تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 12 از 24 اولاول ... 2891011121314151622 ... آخرآخر
نمايش نتايج 111 به 120 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #111
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 105

    كيان در اثر بي احتياطي خودش غافلگير شد . بدون اسلحه و كاملا بي دفاع. بدون هيچ عكس العملي دستها را بالاي سر برد و به لهجه افغاني گفت :
    - من پولي ندارم برادر.
    يكي از آن دو كه شكور نام داشت، جلو آمد و نگاهي عميق به چهره كيان انداخت. چهره كيان با آن ريش كاملا پر به راحتي قابل شناسايي نبود. شكور با ترديد پرسيد :
    - معلومت نمي كنه افغاني باشي! اهل كدوم دهي؟
    - ده...
    - قوم و خويشت كيه؟
    - ملاقادر عامومه.
    شكور در گوش ا..نظر آهسته نجوا كرد :
    - فكر نكنم اين باشه. بچه همين ده بالايي است... تازه، تنهاست.
    ا..نظر سرخم كرد و از مقابل صورت شكور سرك كشيد و سر تا پاي كيان را برانداز كرد. و ناگهان مثل برق گرفته ها شكور را كنار كشيد و اسلحه اش را به سمت سينه كيان نشانه رفت و گفت :
    - بنشين... دستهات رو هم بذار بالاي سرت .. يالا بجنب.
    شكور با تعجب، حركت ا..نظر را تقليد كرد و گفت :
    - چي شد پس!!؟
    - مگه كوري! يه نگاه به پوتينش بنداز. پوتينهاي بشيره. اون ستاره حلبي رو خودش درست كرده بود.
    شكور با احتياط جلو رفت و فرياد زد :
    - تو كي هستي؟ اين پوتين ها رو از كجا گير آوردي؟
    - پيدا كردم.
    شكور دندانهايش را به هم ساييد و با قنداق اسلحه اش به شانه كيان كوبيد و گفت :
    - بلند شو آشغال... بلند شو راه بيفت كه خوب گيرت آوردم.
    براي كيان مسجل شد كه اين دو مرد از گروه ولي خان هستند، در حاليكه مي دانست مدت زيادي نمي تواند به اين بازي ادامه دهد، زيرا امكان داشت هر آن سر و كله غزاله پيدا شود و جانش به خطر بيفتد. از اين رو تنها راه نجات، خلاصي از شر آن دو بود. در پي فرصت مناسبي همين كه شكور او را وادار به برخاستن مي كرد، بلند شد و با يك غافلگيري آني با دو ضربه پا در فك و سينه، او را نقش بر زمين كرد و قبل از هرگونه عكس العملي از جانب ا..نظر، روي زمين دراز كشيد، اسلحه شكور را برداشت و ا...نظر را با چند گلوله از پا درآورد.
    صداي رگبار، غزاله را سراسيمه كرد. با ترس، اما احتياط به سمت كيان شروع به دويدن كرد.
    كيان از جاي برخاست و به آرامي به ا...نظر نزديك شد. از مرگ او اطمينان يافت، اما همينكه به سوي شكور چرخيد از مشت محكم او سكندري خورد و بعد از برخورد با جسد ا...نظر نقش بر زمين شد. فرصتي مناسب به دست شكور افتاد و با كيان گلاويز شد. هردو مشتهاي سنگين و پر ضرب خود را به سوي ديگري پرتاب مي كردند، اما گويي زور هيچ يك بر ديگري نمي چربيد و بالاخره بعد از يك زد و خورد جانانه با چند غلت شكور بر سينه كيان سوار شد و دستهاي زمختش را بر گلوي او فشرد.
    Last edited by ssaraa; 17-09-2009 at 10:40.

  2. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #112
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 106

    كيان دست راستش را دور مچ شكور قفل كرد تا شايد كمي از فشار آن بكاهد و دست چپش را زير گلوي او قرار داد و فشار آورد. اما قدرت دستهاي شكور آنقدر زياد بود كه كيان احساس كرد نفس در سينه اش تنگي مي كند. ضربات مشتش در سر و صورت و پهلوي شكور اثري نمي گذاشت. نااميد نگاهش به اطراف چرخ خورد. اسلحه ا...نظر در فاصله كمي از دستش قرار داشت. هر چه توان داشت در آن لحظه براي نزديك شدن به اسلحه به كار برد، اما تلاشش بيهوده بود و كم كم مرگ در مقابل ديدگانش به رقص درآمد.
    پلكهاي سنگينش روي هم مي افتاد كه صداي شليك گلوله اي در گوشش پيچيد و به ناگاه راه تنفسش باز شد.
    نفس عميقي كشيد و چشم باز كرد. شكور با آن وزن سنگين رويش افتاده بود. او را كنار زد. با صورت خيس از عرق در حاليكه به سختي نفس مي كشيد، نيم خيز شد.
    سرفه امانش را بريده بود. در حاليكه گردنش را ماساژ مي داد، برخاست و به سختي آب دهانش را قورت داد و با پشت دست خون روي لبش را پاك كرد. در ناحيه گلو و گردن احساس درد داشت. گردنش را با سر و صدا به چپ و راست پيچاند كه نگاهش در نگاه بهت زده غزاله خيره ماند.
    غزاله حالت عادي نداشت. هنوز لوله اسلحه اش را به سمت شكور نشانه رفته و نگاه وحشت زده اش روي جسد بي جان او خيره مانده بود.
    كيان به آرامي جلو رفت، غزاله حتي پلك هم نزد. كيان با لحن ملايمي او را خطاب كرد، باز غزاله عكس العملي نشان نداد. كيان با احتياط گام ديگري برداشت، دستش را روي اسلحه گذاشت و سر آن را به آرامي بالا برد. سپس آن را از ميان پنجه هاي قفل شده غزاله بيرون كشيد و به ضامن كرد و به دوش انداخت.
    غزاله مبهوت جسم بي جان شكور بود كيان دقيقا مقابل او ايستاد و مسير نگاه او را مسدود كرد. صداي غزاله گويي از ته چاه بالا مي آمد گفت :
    - مرده؟
    كيان با عطوفت صورت او را نوازش داد :
    - نترس! چيزي نيست.
    غزاله دست او را پس زد و نگاه دوباره اي به شكور انداخت و با وحشت گفت :
    - تكون نمي خوره.... مُ مُ مرده؟
    كيان با كف دو دست صورت غزاله را چسبيد و او را دعوت به آرامش كرد.
    - هيس... نترس. آروم باش ... آروم.
    نگاه ملتمس غزاله در چشمان كيان ثابت شد :
    - من كشتمش... من ... م..
    كيان انگشت روي لب غزاله گذاشت و او را دعوت به سكوت كرد. سپس در حاليكه او را از اجساد دور مي كرد گفت:
    - موندن اينجا خطرناكه... بايد هرچه زودتر دور بشيم. حالا دختر خوبي باش و آروم بگير.
    اما غزاله چشم از شكور برنمي داشت و كيان مجبور شد او را با زور از آنجا دور سازد. غزاله حال درستي نداشت، كيان با اطمينان از اينكه مسافت زيادي از اجساد آن دو دور گرديده اند به يك توقف اجباري دست زد.

  4. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #113
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    چرا دیگه نمیزاری نه به اونوقت که ساعتی 5 تا میزاشتی نه به حالا

  6. 2 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #114
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    چرا دیگه نمیزاری نه به اونوقت که ساعتی 5 تا میزاشتی نه به حالا
    سلام .............من شرمنده همه عزیزان هستم
    سه روز نبودم رفته بودم سفر
    بازم ببخشید ..........از امروز باز میزارم سعید خان

  8. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #115
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 107

    غزاله ديگر قادر به درك اطرافش نبود. حيران و سرگشته مردمك چشمش را به اطراف مي چرخاند و زير لب كلمه ( قاتل ) را تكرار مي كرد.
    كيان مهربان و دلسوز مقابل او زانو زد و گفت:
    - نمي خواي تمومش كني؟ اين فقط يه اتفاق بود. اگه تو اون رو نمي زدي، الان هيچ كدوم از ما زنده نبوديم.
    - مرده... من كشتمش.
    - تو كار خوبي كردي غزاله... آشغالي مثل اون حق زندگي نداشت.
    - تو بهشون ميگي كه من كشتمش؟
    قلب كيان فشرده شد.
    - به كي ها؟... كسي اينجا نيست غزاله.
    - سرگرد زادمهر منو باز مي فرسته زندان.
    اشك در چشمان كيان حلقه زد. سر به آسمان بلند كرد و چشم به طاق آن دوخت و شكوه كرد.
    - چرا؟ چرا خدا؟ مي بيني كه ديگه طاقت نداره. بسه.... ديگه بسه. نگاش كن! ديگه چيزي ازش باقي نمونده. رحم كن.... رحم كن.
    كيان غرق خود بود كه غزاله مثل مجسمه اي بهت زده از مقابلش برخاست و كنار نهر آبي كه در آن نزديكي در جريان بود نشست. دستهايش را با اين فكر كه خونِ رويِ آن را پاك كند، در آب فرو كرد. اما هربار كه به آنها نگاه مي كرد، آنها را محكم تر از دفعه قبل در آب مي ساييد و وقتي نااميد از پاك كردن آنها به نظر رسيد. چنگ در سنگ و خاك اطراف نهر انداخت و چنان آنها را روي دستش مي ساييد كه در اثر خراشهاي پي در پي خون از دستش جاري شد.
    كيان تازه متوجه او شد و سراسيمه در حاليكه او را از اين كار منع مي كرد، دستهاي او را محكم در دست فشرد و فرياد زد:
    - چي كار مي كني! ديوونه شدي؟
    غزاله به آرامي سر بالا گرفت و با حركت چشم، دستهايش را نشانه رفت و گفت:
    - خونه! مي بيني! دارم پاكش مي كنم.
    - تو داري ديوونه ميشي. به خودت بيا! كدوم خون!
    - پاك نمي شه... پاك نمي شه.
    - تو خيالاتي شدي. دستهاي تو پاكه پاكه... تو رو خدا خودت رو اينقدر اذيت نكن.
    - تو كه به كسي نمي گي، ميگي؟
    كيان بغض كرد.
    - نه، نميگم... قول ميدم.
    غزاله لبخندي زد كه دل كيان آرام گرفت.

    اما بلافاصله به جانب ديگرش چرخيد و با موجودي خيالي گفتگو كرد:
    - ديدي گفتم به كسي نميكه.
    طاقت كيان طاق شد. اگر او همچنان ادامه مي داد، به زودي تعادل روحي و رواني خود را از دست مي داد و به ديوانه اي تبديل مي شد.

    به همين دليل به سرعت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد.
    به شدت عصباني و برافروخته نشان مي داد . چشمهاي بُراقش را در چشم غزاله دوخت و يقه او را محكم در دست گرفت و فرياد زد:
    - تو چه مرگته زن؟ چه كار مي خواي بكني؟ دلت مي خواد يه ديوونه زنجيري بشي و تمام عمر توي اين بيابونها سرگردون بموني!
    - چرا داد مي زني؟ الان مامورها مي ريزن اينجا و دستگيرم مي كنن... هيس، ساكت.
    كيان بي اراده دستش را بالا برد، در حاليكه فرياد مي زد:

    (محض رضاي خدا به خودت بيا)، چند سيلي پياپي به صورت او زد.
    غزاله با احساس درد از گيجي درآمد و با ديدن چهره نگران كيان در حاليكه اشك مي ريخت، خود را در آغوش او رها كرد. كيان او را به سينه فشرد و گفت:
    - عزيزدلم! چرا اينقدر بي تحملي.
    - داشت تو رو مي كشت.
    - مي دونم... تو جونم رو نجات دادي.
    - ولي من اون رو كشتم.
    كيان سر غزاله را به سينه فشرد و گفت:
    - فكر مي كني اگه زنده مي موند، با تو چي كار مي كرد!؟

    اونها بويي از انسانيت نبردن. تنها چيزي كه براي اونا مهمه پوله.... پول، و براي داشتنش هر كاري از دستشون بر مياد. قتل، بي ناموسي....


  10. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #116
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 108

    - گفتنش براي تو آسونه، ولي من يه آدم كشتم كيان. مي فهمي يه آدم... دارم ديوونه مي شم.
    - اگه بشه اسمش رو بذاري آدم.
    غزاله مايوس و نااميد بغض كرد.

    آسيبهاي روحي و رواني اين زن جوان پاياني نداشت.
    ذهن آشفته و پريشان او خيال آرامش نداشت. كيان بالاجبار شب را زير چتر آسمان نيمه ابري، بدون هيچ آتشي به سپيده سحر پيوند زد تا غزاله فرصتي براي غلبه بر احساسات خود بيابد. بالاخره صبح ديگري آغاز شد.
    افسر جوان تمام طول شب را با تسلي همسرش كه در شرايط بحراني به سر مي برد گذرانده بود.

    تحمل ديدن اين همه زجر و عذاب براي زني، كه حالا او را جزيي از وجود خود مي ديد؛ غيرقابل وصف بود.
    آرزو مي كرد كاش در شرايط بهتري بود تا به او ثابت مي كرد براي آسايش و آرامش او از نثار جانش نيز دريغ نخواهد كرد.
    در حاليكه بيم داشت دوباره مورد هجوم افراد ولي خان قرار گيرند، دل نگران دست به شانه غزاله زد و به آرامي او را تكان داد.
    - بيدار شو خانمي... غزاله.
    غزاله به زحمت پلكهاي سنگينش را گشود. رنگ به رو نداشت، با احساس ضعف سر از زانوي كيان برداشت و با كمك او نشست.

    چقدر دوست داشت با گشودن چشم، سقفي بالاي سرش مي ديد و گرمي دستهاي كوچك فرزند را بين دستهاي بي رمقش لمس مي كرد.
    اما افسوس كه حقيقت، با ظاهر خاك آلود و نگران كيان، مقابلش ظاهر شد. از يادآوري ديروز، با احساس سرگيجه شقيقه هايش را ميان انگشتان فشرد.
    كيان با چهره اي كه حاكي از نگراني شديدش داشت، پرسيد:
    - چطوري ؟ بهتر شدي؟
    - كاش بيدار نمي شدم، كاش...
    كيان انگشت روي لب غزاله قرار داد و مانع از ادامه سخن گفتن او شد.
    مي دانست چه افكاري او را احاطه كرده است. اگر قرار بود بار ديگر پيرامون اتفاقِ به وقوع پيوسته ، تفكر ديوانه واري داشته باشد، قدر مسلم از لحاظ روحي قادر به ادامه راه نبود و او را با مشكل بزرگي مواجه مي ساخت.
    درحاليكه خود را بيش از حد نگران نشان مي داد، چشم به اطراف چرخاند و با التهابي آميخت به ترس گفت:
    - هرآن ممكنه از پشت يكي از اين تخته سنگها يا درختچه ها سر و كله يكي دو نفر پيدا بشه. به جاي فكرهاي آزار دهنده، بهتره به فكر نجات جون خودمون باشيم.... حالا دختر خوبي باش و بلند شو.
    غزاله با گفتن (ولي) قصد اعتراض داشت كه كيان گفت:
    - ولي و اما نداره.... هر چي مي خواستي ديوونه بازي در بياري، درآوردي.

    حالا فكر كن كه يه سربازي و ماموريت خطيري به دوش داري و بايد تا پاي جون براي رسيدن به اون هدف تلاش كني.... در اين راه يا كشته ميشي يا مي كشي.... مي خوام عاقل باشي و بلند بشي... داريم وقت رو از دست مي ديم. اگه بتونيم اين باند بزرگ قاچاق رو متلاشي كنيم، خدمت بزرگي به وطن كرديم....حالا يا مثل بچه ها بشين و ماتم بگير، يا بلند شو و براي افتخار و سربلندي ميهنت بجنگ.
    غزاله دستهاي لرزانش را بالا آورد و نگاه غمبارش را به آنها دوخت، اما كيان فرصت فكر كردن را از او گرفت و دستهاي لرزان او را در دست گرفت و در حاليكه به آنها بوسه مي زد گفت:
    - بايد به دستي كه ريشه ظلمي رو قطع كنه، بوسه زد.
    مكثي كرد و با يك حركت او را از جا كند و وادار به پيشروي كرد.

