تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 12 از 49 اولاول ... 2891011121314151622 ... آخرآخر
نمايش نتايج 111 به 120 از 483

نام تاپيک: ادبیات طنز

  1. #111
    در آغاز فعالیت * يگانه *'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    17

    پيش فرض طنز اختراع بزرگ انسان

    طنز یکی از گونه‌های ادبی و هنری تفکر انتقادی است. طنز سرشتی انتقادی دارد و به گفته‌ی چرنیشفسکی : طنز، آخرین مرحله‌ی تکامل نقد است. طنز، تصویر هنری ِ جمع تناقض‌ها و تضادهای درونی و بیرونی انسان و جامعه در لحظه و تاریخی واحد، با بیان و لحنی نیش‌خند آفرین است. طنز پرداز نیک می‌داند که جمع تناقض‌ها و تضادها درآن ِواحد در منطق صوری امری محال است، اما قلم‌رو طنز پرداز زنده‌گی اجتماعی است، قلم‌رویی که هر آن ِ واحد آن، جمع تناقض‌ها و تضادهای درونی و بیرونی است. به ویژه در دوره‌ی گذار از یک مرحله‌ی تاریخی به مرحله‌ای دیگر، که تناقض‌ها و تضادها چشم‌گیر‌تر و بی تناسبی‌ها آشکارترمی‌شود؛ زمینه و زمانه برای خلق طنز، بیش از پیش فراهم می‌شود. زیرا هنگامی که زمانه دگرگون و نو می‌شود، هر چیز کهنه‌ی جامانده در گذشته، مصیبت آفرین و نیش‌خند آفرین می‌شود. برای مثال در این هنگامه است که می‌بینیم یک باره در گرما گرم پیکار برای رهایی زن، آش نذری می‌پزند؛ و یا کسی که روزها غوطه‌ور در دریای‌های نور( بحارالانوار) علامه مجلسی است، گیریم که به قول هدایت: آب این دریاها از آب یک آفتابه هم زیادتر نباشد، شب هنگام سنجش خرد ناب کانت را شخم می‌زند. در نتیجه، نیش‌خند واکنش انسان هوش‌یار در برخورد با جمع تناقض‌ها و تضادهای مصیبت آفرین است. به قول سنایی: جمع کرده است از پی خنده/ چرخ مشتی از این پراکنده
    بر این اساس می‌توان گفت، طنز، درک و خلق تصویر هنرمندانه و نقادانه‌ی جهانی سراسر متناقض و متضاد، در قالبی نیش‌خند آمیزاست، بی آن که طنزپرداز، دمی کهنه‌گی و فنا را در ذات هر نوآمده، فراموش کند.
    طنز، رهایی از منطق روزمره‌گی است. طنز پرداز به منطق و ارزش‌های حاکم بر زنده‌گی روزمره عادت نمی‌کند، زیرا آن کس که اسیر عادت و تکرار می‌شود، شاخک‌های حساس خود را برای درک این جهان غیر عادی از دست می‌دهد. طنز پرداز می‌داند که کهن الگوها و عادات دیر پا، قدرت اغواگر عظیمی را حمل می‌کنند و زنده‌گی امروز ما را به گفته‌ی توماس مان از چاه گذشته‌ها اداره می‌کنند. طنز پرداز نیک می‌داند که مردم، قربانیان و شهیدان ِ منطق ِعادت و تکرار زنده‌گی روزمره هستند. در نتیجه طنز پرداز زمین بایر زنده‌گی روزمره را شخم می‌زند و با افشاندن بذر شک و تردید، تیشه به ریشه‌ی درخت تناورعادت می‌زند و پایه‌های کاخ بی گزند بدیهیات و یقینیات را بلرزه درمی‌آورد. طنز پرداز، نقاب از چهره‌های دروغین و ساخته‌گی برمی‌کشد، حجاب‌های خوش ساخت عادت، تسلیم، فرصت‌طلبی، بلاهت، بوقلمون صفتی و شبان- رمه‌گی را کنار می‌زند. بر این پایه، طنز آشکار کننده‌ی هراس و خفتی است که پشت نقاب دلیری و موقعیت سنجی پنهان شده است. طنز پرداز نه با کسی دشمنی شخصی دارد، و نه طنز خود را تا حد نقدی شخصی تقلیل می‌دهد. طنز پرداز بر دروغ‌ها، تزویرها، مصلحت‌ها، پرده‌پوشی‌ها و جنایت‌ها و جراحت‌های حاکم بر جامعه انگشت می‌گذارد. در نتیجه، طنز آشکار کننده‌ی ددمنشی است که پس نقاب اخلاق پنهان شده است. طنز پرداز، این‌چنین داد ِخود از کِهتر و مِهتر می‌ستاند.
    طنز پرداز عیب‌ها و مفاسد جامعه‌ی خود را بزرگ‌تر از آن‌چه هست، جلوه می‌دهد. این بزرگ‌نمایی و اغراق لازمه‌ی کار طنزپرداز است، زیرا به این وسیله مخاطب را به تأمل و چاره اندیشی وا می‌دارد. البته باید بزرگ‌نمایی با ظرافت توأم باشد تا ذهن مخاطب متوجه مصنوعی بودن آن بشود. هم چنین نباید بزرگ نمایی به حدی برسد که تشابه موضوع با واقعیت مورد نظر از بین برود.

    طنز و خنده
    طنز اگرچه از حیث مضمون با نقد جدی پهلو به پهلو می‌زند، اما از حیث شیوه‌ی بیانی بیش‌تر با فکاهه هم‌خوانی دارد. در طنز به مصداق : چو حق تلخ است با شیرین زبانی/ حکایت سرکنم آن‌سان که دانی؛ صریح‌ترین و تلخ‌ترین انتقادها در ظاهری خنده دار عرضه می‌شود. شاید یکی از دلایلی که سبب شده است، بیش‌تر مردم طنز و شوخی را هم‌خوان و هم‌سان بپندارند، تشابه ظاهری نتیجه‌ی نهایی طنز و شوخی باشد، زیرا هر دوی این گونه‌های ادبی به انبساط خاطر مردم می‌انجامند و خنده‌آور هستند. اما کیست که نداند فرهنگ خنده‌آور مردمی، خالق دنیای بی پایان شکل‌ها و جلوه‌های ناهم‌گون خنده بوده و خواهد بود. به گفته‌ی باختین : خنده همیشه سلاح آزادی در دست مردم بوده است. خنده ، انسان را از ترس از مقدسات، ممنوعیت های استبدادی، گذشته و قدرت که در طول هزاران سال در ذهن جای گرفته‌اند، می‌رهاند. بر خلاف خنده، لحن جدی و رسمی، لحن سرکوب‌گر، ارعاب‌گر و اسارت آور بوده و به تهدید و نیرنگ دست می‌زده و عبوس بوده است. البته نیش‌خند بر آمده از طنز، لحن جدی را نفی نمی‌کند، بل آن را پالوده و کامل می‌سازد. آن را از یک‌جانبه‌گی، جمود، تعصب ورزی، خشک اندیشی، ترس، پندآموزی، ساده اندیشی، اوهام و از خشکی ابلهانه می‌پالاید. نیش‌خند، جدیت را از انجماد و جدا شدن از کلیت تمام نشده‌ی زنده‌گی ِ روزمره باز می‌دارد. ارسطو بر این باور بود که : از میان موجودات زنده، انسان یگانه موجودی است که می‌تواند بخندد. به عبارت دیگر به باور ارسطو خنده، برترین امتیاز معنوی انسان و دور از دست‌رس دیگر آفریده‌ها است. کی‌یرکه‌گور می‌گوید : تا جوان بودم، از خنده غافل بودم، بعدها که چشمانم بازتر شد و حقیقت را دیدم... به خنده افتادم... و هنوز هم‌چنان می‌خندم. اگر کی‌یرکه گوردر تجربه‌ی شخصی خود بر پیوند حقیقت و خنده انگشت می‌نهد، مولوی از نقش عشق در کشف شکل دگر خندیدن این‌گونه سخن می‌گوید : گرچه من خود زعدم، دل‌خوش و خندان زادم/ عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن/ به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند/ کارخامان بود از فتح و ظفر خندیدن.
    در طنز، این اشکال خنده را می‌توانیم ببینیم : نیش‌خند، زهرخند، خنده‌ی تلخ، خنده‌ی شیرین، خنده‌ی پوشیده، خنده‌ی دوپهلو، خنده‌ی کنایه آمیز، خنده‌ی شاد، خنده‌ی‌ غم انگیز، خنده‌ی اشک آمیز، خنده‌ی مرگ آور، و... طنزپرداز در پنبه زدن از فرادستان خنده‌ی تلخ را به کار می‌گیرد و در انتقاد از فرودستان خنده‌ی شیرین را. در طنز نیش وجود دارد و در فکاهه نوش. طنز نیش‌خند است و فکاهه نوش‌خند.
    هجو و طنز، هزل و فکاهه
    بر خلاف ادبیات شفاهی مردم که سرشار از طنز است، از سویی به علت حاکمیت مدح و اشک و از سوی دیگر به علت تحقیر و آزار طنزپردازان،ادبیات مکتوب ما عرصه‌ی باز و مناسبی برای حضور طنزپردازان نبوده است. اما با این وجود آثار شاعران بزرگی چون خیام و سنایی و عطار و مولوی و سعدی و حافظ از طنز بهره‌ی بسیاری برده است و عبید زاکانی توانسته‌ در این زمینه آثار درخور و ماندگاری خلق و ثبت کند. هر چند آن‌ها مجبور بوده‌اند از بیم گزند دشمنان، مانند عطار، طنز خود را از زبان فرزانه‌گان دیوانه طرح کنند. تا پیش از سنایی، مدح و هجو از گونه‌های رایج ادبیات مکتوب ما بوده است. شاعران بواسطه‌ی مدح از اصحاب قدرت و ثروت، صله دریافت می‌کردند و بواسطه‌ی هجو از آنان انتقام می‌گرفتند. انوری می‌گوید: اگر عطا ندهندم برآرم از پس مدح/ به لفظ هجو دمار از سر چنین ممدوح . و در جای دیگر می‌گوید : غزل و مدح و هجا هر سه بدان می‌گفتم/ که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم. بر اساس این بیت می‌توان فهمید که به باور انوری انگیزه‌ی سرودن غزل، شور و شهوت است؛ و انگیزه‌ی سرودن مدح، حرص و آز، و سرودن هجو نیز خشم و غضب. در واقع رنجش و خشم و انتقام در شعر کلاسیک ما بیش‌تر جنبه‌ی شخصی داشته و کم‌تر از هجو فراتر رفته است. فردوسی می‌گوید: چو شاعر برنجد بگوید هجا/ هجا تا قیامت بماند به جا. حکیم شفایی شاعر دوره‌ی صفوی نیز می‌گوید : دست‌اش به انتقام دگر چون نمی‌رسد/ شاعر به تیغ زبان می‌برد پناه. زبان هجو و هزل دریده‌تر و بی پرده‌تر از زبان طنز و فکاهه است. سوزنی سمرقندی دشنام را خمیرمایه‌ی هجو می‌داند و بر این باور است که بی مایه فطیر است. وی در شعری می‌گوید : در هجا، گویی دشنام مده، پس چه دهم؟/ مرغ بریان دهم و بره و حلوا و حریر!/ مثل نان فطیر است هجا، بی دشنام/ مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر. فخر صفی در لطایف الطوایف می‌نویسد : عبید زاکانی در هجو گویی بی محابا و در هزالی بی حیا بوده است. از این داوری پیدا است که بی باکی و بی پروایی صفت هجو گویان بوده است و بی حیایی صفت هزالان. برای نمونه جندقی در هزلی چنین سروده است : حاجی عبدالتقی خلایی ( مستراحی) ساخت/ که بگویند ذکر او از پس/ گفت یغما برای تاریخ‌اش/ توشه‌ی آخرت همین‌اش بس! در ادبیات فارسی با سنایی است که ما با نوعی هزل تعلیمی مواجه می‌شویم، یعنی برای سنایی شعر هزل نه وسیله‌ای برای انتقام شخصی، بل وسیله‌ای است برای انتقاد و آموزش. سنایی که خود در شعر کارنامه‌ی بلخ با هجو آغاز کرده بود در ادامه به هزل تعلیمی رسید. و در کتاب حدیقه تمامی قلم‌رو زنده‌گی اجتماعی را اقلیم هزل اعلام کرد. سنایی خود می‌گوید : هزل من هزل نیست، تعلیم است/ بیت من، بیت نیست، اقلیم است/ گر چه با هزل، جدّ بیگانه است/ هزل و جدّم، هم از یکی خانه است/ شکر گویم که نزد اهل هنر/ هزلم از جدّ دیگران خوش تر است. سعدی نیز در گلستان می‌گوید : به مزاحت بگفتم این گفتار/ هزل بگذار و جدّ از او بردار. جامی در مثنوی هفت رنګ در باره‌ی هزل مي‌گوید : جدّ بُود پا به سفر فرسودن/ هزل یک لحظه به راه آسودن.
    خنده در ادبیات مکتوب فارسی دو گونه‌ی اصلی داشته است؛ هجو و هزل. طنز و فکاهه در واقع صورت‌های تکامل یافته‌ی هجو و هزل هستند. در تعریف هجو گفته‌اند : هجو، یعنی بر شمردن عیب و نقص افراد، از روی غرض شخصی، به قصد تحقیر و تخریب، با زبان و لحنی زننده و بی پرده، هجو ضد مدح است. طنز شکل پالایش و تکامل یافته‌ی هجو است. در حقیقت طنز پرداز در برشمردن عیب و نقص افراد، دارای غرض اجتماعی است نه شخصی، قصد وی اصلاح و آگاه کردن افراد است نه تحقیر و تخریب آنان، زبان و لحن آنان گزنده و کنایی است. شهر آشوب نیز یکی از زیر مجموعه‌های هجو بوده است. شهر آشوب، شعری است که در هجو یک شهر و نکوهش مردم آن و یا هجو اصناف و صاحبان حِرَف سروده شده باشد. در تعریف هزل هم گفته‌اند : هزل، یعنی شوخی رکیک به خاطر تفریح و نشاط، و آن ضد جدّ است. فکاهه، شکل تکامل یافته‌ی هزل است. به عبارت دیگر فکاهه از نظر زبانی بهداشتی تر از هزل است.
    گونه‌های طنز
    طنز را می‌توان بر پایه‌ی درون‌مایه‌‌ی اثر به گونه‌های: طنز سیاسی، اجتماعی، تاریخی، اخلاقی و منشی، فلسفی، دینی و موقعیتی تقسیم کرد.
    طنز را می‌توان بر پایه‌ی زاویه‌ی دید و نوع نگاه جاری در متن به گونه‌های: طنز سیاه یا تلخ و طنز سفید یا شیرین تقسیم کرد.
    طنز را هم چنین می‌توان بر پایه‌ی محور‌های بیانی به گونه‌های: کلام محور، تصویر محور و تصویر- کلام محور تقسیم کرد.
    طنز کلام محور
    طنز کلام محور خود به دوگونه‌ی گفتاری و نوشتاری تقسیم می‌شود. که هر یک از این دو گونه نیز به دو شیوه‌ی بیانی منثور و منظوم تقسیم می‌شوند.
    طنز منثور نوشتاری از فرم‌های گوناگون ادبی بهره گرفته است. فرم‌های ادبی چون: حکایت، تمثیل، فابل حیوانات- قصه و افسانه‌های منثور و منظومی که از زبان حیوانات روایت می‌شده است-، داستان کوتاه، رمان، نمایش‌نامه، فیلم‌نامه، کاریکلماتور، خاطره نویسی، سفرنامه‌های خیالی و...
    طنز منظوم نیز از انواع گوناگون قالب‌های بیانی شعر کلاسیک و نو بهره گرفته است.
    طنز تصویر محور
    تمامی آثار طنزی که در قلمرو هنرهای تجسمی به ویژه نقاشی، کاریکاتور و گرافیک خلق شده در زمره‌ی طنز تصویر محور است.
    طنز تصویر- کلام محور
    در برگیرنده‌ی آثار خلق شده در عرصه‌ی سینما و تلویزیون.


    آثاری که در تهیه و تنظیم این مقاله از آنان بیش‌ترین بهره را گرفته‌ام:

    1- طنز نگاه انسان معترض. نوشته‌ی عمران صلاحی. منتشر شده در ماهنامه‌ی آدینه شماره‌ی 68- 69
    2- رابله و تاریخ خنده. نوشته‌ی میخاییل باختین. ترجمه‌ی محمد پوینده. منتشر شده در کتاب: در‌آمدی بر جامعه شناسی ادبیات. 1377
    3- انواع ادبی. دکتر سیروس شمیسا.

  2. #112
    در آغاز فعالیت *يكتا*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    5

    پيش فرض طنز در ادبیات کهن پارسی

    بر خلاف نظر برخی که ادبیات کهن ایران را ، عبوس و ترش روی می پندارند ، ژرفایی از رندی و نگاه تیز در این دریا پنهان است . طنز امکانی ست برای دیدن چیزهایی که ازآن چشم می پوشانیم و بیان آنچه به صورتی دیگر نمی توان گفت . گزندگی و نگاه نقادانه را در ساحت طنز بیشتر از هرگونه ی ادبی می توان دید و پیشینیان ما نیز توجه ویژه ای به این شیوه ی بیانی داشته اند . ازاین روی بخشی از صفحه ی طنز سایت کانون ادبیات ایران را به نمونه های طنز آمیز از ادبیات کهن فارسی اختصاص داده ایم ، که امیدواریم به مرور پر بار تر شود .

    در شأن مولانا « ساغری »
    ساغری می گفت : دزدان معانی برده اند
    هرکجا درشعر من یک معنی خوش دیده اند
    دیدم اکثر شعرهایش را یکی معانی نداشت
    راست می گفت آنکه معنی هاش رادزدیده اند
    «جامی »


    خانه ی شاعر !
    درخانه ی من ز نیک و بد چیزی نیست
    جز بنگی وپاره ای نمد چیزی نیست
    ازهرچه پزند نیست غیر از سودا
    وزهرچه خورند جز لگدی چیزی نیست
    «عبید زاکانی »


    خواجه غیاث الدین
    و سپس بی سبب زبان به هجوش گشاد.
    خواجه این قطعه رابه شاعر فرستاد:

    زمدح آنچه افزودیم برکمال
    به هجوی که گفتی همان کم شود
    ز دُم لابه ی سگ چه شادی رسد
    که با عف عفش موجب غم شود !


    عذر
    ای چرخ زگردش تو خرسند نیم
    آزارم کن که لایق بندنیم
    ورمیل تو با بی خرد و نادان است
    من نیز چنان اهل وخردمند نیم
    « اثیرالدین اومانی »


    فراگربه !!
    صاحبا و عده ای که فرمودی
    شد فراگربه یا فراموشت
    یا بده یا زانتظار برآر
    بنده ات را ز وعده ی دوشت
    « روشن اصفهانی »



    مدرنیزم قدمایی !

    اگر عاقلی بخیه برمو مزن !
    به جز پنبه برنعل آهو مزن !
    سوی مطبخ افکن ره کوچه را
    منه در بغل آش آلوچه را
    که نعل از تحمل مربا شود
    به صبرآسیا کهنه حلوا شود
    زافسار زنبور وشلوار ببر
    قفس می توان ساخت اما به صبر
    « مشرف اصفهانی ـ اسکندرنامه »


    حشرات الارض !
    خوبان گل گلشن حیاتند همه
    شکرلب وشیرین حرکاتند همه
    از آدمیان ، غرض همین ایشانند
    بگذار که باقی حشراتند همه
    « قاضی احمد سیستانی مشهوربه قاضی ِ لاغر »

    شاعری !
    کس که جمال نقش به جز حسن حال نیست
    و آن را که حسن حال نباشد ، کمال نیست
    شعر است هیچ و شاعری از هیچ ، هیچتر
    درحیرتم که بر سرهیچ این جدال چیست ؟
    یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ
    ای ابلهان بی هنر این قیل وقال چیست ؟
    از بهر مصرعی دوکه مضمون دیگری ست
    چندین خیال جاه و تمنای مال چیست ؟
    « سحاب اصفهانی »


    کاتبی نیشابوری در مرثیه ی شاعری به نام (شمس علا) گفته :

    رفت آخر از جهان شمس علا
    آنکه گه گه در شماری آمدی
    او برفت و ماند از و دیوان شعر
    (( هم نماندی گر به کاری آمدی ))


    درهجو خواجه ای که قدی دراز داشته است :

    ای خواجه درازیت رسیده ست به جایی
    کز اهل سماوات به گوشت برسد صوت
    گر عمر تو چون قد تو بودی به درازی
    تو زنده بمانی و بمردی ملک الموت
    «انوری ابیوردی »


    بخل وناخن خشکی وزیر را ، چنین تمهید بسته است :

    به خواب ، دوش چنان دید می که صدر جهان
    مرا بخواندی وتشریف داد و زر بخشید
    شدم به نزد معّبر ، بگفتم این معنی
    جواب داد که این جز به خواب نتوان دید
    « ظهیر الدین فاریابی »


    بخل

    نظام الدّین تو راوصفی است در بخل
    بگویم گرچه از من خشمت آید
    به بخل اندر چو سوزن تنگ چشمی
    که تاری ، ریسمان در چشمت آید
    « اثیرالدین اومانی »


    هشدار
    پوستینی بخواستم از تو
    تا زمستان به سربرم در آن
    حرمت ما برتوبود چنانک
    حرمت پوستین به تابستان
    بده ای خواجه پوستینم هین !
    بیشتر ز آن که پوستینت هان !
    « استاد جمال الدین عبدالرزاق»


    مهمان
    کرده ای میزبان ِ مهمانیم
    که مراجان زدستش آزرده ست
    زاشتها ، گرچه سنگ خاره بود
    تا نگه می کنی فروبرده ست
    وای من کز نهیب معده او
    هرکه بینی فغان برآورده ست
    الغرض ، رحم کن که می دانم
    تا توآگه شوی مراخورده ست
    «صبور کاشانی »


    نهانگاه
    به سرمناره اشتر رود وفغان برآرد
    که نهان شده ستم اینجا ،که مکنیدم آشکارا!
    « مولانا خداوندگار»


    كانون ادبيات ايران

  3. #113
    داره خودمونی میشه hosseinfsf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    poonak
    پست ها
    39

    پيش فرض

    اتل متل يه مورچه / قدم مي زد تو کوچه اومد يه کفش ولگرد / پاي اونو لگد کرد مورچه پا شکسته / راه نمي ره نشسته با برگي پاشو بسته / نمي تونه کار کنه دونه هارو بار کنه / تو لونه انبار کنه مورچه جونم تو ماهي / عيب نداره سياهي / خوب بشه پات الهي

  4. #114
    داره خودمونی میشه hosseinfsf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    poonak
    پست ها
    39

    پيش فرض

    اتل متل يه مورچه /
    قدم مي زد تو کوچه اومد يه کفش ولگرد /
    پاي اونو لگد کرد مورچه پا شکسته /
    راه نمي ره نشسته با برگي پاشو بسته /
    نمي تونه کار کنه دونه هارو بار کنه /
    تو لونه انبار کنه مورچه جونم تو ماهي /
    عيب نداره سياهي /
    خوب بشه پات الهي

  5. #115
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    خاطرات یک.......


    سلام.من احمود هستم 44 ساله. هوس باز ، پولدار ،خسیس ، نامرد، بد اخلاق، پر رو و بی شرفو پست! خیلی هم پر نفوذ و قدرتمند هستم. امروز تصمیم دارم وقایع اتفاقیه خودم رو در این دفتر خاطرات بازگو کنم. در ضمن به شما هیچ ربطی نداره که چرا اسمم احموده و یا معنی احمود چیه . هماهنگه؟!؟!.... چهار بار ازدواج کردم. زن اولم تصمیم گرفت به طور مسالمت آمیزی از بین زندگی با من و دق کردن دومی رو انتخاب کنه.زن دومم خیلی سر سخت بود.خودم مجبور شدم بهش بقبولونم که باید بمیره! لامسب خیلی زورش زیاد بود.پدرم در اومد تا اون فنجون قهوه رو به زور به خوردش دادم. زن سومم خیلی آدم فهمیده ای بود.خودش قیول کرد برای اینکه به سرنوشت بقیه دچار نشه بدون مهریه و خون و خونریزی ازم جدا بشه.





    خاطرات من:


    31 فروردین: امروز سی و یکمه. باید برم کرایه های برج ونک رو بگیرم.اگه فکر میکنید اسم برجمو میگم کور خوندید! صبح که داشتم از خونه خارج می شدم یه لگد محکم زدم زیر جفت پای مهسا .بیچاره جیغ زد و پخش زمین شد. خیلی حال کردم. جیگرم خنک شد.روحم آروم شد.مهسا گربه سفید پشمالوی زن چهارممه.



    4 اردیبهشت: امروز روز گندیه.باید برم قبرستون.سالگرد آرزو و ژاکلینه.دو تاشون تو یه روز و یه ساعت مردند.با این تفاوت که ژاکلین 3 سال و نیم بعد از آرزو مرد.این دو تا زن های اول و دوم من بودند. 40 میلیون تومن خرج مرگشون شد.نرخ رشوه برای صدورگواهی فوت طبیعی خیلی بالاست!!!مامان ژاکلین هنوزم میگه من دخترشو کشتم.اونم الان توی تیمارستان بستریه.ماهی 2 میلیون دارم میدم که همونجا نگهش دارند!



    7 اردیبهشت: امروز آتنا رو با کمربند کبود و سیاه کردم .تقصیر خودش بود.از کله سحر هی بالا و پایین می پرید و خونه رو روی سرش گذاشته بود.اونم واسه چی؟همش به خاطر بیست هزار تومن.خوب ندارم بابا جان! از کجا بیارم ؟ آتنا زن چهارممه.22 سالشه.



    14 اردیبهشت: امروز کلاً روز بدی بود. پای اون گربه نکبتی شکسته و محبور شدم شصت هزار تومن بدم واسه دوا درمونش.بدتر از اون ساختمون هفت طبقه ام ریخت.داشتم میکوبیدمش که جاش یه برج بزنم.15 تا کارگر هم توش بودن.همشون توی آوار ساختمون له شدند.باید دیه هم بدم.لعنتی....می گن ساختمان سست بوده.یه نفرو می شناسم که میتونه یه کار هایی واسم بکنه.....می خوام باهاش تماس بگیرم.سر اون قضیه نماینده شدنش کلی بهم مدیونه.باید جبران کنه....



    16 اردیبهشت: روزنامه ها دارند شلوغ بازی می کنند سر جریان این ساختمونه.باید بودجه شونو قطع کنم تا بفهمند با کی طرفند! راستی یه قول های مساعدی شنیدم که این قضیه هم مثلقضیه دریاچهماست مالی شه.....باید یه کم سر کیسه رو شل کنم.....



    20 اردیبهشت: امروز باید برم تلویزیون .قرار مصاحبه دارم .به عنوان کار آفرین نمونه. آتنا هنوز بام حرف نمیزنه.مهسا هم دیروز مرد. دامپزشکش میگه به علت سقط جنین و خونریزی داحلی در اثر وارد آمدن ضربه سخت مرده.



    21 اردیبهشت: امروز با شقایق آشنا شدم.دوست آتنا بود.اومده بود خونمون. آتنا از وقتی که مهسا مرده افسرده شده. شقایق اومده دلداریش بده. عجب چشمایی داشت این شقایق! خودش فهمید یه خواب هایی واسش دیدم.....



    25 اردیبهشت:امروز با شقایق قرار دارم.ساعت 8 شب تو یه رستورانی که صلاح نمی بینم بهتون بگم اسمش چیه.آتنا هنوز بام حرف نمی زنه.....



    26 اردیبهشت: 25 سالشه.لیسانس ادبیات داره. شقایق رو می گم .دیشب دیدمش. قراره با هم ازدواج کنیم. فقط یه مشکل داریم که باید حلش کنم:آتنا...



    28 اردیبهشت:امروز آتنا بام آشتی کرد. پرید تو بغلم و گفت من بهترین شوهر دنیا هستم. بعدش آرش رو برد حموم. آرش گربه جدیدشه. امروز خریدم واسش...



    2 خرداد: رنگم زرده و خسته ام.دیشب نخوابیدم. آتنا مرد.... شوک زده هستم. اینو کارآگاه پلیس در جواب خبرنگارهایی که میخوان بام مصاحبه کنند میگه. بازرس خوبیه...همینجوری پیش بره هفته بعد رییس پلیس میشه! دیشب تلویزیون مصاحبه چند روز پیشم رو پخش کرد و بالاش نوشت زنده! حالا حتی مدیر شبکه هم حاضره قسم بخوره که من دیشب تلویزیون بودم ......کسی به من مشکوک نیست.



    10 خرداد: داریم میریم فرودگاه با شقایق. قراره بریم یونان. واسه تجدید روحیه هر دو تامون خوبه. قضیه آتنا خیلی روی ما اثر بدی گذاشه. مخصوصاً روی من. شقایق کمک میکنه تا روحیه ام رو پیدا کنم.خیلی دختر خوبیه.آدم زرنگیه.اولش سر مرگ آتنا بم شک کرد.اما وقتی سینه ریز الماسیو که واسش خریده بودم دید تصمیم گرفت دیگه بهم شک نکنه!



    10 خرداد:توی هواپیماییم. داریم تکون های شدیدی می خوریم.باید برم ببینم چی شده.میرم تو اتاق مهمون دار ها.میگه مشکلی نیست فقط یه چاله هواییه باید برم بشینم سر جام و از سفرم لذت ببرم.چشماش منو گرفت.......



    10 خرداد:مردم....هواپیما سقوط کرد.


    روز اول بعد از مرگ: سرم گیج میره. نمی دونم کجا هستم .توی یه ارابه بزرگ نشستم.همه مسافرای هواپیما هم هستند.شقایقو نمی بینم.بغل دستیمو نگاه می کنم.یه پیرمرد ریشوی 95 ساله ست.داره ذکر میگه پشت سر هم.هی میگه خدایا توبه.ببخشید.غلط کردم.بش میگم چی شده آقا کسی داره اذیتت میکنه؟ما رو کجا دارند می برن؟ جواب داد:ما مردیم داریم میریم به سمت دوزخ.....



    همون روز: نمی دونم دوزخ چیه اما فکر کنم توی کتاب های درسیم یه چیزایی در موردش خوندم.خدا کنه دخترای اونجا خوشکل وخوش هیکل باشند....



    دو روز بعد از مرگ: ما رو توی یه دشت بزرگ پیاده کردند.یهو یه صدایی از آسمون اومد که میگفت: مردگان محترم آخر خطه.پیاده بشید.ایستگاه دوزخ.اونایی که لباس سفید تنشونه سمت راست و اونایی که لباس سیاه تنشونه سمت چپ قرار بگیرند. لباس من و اون پیرمرده سیاه بود....



    دو ساعت بعد: ما لباس سیاه ها رو بردند یه جای داغ که بهش میگفتن مدل شبیه سازی شده جهنم! تا وقتی که قیامت بشه همین جا می مونیم.همه رییس جمهور ها و بازیگرای هالیوودی و رقاصه ها اونجا بودند.



    فرداش: عذاب هامونو مشخص کردند.عذاب من اینه که هر روز از صبح تا ظهر برم کنار دیوار بهشت و آرزو و ژاکلین و آتنا به سمتم پوست پرتقال پرت کنند واز ظهر تا عصر هم باید از دست مهسا فرار کنم تا گازم نگیره و از عصر تا شب هم باید برم توی یه ساختمون وایسم تا روی سرم خراب شه!



    چند روز بعدش: قراره یه محموله آدم جدید برسه توی جهنم.شایعه شده مدونا و جنیفر لوپز هم توش هستند.شور عجیبی بر پا شده.به مناسبت ورودشون امروز رو توی جهنم تعطیل کردند.همه دارند به خودشون میرسن وخوش تیپ میکنند.



    یک هفته بعد: منو دارن میبرن سیاهچال مخصوص.قراره تا آخر همونجا بمونم.هفته پیش مخ جنیفر لوپز رو زدم.صاحاب جهنم کلی حرصش گرفت.دستور داد منو ببرند ته جهنم...مأموری که داره منو می بره یکی از ندیمه های شیطانه....عجب چشمای خوشگلی داره...فکر کنم فهمیده که واسش یه خیالاتی دارم......!!!

  6. #116
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ای نسیم سحر آرامگاه یار کجست ؟............مدرک دیپلم اینجاست ولی کار کجاست ؟
    هر کجایی که من این مدرک خود بردم................پاسخ این بود که پارتی پولدار کجاست ؟
    روز و شب هر چه دویدم پی همسر گفتند..........از برای چو تویی همسر و غمخوار کجاست ؟
    پدر دختر تا دید مرا با فریاد چنین گفت................اول تو بگو درهم و دینار کجاست ؟
    خانه در جردن و شمران تو چه داری بچه .............پست یا عنوان یا حجره و انبار کجاست ؟
    ست الماس و گلوبند زمرد که به آن...................بکند دختر من فخر در انظار کجاست ؟
    اعتیاد ار که نداری و سلامت هستی ...............برگه پاکیت از دکتر و بهیار کجاست ؟
    هرچه فریاد زدم حرف مرا کس نشنید...............که به دادم برسد گوش بدهکار کجاست ؟
    نیست چون بهر جوان عیب کنون ، حمالم...........توی میدان بکنم باربری لیک بار کجاست ؟
    مدرک دیپلم خود را بفروشم به دو پول .............ایهالناس بگویید به من خریدار کجاست ؟

  7. #117
    اگه نباشه جاش خالی می مونه محمد جاوید's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    شيراز
    پست ها
    516

    پيش فرض

    بادست پر از جام پکن آمده ایم
    از راه هوا ، نه با ترن آمده ایم
    چون جنس مدال و کاپ چینی بد بود
    با کاپشن و کفش و پیرهن آمده ایم

  8. 2 کاربر از محمد جاوید بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #118
    Banned
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    440

    4 سلام

    سلامی باد به زیبایی مهتاب
    سلامی باشد به گرمی آفتاب

    سلامی بس زیبا به حالت
    سلامی گر کند تغییر بحالت

    مرا مردم به دیدارش فرستند
    به مهمانی و غمخوارش فرستند

    مرا مردم به لب هاشان ببوسند
    به گوش های درازشان بنوشند

    سلام را به سلامتی نمادند
    نشان انسانی و اخلاق نهادند

    سلام بر هر زبانی هم قدم داشت
    در اخلاق و ادب هم یک عدد داشت

    بدین ترتیب در وقت صحر زود
    سلامی باد به تو ای یار پر سود

    بدان قدر زمان و مردم خوب
    که روزی می شود از یادتان زود

    سلام هم آن سلام های قدیمی
    جوابی داشت به اندازه سینی

    سلام گفتن به افراد بزرگتر
    به نیکان و بزرگان و کهنتر

    ثوابی جز ثوابی هم ندارد
    بجز علیکم السلام ، جوابی هم ندارد

    بدین حال و بدان حال و بهر حال
    سلامی باد به تو ای دوست باحال
    Gahir معاصر

  10. #119
    Banned
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    440

    پيش فرض

    يادواره مهندسي
    بسي رنج بردم در اين سال سي / كه مدرك بگيرم زبد شانسي
    نشد، دادم از كف همه زندگي / نهادم به سر افسر بندگي
    نبودم اوائل چنين ناتوان / ببودم به سر موي و بودم جوان
    نه تن خسته و ناتوان بودمي / نه اينگونه نامهربان بودمي
    نه اهريمني طينتي داشتم / نه بر خوي بد عادتي داشتم
    كنون بشنويد اينكه بيچاره من / چنان گشته‌ام اينچنين اهرمن
    بود شرح احوال من بس دراز / ولي قطره آن گويم از بحر، باز
    به هوش و خرد شهره بودم به شهر / نبودي چو من درسخواني به دهر
    به كنكور در رزم كنكوريان / زدم تستها را يكي در ميان
    به كف آمدم رتبه‌اي زير صد / نيارد چو من رتبه كس تا ابد
    خيالم كه ديگر مهندس شدم / نبودم خبر زينكه مفلس شدم
    به خود وعده‌اي نيك دادم همي / كه چون در خط درس افتادمي
    بيابم اگر صد هزاران كتاب / زنم از خوراك و ميرم ز خواب
    چنانش بخوانم به روزانه شب / كه خود گردم از كار خود در عجب
    وليكن چو پايم بدينجا رسيد / نبيند دو چشمت كه چشمم چه ديد
    به هنگامه ثبت نامم دمار / برآمد به يك روزه هفتاد بار
    به «آموزش»اش چون گذارم فتاد / رخ سرخ من رو به زردي نهاد
    چو دادندمي صد هزاران ورق / به رخساره زردم آمد عرق
    چنان بي كس و خسته ماندم به صف / كه رست از كف كفش مخلص علف
    پس از آن چو ديگر به صف ماندگان / به يك نمره گشتم من از بنديان
    بماند، پس نمره‌اي گم شدم / جدا از خود و شهر و مردم شدم
    به خود گفتم اين زندگي بهتر است / ره دانشم راه پر گوهر است
    گذشتم از آن فكر پيشينه‌ام / كه من ديگر آن شخص پيشين نه ام
    به من چه كه ديگر كسان چون كنند / به من چه، چه در كار گردون كنند
    به من چه فلاني دل آزرده است / به من چه خر مش رجب مرده است
    گذشتم از آن فكر پيشينه‌ام / كه من ديگر آن شخص پيشين نه ام
    كه دانش چراغ ره آدم است / كليد در گنج اين عالم است
    چو فرصت غنيمت شمارم كنون / مرا علم و دانش شود رهنمون
    پس از آن به مكتب نهادم چو پا / ز يك درب چوبي بسي بي صدا
    به رزم اندر آمد يكي اوستاد / بگفتا شكاري به دام اوفتاد
    بچرخيد و گرديد و غريد و گفت / در اين پهنه يكدم نشايد كه خفت
    كه من دكترا از فلان كشورم / يل سر سپاه فلان كشورم
    كنون گفته باشم به آغاز درس / ز كس گر نترسي، ز مخلص بترس
    بگفتم كه درست بسي ساده است / كدامين خر ز درست افتاده است؟
    بگفتا كه درسم بسي مشكل است / خيالات تو اي جوان باطل است
    چنانت بكوبم به گرز گران / كه پولاد كوبند آهنگران
    پس از آن سخنها و آن سرگذشت / دوماهي چو از آن سخن‌ها گذشت
    رياضي يكم نمره بر شيشه زد / هزاران غمم تيشه بر ريشه زد
    علومي چو بر بنده لشكر كشيد / سپاه معارف به دادم رسيد
    يكي بيست بگرفتم از ريشه‌ها / نشد كارگر زخم آن تيشه‌ها
    پس از آن معارف ز من قهر كرد / دهانم ز تلخي چنان زهر كرد
    به تالار و در گرمي ماه تير / بيامد ز در اوستادي چو شير
    بگفتا كه در رزم نام آوران / بدان،‌ خوان اول بود امتحان
    فراهم شد از جمع ما لشگري / يكي پهلوان‌تر از آن ديگري
    اتودها كشيده همه از نيام / كه بايد نمودن به دشمن قيام
    چو آمد فرود آن يل از پشت زين / ببست افسار رخش خود بر زمين
    كشيد از نيامش سوالات را / بگفتا كه حل كن محالات را
    سپه را به يك غرش آرام كرد / يلان را چنان اسب خود رام كرد
    بگفتا كه درسم بسي ساده است؟! / كدامين كس از درسم افتاده است؟!
    كنون گر تواني برو بچه‌جان / به فني زبندم تو خود را رهان
    نشستم چنان سنگ بر صندلي / به خود گفتمي اينكه ول معطلي
    برو فكر ديگر بكن اين جوان / مگر ترم ديگر شوي پهلوان
    شدم بر خر نحس شيطان سوار / دو صد حيله را چون نمودم قطار
    به يك روزه صدها گواهي بكف / به ظاهر پريشان و در دل شعف
    بگفتم كه من موقع امتحان / ببودم به بستر بسي ناتوان
    كه رحمي كن اي پهلوان رهنما / بيا بر من اكنون تو راهي نما
    كنون تا نيفتم به حال نزار / برونم كش از پهنه كارزار
    دو ترمي در اين نابرابر نبرد / دگر از چه آرم سرت را به درد
    هزاران كلك را زدم بيش و كم / كه شايد برون آيم از پنچ و خم
    رهي پرفراز و خم اندر خم است / در اين ره هزاران چو من رستم است
    يكيشان به رخش و يكي مرده رخش / يكي با درفش و يكي بي درفش
    هر اينك در انديشه كارزار / مگر آخر آيد غم روزگار
    Last edited by Gahir; 13-09-2008 at 11:37.

  11. #120
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض رباعیات خیام

    < اکنون که گل سعادتت پر بار است > .............از یاد مبر که همنشینت خار است
    گر رمضان و تن شود لاغر و باز......................این نفس نفیس همچنان پر بار است
    < امروز تو را دسترس فردا نیست >...............درمانگه ماست اما کویش جا نیست
    یک ذره عقل یار چون در من دید ....................دستی به شقیقه اش بزد کز ما نیست
    < ای آمده از عالم روحانی تفت >.................بشنو سخنی که در غیابت می رفت
    علم ارچه بود به قدر یک اقیانوس..................کمتر بود ارزشش از یک قطره نفت

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •