.....و به سمت تاریکی ها میرفت تا ناپدید شد
از کالبد خود جدا گشت تا به من نزدیکتر شود
امّا
از کنارم فاصله گرفت
و قبل از صبح رفت
پایین خانه راه میرفت
در رویا هایم بود
سعی میکرد تا مرا لمس کند
راهی پیدا کند تا اسرار زندگی را درک کند
صدا ها هدایتش میکردند
امّا او گیج میشد
صدا ها میخواستند به بفهمانند که من در رویا هستم
و او نیست
هنگامی که به سیاهی شب میپیوست
جمله ای یادم آمد
امّا او رفت در هنگام گفتن من
با من برقص
برای همیشه
در تاریکی
با وجود تو
رقص تاریک نیز خواستنی تر از هر چیز دیگر است
در تاریکی با من برقص
و او در هنگامی که دستش را دراز کرده بود به سیاهی شب پیوست