    در بين راه تكه ناني ار جيب خارج و آن را به دو نيم كرد و نيمي از آن را به طرف غزاله دراز كرد و گفت:
    - ولي خان بو برده كه ما اين طرفها هستيم، براي همين اون دوتا در جستجوي ما بودن. بايد خيلي احتياط كنيم. ممكنه تعدادشون خيلي زياد باشه... و اگه جسد اونا رو پيدا كنن، وضعمون بدتر ميشه. تا شهر هم راهي نمونده، ولي ما نمي تونيم همين طور بي محابا جلو بريم... بايد براي فرار از خطرات احتمالي، از ميان توتستان عبور كنيم كه حداقل در معرض خطر كمتري قرار بگيريم.
    و در كمال احتياط به سمت توتستان به راه افتادند.

  12. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #117
    کـاربـر بـاسـابـقـه sourena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    اسرائیل - اورشلیــم
    پست ها
    3,296

    پيش فرض

    ادامه این داستان چی شد پس؟؟؟
    موندیم تو کف

  14. 2 کاربر از sourena بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #118
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 109

    مدتي بدون هيچ خطري به سمت جلو پيشروي كردند تا آنكه با رسيدن به جاده خاكي كه در دهانه ورودي شهر قرار داشت، مجبور به احتياط بيشتري شدند، از اين رو كيان پوتينهايش را به همراه اسلحه زير تخته سنگي پنهان كرد.
    غزاله بهت زده بود و كيان بدون آنكه منتظر شنيدن سوالي از جانب او باشد گفت:
    - با اين پوتين و اسلحه مثل گاو پيشوني سفيدم.
    غزاله ياد گرفته بود كه به كيان ايراد نگيرد. مي دانست او مرد روزهاي سخت است. افسر جوان به درجه بالايي اعتماد او را جلب كرده بود. بنابراين سكوت كرد.

    كيان چشم در چشم او دوخت. طرز نگاهش گوياي وخامت اوضاع بود.
    دل غزاله لرزيد، با دلهره گفت:
    - چي مي خواي بگي؟
    كيان بازوان او را در ميان پنجه هاي قدرتمند خود گرفت و تحكم خاصي به كلامش بخشيد و با آهنگ ملايم، اما جدي گفت:
    - خوب به حرفام گوش كن.
    - تو داري من رو مي ترسوني.
    - ببين غزاله! فكر نكنم احتياج باشه در مورد ولي خان و افرادش توضيح بدم، چون خودت بهتر از من اونا رو مي شناسي..... فقط مي خوام تا جايي كه مي توني با لهجه ايراني صحبت نكني و در هيچ شرايطي برقع رو از صورتت كنار نزني... اگه من لو رفتم تو فقط به فكر نجات جون خودت باش و در اولين فرصت با پولي كه ملاقادر بهت داده، خودت رو به اون يا برادرش برسون. مطمئنم اونجا در اماني.
    - مي ترسم كيان... خيلي مي ترسم.
    - ترس برادر مرگه، ترس رو از خودت دور كن. خدا با ماست، نگران نباش.
    كيان در حاليكه به راه مي افتاد ادامه داد:
    - در ضمن، نزديكي هاي شهر كه رسيديم. با فاصله دنبالم بيا ....هر وقت خطر رو احساس كردي بدون اينكه جلب توجه كني فرار كن.
    كيان مدام تذكر مي داد و غزاله لبريز از دلهره به دستورات او گوش مي داد.

    در مسير ورود به شهر كوچك.... هر از گاهي موتورسيكلت، تراكتور، گاري يا وانتي عبور مي كرد، كسي به آن دو در هيبت افاغنه توجهي نداشت.
    وقتي وارد مدخل شهر شدند، كيان فاصله اش را با غزاله بيشتر كرد و با اشاره سر به او فهماند كه با احتياط به دنبالش حركت كند.
    چشمهاي تيزبين او به دنبال مخابرات بود كه ناگهان صداي موتور وانت تويوتايي دلش را لرزاند.

    وانتي با چندين سرنشين از ميدانگاهي عبور كرد و مقابل منبع آبي كه وسيله شرب مردم پايين آبادي بود متوقف شد.
    مردان مسلح زنان را به وحشت انداختند به طوري كه بدون برداشتن ظرف آب خود، با هياهو از آنجا دور شدند.
    لحظاتي بعد سرنشينان وانت با گرفتن دستور از مردي كه پشت به كيان ايستاده بود از يكديگر جدا و در كوچه هاي اطراف پخش شدند.


    اضطراب كيان را وادار به توقفي كوتاه كرد تا غزاله را از خطر آگاه سازد. سپس در حاليكه به مناره مسجدي اشاره مي كرد، سر به زير انداخت و به راه افتاد.

    غزاله با احتياط و حفظ فاصله به دنبال او به راه افتاد، تا اينكه كيان وارد مسجد شد.
    زن جوان در صحن كوچك مسجد احساس امنيت كرد. با نفسي عميق به حوضچه ميان صحن نزديك شد، در اين لحظه صداي كيان در گوشش پيچيد.

    - بدجوري دنبالمون مي گردن. فكر كنم يكيشون بيگ بود. خيلي احتياط كن.
    - حالا چي ميشه؟
    - نمي دونم! هر چي خدا بخواد.
    - اگه پيدات كنن چي؟
    - اگه من درگير شدم تو خودت رو به خرابه هاي اول آبادي برسون... پيدات مي كنم.
    - و اگه نتونستي!؟
    - اگه گير افتادم همون كاري رو كه گفتم انجام بده. برگرد ده...

    وحشت اندام غزاله را به لرزه انداخت. آستين كيان را كشيد و گفت:


    - بيا بريم يه گوشه قايم شيم... من مي ترسم. خطرناكه.

    - ما الان در دل افغانستان هستيم و فرسنگها از مرز فاصله داريم. فراموش نكن اين همه راه رو براي چي اومديم...

    - اونا ما رو مي كشن.
    - مرگ و زندگي ما دست خداست، همون طور كه تا حالا بوده... بعد از اون همه كمك، تو هنوز به بزرگي خدا ايمان نياوردي!؟

    - ولي اين يه جور خودكشيه .
    - چاره اي نيست. من بايد يه تلفن گير بيارم.

    ديگر مخالفت جايز نبود، غزاله سكوت كرد و پس از شنيدن چند نصيحت كوتاه و مختصر، با فاصله از مسجد خارج شدند، ولي از شانس بد، كيان پس از طي مسافتي در پيچ خيابان با بيگ روبرو شد.

    عكس العملش در خيره ماندن در چهره بيگ به گونه اي بود كه بيگ چشمهاي او را از پشت دستمالي كه دور سر پيچيده بود شناخت. اگر كيان به موقع نجنبيده بود، بدون شك شكار اسلحه مرد صياد مي شد.

    ترديد بيگ در فشردن ماشه به كيان فرصت داد تا او را هُل بدهد و با پريدن از روي ديوار سمت راستش، به سرعت از تيررس او دور شود.

    غزاله با مشاهده اين صحنه دست و پايش را گم كرد و وحشت زده شد، ولي با يادآوري هشدارهاي كيان، خود را جمع و جور كرد و از همان راهي كه آمده بود، بازگشت.



  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #119
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 110

    كيان در تعقيب و گريزي نفس گير مسافتي را پيمود تا آنكه در حال فرار با شدت با قدير كه در جستجوي او كوچه ها را ديد مي زد، برخورد كرد.
    هردو نقش بر زمين شدند و اسلحه قدير به گوشه اي پرتاب شد.
    بيگ از فاصله تقريبا دوري به سمت آنها مي دويد فرياد زد:
    - بگيرش قدير، نذار در بره.
    قدير با شنيدن اين جمله سراسيمه به سوي كيان حمله برد، اما كيان مشت محكمش را حواله صورت او كرد. دهان قدير از ناحيه لب و داخل دهان شكافت و كاملا گيج شد. كيان از همين فرصت كوتاه استفاده كرد و بازوان درهم پيچيده پر قدرتش را طناب دار گردن او ساخت.
    قدير احساس كرد راه تنفسش مسدود شده است، به همين دليل با تقلا پنجه هايش را دور بازو و ساعد كيان قفل كرد تا شايد از فشار آنها بكاهد.
    كيان با دست آزادش كلت كمري قدير را بيرون كشيد و گردن او را رها و چنگ در پيراهن او انداخت و در حالي كه او را سپر خود قرار داده بود به سمت بيگ كه تقريبا به آنها نزديك شده بود چرخيد.
    رگبار گلوله اي كه از سمت بيگ شليك شده بود سينه قدير را شكافت و او را به درك واصل كرد.
    پاسخ كيان به بيگ، شليك پياپي چند گلوله بود كه يكي از آنها به ران پاي راست بيگ اصابت و او را نقش بر زمين كرد.
    كيان تعلل را جايز ندانست. نبايد بي گدار به آب مي زد، بنابراين قبل از آنكه بار ديگر غافلگير شود، بي درنگ از روي ديوار پريد و از خانه اي به خانه ديگر گريز را آغار كرد. بايد خود را به ويرانه هاي دروازه ورودي آبادي مي رساند. احتياط شرط عقل بود.
    براي پنهان ماندن از چشم دشمن و رد شدن بدون دردسر از پيچ و خم كوچه ها، راهي به جز تعويض لباس نداشت. با اين فكر چندين بار قصد كرد تا با وارد ساختن ضربه اي غافلگير كننده، يكي از عابرين را از پاي درآورد و تصميمش را عملي سازد، اما با فكر عواقب كار، از اين اقدام منصرف شد.
    همان طور كه با احتياط جلو مي رفت و از كنار خانه اي با ديوارهاي فرو ريخته رد مي شد، برق لباسهاي شسته شده روي طناب متوقفش كرد. با اطمينان از نبودن كسي در آنجا، به سرعت البسه مورد نيازش را از روي طناب جمع كرد و سراسيمه بيرون دويد و در پناه ديوار شكسته اي لباسهايش را تعويض كرد، سپس لباسهاي خود را در زير سنگ و كلوخ پنهان كرد و با احتياط به طرف جايي كه احتمال مي داد غزاله رفته باشد، به راه افتاد. به محض ورود به ويرانه ها متوجه افراد بيگ و جستجوي دقيق آنها شد. با چابكي خود را بالاي سقف رساند و لابلاي تيرهاي چوبي آن پنهان شد. افراد بيگ وجب به وجب خاك را زير و رو كردند و وقتي از يافتنش نااميد شدند، آنجا را ترك كردند.
    با دور شدن آنها با كمي آسودگي به جستجوي غزاله پرداخت . تا آنكه بعد از مدت كوتاهي در حال عبور از كوچه اي برقع غزاله را شناخت.
    در خم كوچه پناه گرفت. براي اطمينان از اينكه غزاله تحت تعقيب نباشد هر از گاهي از گوشه ديوار سرك مي كشيد. غزاله با احتياطي كه ترس چاشني رفتارش بود، به سمت كيان در حال حركت بود. همين كه به سر كوچه رسيد دستي با حركتي تند بازويش را چسبيد و او را داخل كوچه كشيد و قبل از آنكه فرصت فرياد زدن بيابد همان دست جلوي دهانش را گرفت.

  18. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #120
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 111

    غزاله با وحشت براي فرار تقلا مي كرد، اما به محض شنيدن صداي كيان كه گفت: (هيس... من هستم)
    آرام گرفت و بلافاصله به سمت او چرخيد.
    كيان لبخند دلنشيني زد و گفت:
    - نترس خانم كوچولو من هستم... كيان.
    غزاله نفس حبس شده اش را بيرون داد و گفت:
    - فكر كردم تو رو گرفتن! داشتم سكته مي كردم.
    كيان همچنان كه بازوي غزاله را چسبيده بود او را دنبال خود به زير سقف يكي از مخروبه ها كه اطمينان داشت جاي امني است كشيد و گفت:
    - فكر كنم اينجا امنه، چون چند دقيقه قبل خاك اينجا رو الك كردن... حداقل تا يه مدتي اينجا نميان.
    غزاله نفسي به راحتي كشيد و برقع را بالا داد و گفت:
    - حالا چي كار كنيم؟
    - تو همين جا مي موني... من به محض اينكه موفق شدم تماسم رو با ايران برقرار كنم برمي گردم. تحت هيچ شرايطي از اينجا خارج نشو.
    - ولي اونا دنبالتن. چطور مي خواي از اينجا خارج بشي؟
    كيان سر خم كرد. نگاهش مي گفت: (چند بار بگم؟).

    زبانش را به حركت درآورد و گفت:
    - چاره اي نيست، بايد برم.
    - نه! تو نميري!
    وقت جر و بحث نبود. كيان فكر كرد غزاله به دليل علاقه اش، احساساتي شده است و مي خواهد او را نيز تحت تاثير قرار دهد، تا بدون تعهد به انجام وظيفه، راهي براي فرار بيابد. از اين رو بي اعتنا گفت:
    - ببين غزاله! اگه من تا دو، سه ساعت ديگه برنگشتم، خودت رو به هر نحوي كه مي توني به ملاقادر يا عبدالنجيب برسون. اونا بي شك به تو كمك مي كنن تا به ايران برگردي
    غزاله نااميد روي زمين زانو زد. اشك بي اختيار مهمان چشمهاي زيبايش شد.
    كيان حالش را درك مي كرد، به همين دليل به آرامي پهلويش نشست. دست نوازشي پشت او كشيد و گفت:
    - خودت مي دوني چقدر برام عزيزي، پس اينجور عذابم نده، ديدن اشكهاي تو بيشتر از شكنجه دشمن عذابم ميده.
    - اگه بلايي سرت بياد، من چي كار كنم؟ ديگه طاقت ندارم كيان... نمي خوام تو رو از دست بدم.
    - اميدت به خدا باشه، هرچي مقدر باشه همون ميشه.
    غزاله به ناگاه از جاي برخاست و گفت:
    - نه نه ... نمي ذارم بري كيان... نمي ذارم.
    - بچه نشو غزاله وقتي پاي ايران و مصلحت مملكت در بينه، ما بايد از عشق كه هيچي، از جونمون هم بگذريم.

    غزاله لبخند زد و گفت:
    - خوب مي گذريم.
    - چطوري؟ با قايم شدن زير اين سقف!.... شايد تا حالا هم خيلي دير شده باشه و اونا بدون اهميت به آزاد شد من، محموله رو عبور داده باشن، اما من بايد اطلاعاتم رو به گوش سردار برسونم. شايد جلو يك عمليات بزرگ گرفته بشه.
    غزاله لحن جدي به خود گرفت. در حاليكه اشكش را پاك مي كرد، گفت:
    - من مي رسونم.
    - معلوم هست چي ميگي!؟
    - اونها هنوز من رو شناسايي نكردن و چون تو رو تنها ديدن، احتمال ميدن جايي مخفي باشم و تو در حال حاضر تنها باشي. پس من خيلي راحت تر مي تونم از اينجا خارج بشم و تلفن بزنم.
    - امكان نداره.
    - من مخابرات رو پيدا كردم. با اين پوشش افغاني كسي به من شك نمي كنه. سعي مي كنم به لهجه افغاني حرف بزنم... خيلي زود تلفن مي زنم و برمي گردم.
    - نه... به هيچ وجه.
    - تو بيخود نگراني. مي دونم كه مشكلي پيش نمي ياد.
    - اگه بهت آسيبي برسه، هيچ وقت نمي تونم خودم رو ببخشم... نه.
    غزاله به آرامي جلو آمد.

    انگشتان ظريف و كشيده خود را نوازشگر صورت كيان ساخت و گفت:
    - نمي خوام تو رو از دست بدم.... بذار برم.
    و سر به سينه فراخ كيان گذاشت و با صداي لرزاني گفت:
    - دوستت دارم.



  20. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •