تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 12 از 13 اولاول ... 28910111213 آخرآخر
نمايش نتايج 111 به 120 از 130

نام تاپيک: سنایی غزنوی

  1. #111
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود
    هم وی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
    از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
    زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
    شاخها از میوه‌ها گر گشت چون بی زه کمان
    غم مخور ماهی دگر چون تیر بی‌پیکان شود
    چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
    بیم آن باشد که شیر بیشه زو بریان شود
    دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
    سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
    دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
    تا همی شمع روان زی خوشه‌ی گردان شود
    گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
    از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
    تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
    چون همی هنگام آن آمد که بی‌سامان شود
    از برای آنکه تا پرده‌ش ندرد باد مهر
    هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
    شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
    تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
    تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
    حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد

  2. #112
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش

    چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش


    همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو

    همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش


    هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو

    گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش


    همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش

    پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش


    گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش

    تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش


    پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو

    بندهٔ هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش


    عاشق جانی به گرد حجرهٔ جانان مگرد

    با جعل خو کرده‌ای رو، طالب گلشن مباش


    صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر

    طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش


    مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان

    تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش


    سید آل نظیری آن امام راستین
    پیشوای راستان صاحب کلام راستین

      محتوای مخفی: ادامه 
    ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش

    عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش


    چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او

    یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش


    یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو

    یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش


    یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو

    ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش


    گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست

    همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش


    ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت

    یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش


    با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس

    یار در غارست با تو غار گو پر مار باش


    سینهٔ فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد

    دیدهٔ دیوانگان را گل چه باشی، خار باش


    ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست

    همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش


    مدح خواجه‌ست این قصیده اندرین دعوی مکن

    خواجه این معنی نکو داند تو زیرک‌سار باش


    آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری
    قرة العین جهان صاحب قران شاعری

    ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن

    صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن


    زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی

    روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن


    کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست

    بر در کعبه حدیث عقبهٔ شیطان مکن


    چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق

    چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن


    گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار

    چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن


    سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد

    راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن


    مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز

    گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن


    بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند

    چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن


    اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی

    هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن


    صحبت حور ارت باید کینهٔ رضوان مجوی

    تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن


    تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام
    چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام

    آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای

    آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای


    هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست

    هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای


    هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس

    چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای


    زو گزیده‌تر نبیند هیچ کس معنی گزین

    زو ستوده‌تر نیابد هیچ کس مردم‌ستای


    شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل

    قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای


    مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان

    در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای


    نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن

    آب گردد استخوان ناچار در حلق همای


    شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو

    همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای


    معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب

    این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای


    خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج

    شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای


    شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست
    شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست

    دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر

    لفظها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غور


    عالمی آمد به چشم من مزین وندر او

    لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر


    در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب

    وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر


    اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر

    شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر


    از قفای بحتری از حله در تا قیروان

    بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر


    مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح

    ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر


    معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف

    خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور


    از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون

    زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر


    هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران

    مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر


    مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب

    من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر


    آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری
    بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری

    شعر او همچون سلامت عالم آراید همی

    نکتهٔ او چون سعادت شادی افزاید همی


    نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود

    گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی


    مادر بد مهر گفتستند عالم را و من

    این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی


    کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک

    هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی


    هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود

    از میان جان و دل گوید چنین باید همی


    سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند

    مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی


    آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان

    گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی


    زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده‌ام

    تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی


    گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن

    چون به عالم هر که دانایست بستاید همی


    در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه
    از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه

    Last edited by F l o w e r; 09-01-2012 at 22:27. دليل: تکمیل

  3. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #113
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض رباعیات

    عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا
    نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا
    من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا
    نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا
    * * *
    در دست منت همیشه دامن بادا
    و آنجا که ترا پای سر من بادا
    برگم نبود که کس ترا دارد دوست
    ای دوست همه جهانت دشمن بادا
    * * *
    عشقا تو در آتش نهادی ما را
    درهای بلا همه گشادی ما را
    صبرا به تو در گریختم تا چکنی
    تو نیز به دست هجر دادی ما را
    * * *
    آنی که قرار با تو باشد ما را
    مجلس چو بهار با تو باشد ما را
    هر چند بسی به گرد سر برگردم
    آخر سر و کار با تو باشد ما را
    * * *
    ای کبک شکار نیست جز باز ترا
    بر اوج فلک باشد پرواز ترا
    زان می‌نتوان شناختن راز ترا
    در پرده کسی نیست هم آواز ترا
    * * *
    هر چند بسوختی به هر باب مرا
    چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا
    زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
    دریافت مرا غم تو، دریاب مرا
    * * *
    چون دوست نمود راه طامات مرا
    از ره نبرد رنگ عبادات مرا
    چون سجده همی نماید آفات مرا
    محراب ترا باد و خرابات مرا
    * * *
    در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا
    وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا
    گر بگریزم ز صحبت نااهلان
    کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا
    * * *
    در دل ز طرب شکفته باغیست مرا
    بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا
    خالی ز خیالها دماغیست مرا
    از هستی و نیستی فراغیست مرا
    * * *
    اندوه تو دلشاد کند مرجان را
    کفر تو دهد بار کمی ایمان را
    دل راحت وصل تو مبیناد دمی
    با درد تو گر طلب کند درمان را
    * * *
    هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
    وصل تو بتر که بی‌قرارم دارد
    هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد
    این نیز مزاج روزگارم دارد
    * * *
    از روی تو دیده‌ها جمالی دارد
    وز خوی تو عقلها کمالی دارد
    در هر دل و جان غمت نهالی دارد
    خال تو بر آن روی تو حالی دارد
    * * *
    با هجر تو بنده دل خمین می‌دارد
    شبهاست که روی بر زمین می‌دارد
    گویند مرا که روی بر خاک منه
    بی روی توام روی چنین می‌دارد
    * * *
    ای صورت تو سکون دلها چو خرد
    وی سیرت تو منزه از خصلت بد
    دارم ز پی عشق تو یک انده صد
    از بیم تو هیچ دم نمی‌یارم زد
    * * *
    گه جفت صلاح باشم و یار خرد
    گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
    باید بد و نیک نیک ور نه بد بد
    زین بیش دف و داریه نتوانم زد
    * * *
    من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
    پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
    کودک نیم این مایه شناسم بخرد
    پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
    * * *
    روزی که بود دلت ز جانان پر درد
    شکرانه هزار جان فدا باید کرد
    اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد
    بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
    * * *
    گر خاک شوم چو باد بر من گذرد
    ور باد شوم چو آب بر من سپرد
    جانش خواهم به چشم من در نگرد
    از دست چنین جان جهان جان که برد
    * * *
    بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد
    زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد
    گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت
    نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد
    * * *
    از دور مرا بدید لب خندان کرد
    و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد
    آن جان جهان کرشمه‌ی خوبان کرد
    ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد
    ***

    جز من به جهان نبود کس در خور عشق
    زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق
    یک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق
    دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق
    * * *
    تحویل کنم نام خود از دفتر عشق
    تا باز رهم من از بلا و سر عشق
    نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق
    عشق آفت دینست که دارد سر عشق
    * * *
    جز تیر بلا نبود در ترکش عشق
    جز مسند عشق نیست در مفرش عشق
    جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق
    جان باید جان سپند بر آتش عشق
    * * *
    گویند که کرده‌ای دلت برده‌ی عشق
    وین رنج تو هست از دل آورده‌ی عشق
    گر بر دارم ز پیش دل پرده‌ی عشق
    بینند دلی به نازپرورده‌ی عشق
    * * *
    کی بسته کند عقل سراپرده‌ی عشق
    کی باز آرد خرد ز ره برده‌ی عشق
    بسیار ز زنده به بود مرده‌ی عشق
    ای خواجه چه واقفی تو از خرده‌ی عشق
    * * *
    چشمی دارم ز اشک پیمانه‌ی عشق
    جانی دارم ز سوز پروانه‌ی عشق
    امروز منم قدیم در خانه‌ی عشق
    هشیار همه جهان و دیوانه‌ی عشق
    * * *
    خورشید سما بسوزد از سایه‌ی عشق
    پس چون شده‌ای دلا تو همسایه‌ی عشق
    جز آتش عشق نیست پیرایه‌ی عشق
    اینست بتا مایه و سرمایه‌ی عشق
    * * *
    آن روز که شیر خوردم از دایه‌ی عشق
    از صبر غنی شدم به سرمایه‌ی عشق
    دولت که فگند بر سرم سایه‌ی عشق
    بر من به غلط ببست پیرایه‌ی عشق
    * * *
    کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک
    تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک
    امروز شدی ز باد سردم بی‌باک
    فردا کنم از دست تو بر تارک خاک
    * * *
    ای آصف این زمانه از خاطر پاک
    همچون ز سلیمان ز تو شد دیو هلاک
    ای همچو فرشته اندری عالم خاک
    آثار تو و شخص تو دور از ادراک
    ***

    با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای
    تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای
    تو جامه‌ی دلبری کنون دوخته‌ای
    این چندین عشوه از که آموخته‌ای
    * * *
    در جامه و فوطه سخت خرم شده‌ای
    کاشوب جهان و شور عالم شده‌ای
    در خواب ندانم که چه دیدستی دوش
    کامروز چو نقش فوطه در هم شده‌ای
    * * *
    ای آنکه تو رحمت خدایی شده‌ای
    در چشم بجای روشنایی شده‌ای
    از رندی سوی پارسایی شده‌ای
    اندر خور صحبت سنایی شده‌ای
    * * *
    تا نقطه‌ی خال مشک بر رخ زده‌ای
    عشق همه نیکوان تو شهرخ زده‌ای
    طغرای شهنشاه جهان منسوخ‌ست
    تا خط نکو بر رخ فرخ زده‌ای
    * * *
    هر چند به دلبری کنون آمده‌ای
    در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای
    آلوده همه جامه به خون آمده‌ای
    گویی که ز چشم من برون آمده‌ای
    * * *
    در حسن چو عشق نادرست آمده‌ای
    در وعده چو عهد خویش سست آمده‌ای
    در دلبری ار چند نخست آمده‌ای
    رو هیچ مگو که سخت چست آمده‌ای
    * * *
    خشنودی تو بجویم ای مولایی
    چون باد بزان شوم ز ناپروایی
    چون شمع اگر سرم ز تن بربایی
    همچون قلم آن کنم که تو فرمایی
    * * *
    چون نار اگرم فروختن فرمایی
    چون باد بزان شوم ز ناپروایی
    زیر قدم خود ار چو خاکم سایی
    چون آب روانه گردم از مولایی
    * * *
    گفتم که ببرم از تو ای بینایی
    گفتی که بمیر تا دلت بربایی
    گفتار ترا به آزمایش کردم
    می بشکیبم کنون چه میفرمایی
    * * *
    ای سوسن آزاد ز بس رعنایی
    چون لاله ز خنده هیچ می‌ناسایی
    پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی
    زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی

  5. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #114
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    1

    پيش فرض حکیم سنایی

    حکیم ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی غزنوی، و نیز حکیم سنایی از بزرگ ترین شاعران زبان پارسی در سده ششم هجری است. او در سال (473 هجری قمری) در شهر غزنه (واقع در افغانستان امروزی) دیده به جهان گشود و در سال (545 هجری قمری) در همان شهر چشم از جهان فروبست.
    چکامه ای از ایشان:
    ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
    نروم جز به همان ره که توام راهنمائی
    همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
    همه توحید تو گویم که به توحید سزائی
    تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
    احد بی‌زن و جفتی، ملک کامروایی
    نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
    تو جلیل‌الجبروتی، تو نصیرالامرایی
    تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
    تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی
    بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
    بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی
    بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی
    بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
    نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
    نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
    نبٌد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی
    نه بجنبی نه بگردی، نه بکاهی نه فزایی
    همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی
    همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی
    همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
    همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی
    احدّ لیس کمثله، صمدّ لیس له ضدّ
    لِمَن ‌المُلک تو گویی که مر آن را تو سزایی
    لب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید
    مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

  7. #115
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    بی خانمان
    پست ها
    2,533

    پيش فرض

    چکیده ای از زندگینامه حکیم سنایی:

    ابوالمجد مجدود بن آدم متخلص به سنایی شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمه ی دوم سده پنجم و نیمه ی اول سده ی ششم هجری است. وی در سال 463 یا 473 هجری قمری در غزنین دیده به جهان گشود. چنانچه از شعر سنایی بر می آید او به تمام دانشهای زمان خود آگاهی و آشنایی و در برخی تبحر و استادی داشته است. وی در سال 525 یا 535 هجری قمری در سن 62 سالگی درگذشت. از آثار وی غیر از دیوان قصیده و غزل و ترکیب و ترجیع و قطعه و رباعی، مثنویهای وی معروف و بدین قرارند: مثنویهای حدیقة الحدیقه، طریق التحقیق، کارنامه ی بلخ، سیر العباد الی المعاد، عشق نامه و عقل نامه، سه مکتوب و یک رساله ی نثر نیز به وی نسبت داده اند.

  8. #116
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    بی خانمان
    پست ها
    2,533

    پيش فرض

    یکصد و هجدهمین غزل از دیوان اشعار:

    هر دل که قرین غم نــباشد
    از عشق بر او رقم نــباشد
    من عشق تو اختیار کـــردم

    شاید که مرا درم نـــباشد
    زیرا که درم هم از جهانست

    جانان و جهان بهم نــباشد
    با دیدن رویت ای نــگارین

    گویی که غمست غم نـــباشد
    تا در دل من نشسته بــاشی

    هرگز دل من دژم نــــباشد
    پیوسته در آن بود سنــایی

    تا جز به تو متهم نــباشد

  9. #117
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    بی خانمان
    پست ها
    2,533

    پيش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم از ظریق التحقیق:

    ابتدای سخن به نام خــــداست
    آنکه بی مثل وشبه وبی همتاست
    خالق الخلق و باعث الامـــوات

    عالم الغیب سامع الاصـــــوات
    ذات بیچونش را بدایت نـــیست

    پادشاهیش را نهایت نـــــیست
    نه در آید به ذات او تغــییر

    نه قلم وصف او کند تــــحریر
    زآنکه زاندیشه‌ها بــرونست او

    بری از چند و چه و چـونست او

  10. #118
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    بی خانمان
    پست ها
    2,533

    پيش فرض

    یکصد و هجدهمین رباعی

    در دیدهٔ خصم نیک روی تو مــــباد
    بر عاشق سفله نیک خوی تو مـــباد
    چون قامت من دل دو توی تو مــباد

    جز من پس ازین عاشق روی تو مـباد

  11. #119
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    160

    پيش فرض

    زان سـوزد چـشـم تـو زان ریزد آب

    کاندر ابروت خفته بد مســت و خراب

    ابــــروی تـو مـحراب و بســوزد به عذاب

    هـر مـســـــت کـه او بـخســبد اندر محــراب

  12. #120
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    160

    پيش فرض

    تـا جـهـان اسـت کـار او ایـن اسـت *** نـوش او نـیـش و مـهـر اوکـین است

    انـــدر ایــن خــاکــدان افــســرده *** هـیـچ کـس نـیـسـت از غم آسوده

    آنـچـنـان زی درو کـه وقـت رحیل *** بـیـش بـاشـد بـه رفـتـنـت تـعجیل

    رخــت بـیـرون فـکـن زدار غـرور *** چــه نــشـیـنـی مـیـان دیـو شـرور؟‌

    حــســد و حـرص را بـه گـور مـبـر *** دشـــمـــنـــان را بـــه راه دور مــبــر

    دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت *** بـاز دارنـدت ایـن و آن زبـهـشـت

    پــیــشـتـر زآنـکـه مـرگ پـیـش آیـد *** از چــنــیــن مــرگ زنــدگــی زایــد

    بـه چـنـیـن مـرگ هـر کـه بـشـتـابـد *** از چــنــیــن مــرگ زنــدگــی یــابـد

    تــا از ایــن زنــدگــی نــمــیــری تـو *** در کــف دیــو خــود اســیــری تــو

    نـفـس تو تابدیش عادت و خوست *** بـه حـقـیقت بدان‌که دیو تو اوست

    مــرده دل گــشــتــی و پــراکــنـده *** کــوش تــا جــمــع بــاشــی و زنـده

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •