون خانه ي كچل را مثل نگين انگشتري در ميان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، يكي را سالم نمي تواند درببرد. طفلكي كچل من!..
    حالا ديگر كفترها پشت بام نشسته بودند و دان مي خوردند. چوب كفترپراني راست ايستاده بود، بز داشت مرتب خار مي خورد و گلوله هاي سخت و سرشكن پس مي انداخت.
    قشون آماده ايستاده بود. رييس قشون بلند بلند مي گفت: آهاي كچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشي، يكي را نمي تواني سالم درببري. خيال كردي... هر چه زودتر تسليم شو وگرنه تكه ي بزرگت گوشت خواهد بود...
    پيرزن در آلونك از ترس بر خود مي لرزيد. صداي چرخش ديگر به گوش نمي رسيد. از سوراخ سقف نگاه كرد اما چيزي نديد.
    در اينوقت كچل به كفترهاش مي گفت: كفترهاي خوشگل من، مگر نمي بينيد بز چكار مي كند؟ براي شما گلوله مي سازد. يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد...
    كفترها دايره شدند و پچ و پچي كردند و به هوا بلند شدند و گم شدند.
    رييس قشون دوباره گفت: آهاي كچل، اين دفعه ي آخر است كه مي گويم. به تو امر مي كنيم حقه بازي و شيطنت را كنار بگذاري. تو نمي تواني با ما در بيفتي. آخرش گرفتار مي شوي و آنوقت ديگر پشيماني سودي ندارد. هر كجا هستي بيا تسليم شو!..
    كچل فرياد زد: جناب رييس قشون، خيلي ببخشيد كه معطلتان كردم. داشتم بند تنبانم را محكم مي كردم، الانه خدمتتان مي رسم. شما يك سيگاري روشن بكنيد آمدم.
    رييس قشون خوشحال شد كه بدون دردسر كچل را گير آورده. سيگاري آتش زد و گفت: عجب حقه اي!.. صدايت از كدام گوري مي آيد؟
    كچل گفت: از گور بابا و ننه ات!..
    رييس قشون عصباني شد و داد كشيد: فضولي موقوف!.. خيال كردي من كي هستم داري با من شوخي مي كني؟..
    در اينوقت صدها كفتر از چهار گوشه ي آسمان پيدا شدند. كفترهاي خود كچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار مي خورد و گلوله پس مي انداخت.
    كچل گلوله اي برداشت و فرياد كرد: جناب رييس قشون، نگاه كن ببين من كجام.
    و گلوله را پراند طرف رييس قشون. رييس قشون سرش را بالا گرفته بود و سيگار بر گوشه ي لب، داشت به هوا نگاه مي كرد كه گلوله خورد وسط دو ابرويش و دادش بلند شد. قشون از جا تكان خورد. اما كفترها مجال بشان ندادند. گلوله بارانشان كردند. گلوله ها را به منقار مي گرفتند و اوج مي گرفتند و بر سر و روي قشون ول مي كردند. گلوله ها بر سر هر كه مي افتاد مي شكست. شب،‌ قشون عقب نشست. كچل بز و كفترهاش را برداشت و پايين آمد. آن يكي كفترها هم بازگشتند.
    پيرزن از پولهايي كه كچل داده بود شام راست راستكي پخته بود. مثل هر شب شام دروغي نبود: يك تكه نان خشك يا كمي آش بلغور يا همان نان خالي كه روش آب پاشيده باشند. براي كفترها هم گندم خريده بود. بز هم ينجه و جو خورد.
    پس از شام پيرزن به كچل گفت: حالا كلاه را سرت بگذار و پاشو برو پيش دختر پادشاه. من بش قول داده ام كه ترا پيشش بفرستم.
    كچل گفت: ننه، آخر ما كجا و دختر پادشاه كجا؟
    پيرزن گفت: حالا تو برو ببين حرفش چيه...
    كچل كلاه را سرش گذاشت و رفت. از ميان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با كنيز محرم رازش شام مي خورد. حالش جا آمده بود، به كنيز مي گفت: اگر كچل بداند چقدر دوستش دارم، يك دقيقه هم معطل نمي كند. اما مي ترسم گير قراولها بيفتد و كشته شود. دلم شور مي زند.
    كنيز گفت: آره، خانم، من هم مي ترسم. پادشاه امر كرده امشب قراولها را دو برابر كنند. پسر وزير را هم رييسشان كرده.
    كچل آمد نشست كنار دختر پادشاه و شروع كرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند جور مربا و كوكو و آش و اينها. خانم و كنيز يك دفعه ديدند كه يك طرف دوري دارد تند تند خالي مي شود و يك ران مرغ هم كنده شد و نيست شد.
    كنيز گفت: خانم، تو هر چه مي خواهي خيال كن، من حتم دارم كچل توي اتاق است. اين كار، كار اوست. نگفتم كچلها هزار و يك فن بلدند!..
    دختر پادشاه شاد شد و گفت: كچل جانم، اگر در اتاق هستي خودت را نشان بده. دلم برايت يك ذره شده.
    كچل صداش را درنياورد. كنيز گفت: خانم، ممكن است براي خاطر من بيرون نمي آيد. من مي روم مواظب قراولها باشم...
    كنيز كه رفت كچل كلاهش را برداشت. دختر پادشاه يكهو ديد كچل نشسته پهلوي خودش. خوشحال شد و گفت: كچل، مگر نمي داني من عاشق بيقرار توام؟ بيا مرا بگير، جانم را خلاص كن. پادشاه مي خواهد مرا به پسر وزير بدهد.
    كچل گفت: آخر خانم، تو يك شاهزاده اي، چطور مي تواني در آلونك دودگرفته ي ما بند شوي؟
    دختر پادشاه گفت: من اگر پيش تو باشم همه چيز را مي توانم تحمل كنم. كچل گفت: من و ننه ام زوركي زندگي خودمان را درمي آوريم، شكم تو را چه جوري سير خواهيم كرد؟ خودت هم كه شاهزاده اي و كاري بلد نيستي.
    دختر پادشاه گفت: يك كاري ياد مي گيرم.
    كچل گفت: چه كاري؟
    دختر گفت: هر كاري تو بگويي...
    كچل گفت: حالا شد. به ننه ام مي گويم پشم ريسي يادت بدهد. تو چند روزي صبر كن، من مي آيم خبرت مي كنم كه كي از اينجا در برويم.
    كچل و دختر گرم صحبت باشند،‌ به تو بگويم از پسر وزير كه رييس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه.
    كچل وقتي پيش دختر مي آمد ديده بود كه پسر وزير روي صندليش خم شده و خوابيده. عشقش كشيده بود و شمشير و نيزه ي او را برداشته بود و با خودش آورده بود. پسر وزير وقتي بيدار شد و اسلحه اش را نديد، فهميد كه كچل آمده و كار از كار گذشته. فوري تمام قراولها را هم به اتاق دختر پادشاه فرستاد. قراول دم در كنيز را ديد. زور زد و در را باز كرد و كچل و دختر پادشاه را گرم صحبت ديد. زود در را بست و فرياد زد كه: كچل اينجاست. زود بياييد!.. كچل اينجاست.
    پسر وزير و ديگران دوان دوان آمدند. پادشاه به هياهو بيدار شد و بر تخت نشست و امر كرد زنده يا مرده ي كچل را پيش او بياورند.
    رييس قراولها كه همان پسر وزير باشد، و چند تاي ديگر وارد اتاق دختر شدند. دختر پادشاه روي تختش دراز كشيده بود و قصه مي خواند. از كچل خبري نبود. پسر وزير كه عاشق دختر هم بود ازش پرسيد: شاهزاده خانم، تو نديدي اين كچل كجا رفت؟ قراول مي گويد يك دقيقه پيش اينجا بود.
    دختر به تندي گفت: پدرم پاك بي غيرت شده. به شما اجازه مي دهد شبانه وارد اتاق دختر مريضش بشويد و شما هم رو داريد و اين حرفها را پيش مي كشيد. زود برويد بيرون!
    پسر وزير با ادب و احترام گفت: شاهزاده خانم، امر خود پادشاه است كه تمام سوراخ سنبه ها را بگرديم. من مأمورم و تقصيري ندارم. آنوقت همه جاي اتاق را گشتند. چيزي پيدا نشد مگر شمشير و نيزه ي پسر وزير كه كچل با خودش آورده بود و زير تخت قايمش كرده بودند. پسر وزير گفت: شاهزاده خانم، اينها مال من است. كچل ازم ربوده. اگر خودش اينجا نيست، پس اينها اينجا چكار مي كند؟ من به پادشاه گزارش خواهم داد.
    در اين موقع كچل پهلوي دختر پادشاه ايستاده بود و بيخ گوشي بش مي گفت: تو نترس، دختر، چيزي به روي خودت نيار. همين زوديها دنبالت مي آيم.
    بعد، از وسط قراولها گذشت و دم در رسيد. سه چهار نفر در آستانه ي در ايستاده بودند و گذشتن ممكن نبود. خواست شلوغي راه بيندازد و در برود كه يكهو پايش به چيزي خورد و كلاهش افتاد.
    كچل هر قدر زبان ريزي كرد كه كلاهم را به خودم بده، بد است سر برهنه پيش پادشاه بروم، پسر وزير گوش نكرد.
    پادشاه غضبناك بر تخت نشسته بود و انتظار مي كشيد. وقتي كچل پيش تختش رسيد داد زد: حرامزاده، هر غلطي كردي به جاي خود- خانه ي مردم را چاپيدي، قشون مرا محو كردي، اما ديگر با چه جرئتي وارد اتاق دختر من شدي؟ همين الان امر مي كنم وزيرم بيايد و سرب داغ به گلويت بريزد.
    كچل گفت: پادشاه هر چه امر بكني راضي ام. اما اول بگو دستهام را باز بكنند و كلاهم را به خودم بدهند كه بي ادبي مي شود پيش پادشاه دست به سينه نباشم و سربرهنه بايستم.
    پادشاه امر كرد كه دستهاش را باز كنند و كلاهش را به خودش بدهند.
    پسر وزير خواست كلاه را ندهد، اما جرئت نكرد حرف روي حرف پادشاه بگويد و كلاه را داد و دستهاش را باز كرد. كچل كلاه را سرش گذاشت و ناپديد شد. پادشاه از جا جست و داد زد: پسر كجا رفتي؟ چرا قايم باشك بازي مي كني؟
    پسر وزير ترسان ترسان گفت: قربان، هيچ جا نرفته، زير كلاه قايم شده، امر كن درها را ببندند، الان در مي رود.
    كچل تا خواست به خودش بجنبد و جيم شود كه ديد حسابي تو تله افتاده است. قراولها اتاق پادشاه را دوره كردند به طوري كه حتي موش هم نمي توانست سوراخي پيدا كند و دربرود.
    پادشاه وقتي ديد كچل گير نمي آيد جلاد خواست. جلاد آمد. پادشاه امر كرد: جلاد، بزن گردن پسر حرامزاده ي وزير را!..
    پسر وزير به دست و پا افتاد و التماس كرد. پادشاه گفت:‌حرامزاده، تو كه مي دانستي كلاه نمدي كچل چه جور كلاهي است چرا به من نگفتي؟.. جلاد، رحم نكن بزن گردنش را!..
    و بدين ترتيب پسر وزير نصف شب گذشته كشته شد.
    حالا به تو بگويم از دختر پادشاه. وقتي ديد كچل تو هچل افتاد و پسر وزير كشته شد، به كنيزش گفت: هيچ مي داني كه اگر وزير بيايد پاي ما را هم به ميان خواهد كشيد؟ پس ما دست روي دست بگذاريم و بنشينيم كه چي؟ پاشو برويم پيش ننه ي كچل. بلكه كاري شد و كرديم. طفلك كچل جانم دارد از دست مي رود.
    قراولها سرشان چنان شلوغ بود كه ملتفت رفتن اينها نشدند. پيرزن در خانه تنها نشسته بود و پشم مي رشت. بز و كفترها خوابيده بودند. دختر پادشاه به پيرزن گفت كه كچل چه جوري تو هچل افتاد و حالا بايد يك كاري كرد.
    پيرزن فكري كرد و رفت بز را بيدار كرد، كبوترها را بيدار كرد و گفت: آهاي بز ريشوي زرنگم، آهاي كفترهاي خوشگل كچلكم، پسرم در خانه ي پادشاه تو هچل افتاده. يك كاري بكنيد، دل كچلكم را شاد كنيد و مرا راضي ام كنيد. اين هم دختر پادشاه است و مي خواهد عروسم بشود، از غم آزادش كنيد!..
    بز خوردني خواست، پيرزن و دخترها برايش خار و برگ درخت توت آوردند. كفترها رفتند دوستان خود را آوردند. بز بنا كرد به خوردن و گلوله پس انداختن. پيرزن تنور را آتش كرد، ساج رويش گذاشت كه براي كفترها گندم برشته كند.
    كفترها گندم مي خوردند و گلوله ها را برمي داشتند و به هوا بلند مي شدند و آنها را مي انداختند بر سر و روي قشون و قراول. در تاريكي شب كسي كاري از دستش برنمي آمد.
    حالا وزير هم خبردار شده بود آمده بود. به پادشاه گفت: پادشاه، اگر يكي دو ساعت اينجوري بگذرد كفترها در و ديوار را بر سرمان خراب مي كنند، بهتر است كچل را ولش كنيم بعد بنشينيم يك فكر درست و حسابي بكنيم.
    پادشاه سخن وزير را پسنديد. امر كرد درها را باز كردند و خودش بلند بلند گفت: آهاي كچل، بيا برو گورت را از اينجا گم كن!.. روزي بالاخره به حسابت مي رسم.
    چند دقيقه در سكوت گذشت. كچل از حياط داد زد: قربان، از فرصت استفاده كرده به خدمتتان عرض مي كنم كه هيچ جا با خواستگار اينجوري رفتار نمي كنند...
    پادشاه گفت: احمق، تو كجا و خواستگاري دختر پادشاه كجا؟
    كچل گفت: پادشاه، دخترت را بده من، بگويم كفترها آرام بگيرند. من و دخترت عاشق و معشوقيم.
    پادشاه گفت: من ديگر همچو دختر بيحيايي را لازم ندارم. همين حالا بيرونش مي كنم...
    پادشاه چند تا از نوكرها را دنبال دخترش فرستاد كه دستش را بگيرند و از خانه بيرونش كنند. نوكرها رفتند و برگشتند گفتند: پادشاه، دخترت خودش در رفته.
    كچل ديگر چيزي نگفت و اشاره اي به كفترها كرد و رفت به خانه اش. ننه اش، دختر پادشاه و كنيزش شير داغ كرده مي خوردند.
    ***
    كچل با مختصر زر و زيوري كه دختر پادشاه آورده بود و با پولي كه خودش و ننه اش و دختر پادشاه به دست مي آوردند، خانه و زندگي خوبي ترتيب داد. اما هنوز خاركني مي كرد و كفتر مي پراند و بزش را زير درخت توت مي بست و ننه اش و زنش در خانه پشم مي رشتند و زندگيشان را درمي آوردند.
    كنيز را هم آزاد كرده بودند رفته بود شوهر كرده بود. او هم براي خودش صاحب خانه و زندگي شده بود.
    حاجي علي كارخانه دار و ديگران هنوز هم پيش پادشاه مي آمدند و از دست كچل دادخواهي مي كردند، بخصوص كه كچل باز گاهگاهي به ثروتشان دستبرد مي زد. البته هيچوقت چيزي براي خودش برنمي داشت.
    پادشاه و وزير هم هر روز مي نشستند براي كچل و كفترهاش نقشه مي كشيدند و كلك جور مي كردند. پادشاه پسر كوچك وزير را رييس قراولها كرده بود و دهن وزير را بسته بود كه چيزي درباره ي كشته شدن پسر بزرگش نگويد...

    همه ي قصه گوها مي گويند كه « قصه ي ما به سر رسيد». اما من يقين دارم كه قصه ي ما هنوز به سر نرسيده. روزي البته دنبال اين قصه را خواهيم گرفت
    Last edited by pedram_ashena; 23-04-2007 at 20:51.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •