نک ساربان برخاسته قطار ها آراسته/ از ما حلالی خواسته چه خفته اید ای کاروان
نک ساربان برخاسته قطار ها آراسته/ از ما حلالی خواسته چه خفته اید ای کاروان
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت جهان نمیبینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمع پیش بالینم
مرا می بینی و دردم زیادت می کنی در دم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی ! نمی دانی مگر دردم؟
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور میگشاید
خانه میروبد غبار چهره ی آئینه ها را میزداید
تا شب نور وز
خرمی در خانه ی ما پا گذارد
سیاوش کسرایی
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
از کاه ، کهربا بگریزد به بخت ما
خنجر به جای برگ برآرد درخت ما
الماس ریزه شد نمک سودهٔ حکیم
در زخم بستن جگر لخت لخت ما
با اینهمه خجالت و ذلت که میکشم
از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما
زورق گران و لجه خطرناک و موج صعب
ای ناخدا نخست بینداز رخت ما
وحشی تو بودی و من و دل، شاه وقت خویش
آتش فکند شعلهٔ گلخن به تخت ما
اگر مایه زندگی بندگیست
دو صد باره مردن به از زندگیست
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
فردوسی
مقام عیش میسر نمیشود بی رنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پیرتر کرده استتمام خاطرهها پیش روی چشم منند
زبان گشوده به تکرار: او چه نامرد است...
تف این شعله مارا در جگر باد
ا زین آتش دل ما پر شرر باد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)