تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 12 از 18 اولاول ... 28910111213141516 ... آخرآخر
نمايش نتايج 111 به 120 از 174

نام تاپيک: عرفان نظر آهاری

  1. #111
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض






    به گنجشک گفتند ، بنويس :


    عقابي پريده


    عقابي فقط دانه از دست خورشيد چيده


    عقابي دلش آسمان ، بالش از باد ، به خاک و زمين تن نداد .


    و گنجشک هر روز


    همين جمله ها را نوشت


    و هي صفحه صفحه


    و هي سطر سطر


    چه خوش خط و خوانا نوشت


    و هر روز دفتر مشق او را


    معلم ورق زد


    و هر روز گفت : آفرين


    چه شاگرد خوبي ، همين


    ***


    ولي بچه گنجشک يک روز


    با خودش فکر کرد :


    براي من اين آفرين ها که بس نيست


    سؤال من اين است


    چرا آسمان خالي افتاده آنجا ؟


    براي عقابي شدن


    چرا هيچ کس نيست ؟





    ***


    چقدر « از عقابي پريد »


    فقط رونويسي کنيم


    چقدر آسمان ، خط خطي


    بال کاهي


    چرا پر کشيدن فقط روي کاغذ


    چرا نقطه هر روز باز از سر خط


    چرا ... ؟


    براي رهايي از اين صفحه ها


    نيست راهي ؟


    ***


    و گنجشک کوچک پريد


    به آن دورها


    به آنجا که انگشت هر شاخه اي رو به اوست


    به آن نورها


    و هي دور و هي دور و هي دورتر


    و از هر عقابي که گفتند مغرورتر


    و گنجشک شد نقطه اي


    نه در آخر جمله ، در دفتر اين و آن


    که بر صورت آسمان


    ميان دو ابروي رنگين کمان








    ....................................


    پينوشت :


    ما عقاباني هستيم که به هيات گنجشک آفريده شده ايم


    چه زيبا ، روزي دور، شاعري خوش ذوق گفته که :


    مي توان جبريل را گنجشک دست آموز کرد


    شهپرش با موي آتش ديده بستن مي توان

  2. 2 کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #112
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    من ماندم و ارثیه مادربزرگم
    مادربزرگی که جهازش
    یک جفت کوه سنگلاخی
    یک پارچه نیزارهای دور
    یک دست
    دشت بیکران بود
    مهریه اش یک سکه ماه
    چندین قواره آسمان بود
    **
    دور و برش
    فرسنگ فرسنگ
    اما برای او
    حتی تمام این جهان، تنگ
    بیزار از زندان خاک و
    قفل این سنگ
    **
    یک عمر آن پیراهن خط خط
    تنش بود
    حتی شب جشن عروسی
    منجوق خار و پولک تیغ
    گل های روی دامنش بود
    **
    مادربزرگم
    با آن لباس راه راه از دور
    حتی خودش شکل قفس بود
    اما چه با ناز
    اما چه مغرور
    زیرا عروس هیچکس بود

    ***
    مادربزرگم ...
    مادربزرگم ماده ببری بود
    عرفان نظرآهاری

  4. #113
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
    روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
    قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
    سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
    جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
    خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
    جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

  5. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #114
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

    روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
    و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
    گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
    سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
    گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
    خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
    های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

  7. 2 کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #115
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    خانمی ممنون از این متنای ناب
    اما لطف می کنی اسم کتاب هایی رو که این متن ها رو از انها اوردی هم بنویسی آخه خیلی قشنگن.
    مخصوصا این دوتای آخر

  9. #116
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من خوب تو را میشناسم .
    ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ماو همه مان همسایه خدا.

    یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی .
    و من همه آسمان را دنبالت میگشتم،
    تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.

    خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت میچکید .

    راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

    یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.
    تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد .

    اما زورش به ما نمی رسید .
    فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم ،
    چطور از راه به درتان کنم.

    تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
    اما همیشه خواب زمین را میدیدی .
    آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد.
    دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد .
    من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
    تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را .
    ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا.
    ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........

    دوست من ، همبازی بهشتی ام !
    نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده .

    هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند:
    از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.

    بلند شو ، از دلت شروع کن .

    شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.

  10. 2 کاربر از sweet_mahsa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #117
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
    مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
    و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
    من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
    او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
    تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
    و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
    وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
    و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
    من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
    و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
    ***
    مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
    مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
    [
    Last edited by sweet_mahsa; 15-10-2008 at 21:40.

  12. #118
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...
    بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.
    اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.
    اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.
    سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.
    Last edited by sweet_mahsa; 15-10-2008 at 21:44.

  13. #119
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

    خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
    شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
    شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
    و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
    ***
    اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
    شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
    ***
    حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
    چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
    چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
    وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
    خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
    خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
    خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
    ***
    حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
    خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟ ]

  14. 2 کاربر از sweet_mahsa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #120
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود. درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند. کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود. بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.
    حکیم سینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب. دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز. سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
    *
    دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز.
    سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
    سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
    درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
    و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد، پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.
    *
    انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
    سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
    خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت: همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد. او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.اما پرسیدن های او شور این جهان است. وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست. از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.
    *
    انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت. آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
    نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !

  16. این کاربر از sweet_mahsa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •