تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 119 از 212 اولاول ... 1969109115116117118119120121122123129169 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,181 به 1,190 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1181
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    Ceaf.ir
    پست ها
    2,661

    پيش فرض

    پرسيد: به خاطر کي زنده هستي؟ با اينکه دوست داشتم باتمام وجود داد بزنم به خاطر تو ، بهش گفتم: به خاطرهيچکس ... پرسيد پس به خاطر چي زنده هستي؟ با اينکه دلم داد مي کشيد به خاطر تو ، با يه بغض غمگين بهش گفتم: به خاطرهيچکس ... ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حالي که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: به خاطرکسي که به خاطر هيچ زندست!

  2. 3 کاربر از amirtoty بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1182
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    Ceaf.ir
    پست ها
    2,661

    13

    هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم

  4. 5 کاربر از amirtoty بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1183
    اگه نباشه جاش خالی می مونه elham_007's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    پست ها
    345

    پيش فرض تراشه های زندگی

    مردی كه مداد درست مى كرد مدادی را برداشت تا در جعبه بگذارد امّا قبل از آن به مداد گفت: «پنج نکته هست كه مى خواهم بدانی. قبل از آن كه تو را به جهان بیرون بفرستم مى خواهم این نکته ها را فهمیده و هرگز فراموش نكني در این صورت مى تواني بهترین مداد دنیا شوى:
    · كار های زيادى از دستِ تو برمى آید امّا فقط باید در دست يك نفر قرار بگيرى تا بتوانی آن ها را انجام دهي.
    · گاهی تجربه ى درد ناكِ تراشیده شدن را خواهى داشت امّا براى آن كه مداد بهترى باشی باید این درد را تحمّل كنى.
    · بسیاری از اشتباه ها را مى توانى درست كنى.
    · مهم ترین قسمت وجود تو در داخل توست.
    · روى هر سطحی كه قرار بگيرى باید اثری از خود بر آن به جا بگذاری.
    مداد فهمید و قول داد كه فراموش نکند و با هدف به درون جعبه رفت تا وارد جهان هستى شود.

  6. 3 کاربر از elham_007 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1184
    پروفشنال iAR11's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    محل سكونت
    Heart of Time
    پست ها
    570

    پيش فرض

    ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند:
    «اميلي عزيز، عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم. با عشق، خدا»
    اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود. در همين فكر ها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: «من، كه چيزي براي
    پذيرايي ندارم.»
    پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد،
    برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند.
    مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟»
    اميلي جواب داد: «متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام.»
    مرد گفت: «بسيار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روي شانه هاي همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
    همانطور كه مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
    وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد كتش را در آورد و
    روي شانه هاي زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برايش دعا كرد.
    وقتي اميلي به خانه رسيد، يك لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همانطور كه در را باز مي كرد، پاكت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز كرد:
    «اميلي عزيز، از پذيرايي خوب و كت زيبايت متشكرم ، با عشق ، خدا »

  8. 4 کاربر از iAR11 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1185
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1

    پيش فرض داستان كوتاه


    دريا مونس او بود جايي كه خوشبختي را در آن پيدا ميكرد.چه بسا در جست و جوي خلوتي براي تنهايي جايي بهتر از آن سراغ نداشت.اما در روزهايي كه باد شديدي ميوزيد و هوا طوفاني ميشد كنار دريا ديگر امن نبود وموجهاي بزرگ تمامي ساحل را مي پوشاندند.با افسوس چنين با خود انديشيد كه روزهاي شيرين و زيباي دنيا
    هيچوقت دوام ندارند.
    كاري در كارخانه ريسندگي داشت و ناچار بود هر روز صبح و عصر مسافت طولاني بين خانه تا محل كارش را با كفشهاي پوسيده اش كه به خوبي پاهايش را پوشش نميدادند طي كند.با همه اينها او به اين زندگي
    فقيرانه و فلاكت بار خود قانع بودو چيزي بيش از آن نمي خواست هر چند جواني چيزهاي زيادي از او طلب ميكرد اما سعي ميكرد همچنان بدون توقع بماند.
    ولي حالا ديگر شرايط فرق ميكرد آمال جواني اش به حقيقت پيوسته بودند او زيباترين دختر اين سرزمين كوچك لقب گرفته بود گر چه بهخاطرش دوستان زيادي از دست داده بود زيرا آنها هم چنين آرزويي در سر پرورانده بودند.اين وضعيت هم براي خانواده كوچك و تهيدست او هم به نظر دست نيافتني مي آمد.پدرش به شغل كشاورزي اشتغال داشت و قزضهاي زيادي بابت خريد مشروبات الكلي بدهكار شده بود چه چيزي بهتر
    از آن كه مي توانست بعد از آن همه مدت نداري و فقر و مشقت زياد بقيه عمر خويش را با خوشي و متعلقات
    دنيايي سر كند. حتي برادر كوچكش با وجود سن كم آرزوهاي بلند پروازانه اش را حالا به واقعيت ميديديك هفته پيش از ميان تمام زيبا رويان و شاهدان اين شهر او لقب زيباترينها را گرفته بود و بنابراين به همسري پادشاه در مي آمد تمام دختران در آرزوي ازدواج با پادشاه بودند و حتي اعيان و بزرگان در اين مجلس شركت كرده بودند تا سهمي به دست بياورندو او بود كه از ميان همه انها انتخاب گرديده بود از اين به بعد كالسكه اي مزين به روبان هايي از جنس اطلس براي بردن او به خانه مي آمدند چنين پيشامدي براي او ناخوشايند بودو از فشار خانواده مجبور به شركت در چنين مجلسي گشته بود پادشاه اين سرزمين آن كسي نبود كه او در تصورات خود در نظر داشت حتي كسي نبود كه او يكبار در مخيله ذهنش به آن راضي شده باشد.او يك پير پسر چاق و كوتاه قد و تا بخواهي مستبد و مغرور و بد اخلاق بود.هر بار كه به او فكر ميكرد نفرتي عميق در دلش ريشه مي دواند.هر روز با كالكه طلايي كه او را به ياد افسانه هاي پريان مي انداختند به ملك بزرگ پادشاه فر خوانده مي شدو اما در يكي از روزها از طرف كسي كه شوهر آينده او محسوب مي شد امر شد كه براي هميشه به زندگي فقيرانه خود پايان دهد در حاليكه با هيچكدام از آداب و رسوم و قوانين آشنايي نداشت تا بتواند عنوان ملكه آينده اين سرزمين را به عهده گيرد .
    غروب در ساحل دريا ايستاده بود و به افق دور دست با حسرت مي نگريست به امواج تيره اي كه گويي همه اميدها و آرزوهايش را در خود بلعيده بود اما هنوز هم مصمم و اميدوار سعي ميكرد به خود تسلي دهد.حالا بايستي از آن دست لباسهاي گران قيمت و سنگيني به تن ميكرد كه با هر حركت صداي خش خش از
    آن بر مي خاستو رفتار و سلوك خود را عوض ميكرد.در سايه حمايت شاه آرزوي ديرينه پدر و مادرش رنگ واقعيت گرفته بود
    و ديگر هيچ غصه اي در زندگي نداشتند

  10. این کاربر از لاله صادق صبوري بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1186
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض معجزه کریسمس...



    سارا كلاس سوم را در دبيرستاني در مركز شهري بزرگ آغاز كند.
    هرگز به فكرش نرسيده بود كه تنها خواهد بود.اما زودي متوجه شد كه دائما در روياي كلاس دوم خود سير ميكند. آن كلاس كوچك و دوستانه بود و اين مدرسه جديد بسيار سرد و غير دوستانه.
    به نظر ميرسيد در اين مدرسه كسي اهميت نميدهد كه سارا چه احساسي دارد و آيا مورد استقبال است يا نه.
    او بسيار مهربان بود و گهگاه دوستاني پيدا ميكرد ـ ميدانيد،از همان دوستاني كه با فريب دادن وي از مهرباني اش سوء استفاده ميكردند.
    او هر روز بدون جلب توجه كسي در راهروها راه ميرفت ، هيچ كس با او حرف نميزد ، به همين دليل كسي صدايش را نشنيده بود.تا جايي رسيد كه او فكر ميكرد افكارش آنقدر خوب نيستند كه ارزش شنيدن داشته باشند. بنابراين همچنان ساكت و تقريبا بي صدا ماند.
    پدرو مادرش نگران بودند ، دختري كه هميشه سرشار از انرژي بود حالا به دختري كم حرف و منزوي تبديل شده بود.
    متاسفانه آنها نميدانستند كه سارا در فكر پايان دادن به زندگي اش است...
    اغلب هنگام خواب گريه ميكرد و فكر ميكرد هيچ كس او را آنقدر دوست نخواهد داشت كه با وي دوست شود.
    اوضاع در تابستان بدتر شد‌ ، سارا هيچ كاري نداشت كه انجام دهد جز اينكه بگذارد ذهنش متلاطم تر شود. او فكر ميكرد زندگي آندر ناخوشايند است كه ارزش زيستن ندارد.
    كلاس چهارم هم براي سارا هيچ تفاوتي با كلاس سوم نداشت.
    وقتي عيد كريسمتس رسيد سارا آنقدر آشفته بود كه گويي دنيا كم كم او را از ياد برده بود.
    سرانجام در روز كريستمس هنگامي كه پدرش به مهماني رفته بودند ، تصميم گرفت خود را از پل محلشان به پايين پرت كند. وقتي خانه گرمشان را براي رفتن به سمت پل ترك كرد تصميم گرفت در جعبه پست يادداشتي براي پدر و مادرش بگذارد.
    وقتي در جعبه را باز كرد چند نامه در آن پيدا كرد. در ميان نامه ها پاكتي براي او بود. آن را باز كرد. كارتي از طرف يكي از همكلاسي هايش بود:

    ساراي عزيز ، ميخواهم براي اينكه زودتر با تو صحبت نكردم عذرخواهي كنم ، من هم مثل تو هيچ دوستي ندارم. فكر ميكنم بتوانيم با هم دوست شويم و به هم كمك كنيم. روز يكشنبه مي بينمت!
    دوست تو ، بتي

    سارا لحظه اي به كارت خيره شد و آن را چند بار خواند. (با هم دوست شويم!) خنديد و متوجه شد كه كسي به او اهميت ميدهد و ميخواهد با سارا دوست شود. احساس مهم بودن كرد.
    برگشت و بي درنگ به بتي زنگ زد.
    فكر ميكنم بتوان گفت او معجزه ِ كريستمس بود زيرا...

    دوستي بهترين هديه اي است كه انسان ميتواند به كسي بدهد.

  12. 4 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1187
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    وقتی میخواستم به دانشگاه بروم ، خیلی بی پول بودم. برای درآوردن پول در خیابانی که خانه های قدیمی داشت راه میرفتم و خانه به خانه کتاب میفروختم. وقتی به دروازه خانه ای نزدیک شدم ، زنی زیبا و بلند قد ، حدودا هشتاد ساله ، با حوله حمام به سمت دروازه آمد و گفت: (تویی عزیزم؟ منتظرت بودم! خدا به من گفت که امروز می آیی.)
    خانم برای انجام دادن کارهای حیاط و خانه اش به کمک نیاز داشت. من که بودم که با خدا مخالفت کنم؟!
    روز بعد من سخت تر از همیشه کار کردم. او به من یاد داد چگونه گیاهان را بکارم و گیاهان پژمرده را کجا ببرم. او برای شش ساعت کار سه دلار به من داد.
    هفته بعد خانه او را تمیز کردم. او به من یاد داد چگونه با جارو برقی عتیقه اش کار کنم. آن روز ناهار خوشمزه خوردیم و روز خوبی را گذراندیم.
    آخرین هدیه آقای لینک اتومبیل نوی باشکوهی بود. خانم لینک هرگز نتوانسته بود بچه دار شود ، اما خواهر و خواهر زاده اش در آن نزدیکی زندگی میکردند. همسایه هایش هم او را دوست داشتند.
    از زمانی که با خانم لینک آشنا شدم یک سال ونیم گذشت. دانشگاه و کار بیشتر وقت مرا میگرفت و من خانم لینک را کمتر و کمتر میدیم.
    روز عید والنتاین فرا رسید و من که خیلی بی پول بودم از افرادی به باید به آنان هدیه میدادم فهرست کوچکی آماده کردم. مامان گفت: (باید برای خانم لینک هم هدیه بخری.)
    ناباورانه پرسیدم:(چرا؟ خانم لینک خانواده ، دوستان و همسایه های زیادی دارد! من حتی دیگر وقت زیادی را با او نمی گذرانم. چرا باید خانم لینک از من هدیه بخواهد؟)
    مامان قانع نشد و اصرار کرد. (برای خانم لینک هدیه ای بخر.)
    در روز والنتاین خجولانه دسته گل کوچکی به خانم لینک هدیه کردم و او با خوشحالی آن را پذیرفت.
    چند ماه بعد به دیدن خانم لینک رفتم. او در اتاق نشیمن نشسته بود. در گوشه ای از اتاق دسته گل پژمرده و پلاسیده من بود ـ تنها هدیه ی عید والنتاین که خانم لینک آن سال دریافت کرده بود...

    ....

    هرگز نمی فهمید یه کار ساده مهربانانه چه شادمانی بزرگی به دنبال می آورد.
    (بری آبل)

  14. 6 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1188
    داره خودمونی میشه P30 Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    پست ها
    36

    پيش فرض

    شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه،
    جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه،
    قایق ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون.
    درهمین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم
    متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد ماند.
    تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم،
    لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود.

    اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: "هوا بیرون خیلی بده..."
    همسرم جواب داد:
    " آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟!!!
    من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه
    ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری

  16. 4 کاربر از P30 Love بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1189
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    آرزو
    این رو یک جا شنیدم دیدم حس کردم و میخوام القا کنم ...
    آخرین باری که ارزو کردین یادتونه ؟
    آرزو داشتید یک سگ داشته باشید ...
    آرزو داشتید یک موتور سیکلت داشتید ...
    آرزو داشتید که دنیا رو بگردید ...
    آرزو داشتید که دنیا رو تغییر بدید ...
    آرزو داشتید پولدار بشید ...
    آروز داشتید که آرزوهاتون براورده بشه ...

    حالا چرا از این همه ارزوی قشنگ گذشتید ؟
    واقعا زیبایی یک لحظه فکر کردن به این ارزو ها ارزش نداشت که اینارو ترک نکنید ؟
    نه نه دیگه برید همه ی ارزوهاتون رو بیارید ...
    من یک فکر خوب برای اینکه به آرزوهاتون برسید دارم ...
    به همه شون فکر کنید شاد بشید شادی میتونه همه رو بیاره ...
    البته منی هم که اینا رو میگم انجام نمیدم ولی شما انجام بدید ...

    بعد دیگه میتونید دنیا رو تغییر بدید ...
    هر تفریحی انجام بدید ...
    تا وقتی که خسته میشید با موتور چرخ بزنید ...
    ولی یادتون باشه هیچ آرزویی رو جا نندازید ...
    شاید با این روش به آرزوهاتون نرسید ولی واقعا ارزشش رو نداشت که یک لحظه با اونا شاد بشید ...
    شاید داشته ... شاید نه ... ولی به هر حال حسی زیباست آرزوکردن ... مخصوصا اونی که برای کسی دیگه باشه ...

    زشتی زیبایی را در برگرفت ...
    آن را به مانند بی زبانی در آورد که فقط لبهایش تکان می خورد ...
    آنقدر بی صدا فریاد زد تا صدایش قطع شد ...
    نا امید خود را جمع کرد و گریه سر داد ...
    گریه اش تمام شد و امیدی دوباره برایش شکفت ...
    فریاد زد ... بی صدا تمنا کرد ...
    فقط به این خاطر که مطمئن بود کسی رد خواهد شد ...

  18. 3 کاربر از Benygh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1190
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    وقتي يه گربه مي اومد روي ديوار ، توي آفتابي هواي پاك روزهاي خوب از درخت سيب بوي تازگي فواره مي زد ، مرغها گربه رو مي ديدند چشمكي به هم مي زدند و ريسه مي رفتند ، جوجه ها همديگر رو خبـر مي كردن و مي دُيدن پيش مرغشـون.

    گربه نيگا مي كرد به اوضاع مشكوك حياط و آروم مي پريد پائين ، خروسه مي اومد مي گفت چه تونه گربه هه داره مياد ! مرغا مي گفتن مي دونيم ، سگ پشمالوي تازه وارد نوۀ آقا بزرگ چشاش بسه بود ، سرشو كه بلند ميكرد مي ديد همه دارن مي خندن پا مي شد و ميرفت تو حياط ، گربه سگو كه ميديد شوكه مي شد سگه مي پريد ميگرفتش گربه ميخواست در ره ، ولي گير مي افتاد ... سگه چشمكي به جوجه ها ميزد. بعد به گربه مي خنديد ، جوجه ها دمر مي شدن پا رو به هوا مي خنديدن ، خروسه دلش درد مي گرفت از خندۀ زياد سگ پشمالو دستاشو دراز مي كرد گربه مي خنديد و دستشو مي گرفت همه مي خنديدن ، حتي گربه هم مي خنديد.

    كنار اون باغچه قشنگ ، خانم بزرگ سبزي كاشته بود همسايه با دو تا بنه سير مي اومد در بزنه در باز بود مي اومد تو خانم بزرگ سبزي مي چيد براش ، سيرا رو هم همسايه به زور مي داد به خانم بزرگ.

    بعد از ظهر ها آقا بزرگ مي شست پاي كرسي تو حياط واسه نوه كوچولش قصه ميگفت گربه هه و سگه با كامواي خانم بزرگ بازي مي كردن. بچه ها قصه آقا بزرگو واسه هم دوباره تعريف مي كردن. يه كبوتر يه روزي اتفاقي مي اومد تو اتاق زير شيربوني همه مي دُيدن دنبال كبوتر آقا بزرگ زود تر مي رسيد ولي نوه كوچول كبوترو ور ميداشت نازش مي كرد ، هورا كشون مي رسيدن پائين خانم بزرگ آب مي آورد مرغا لونه شونو واسه يه مهمون جارو مي زدن. از فرداش كبوتر بالش خوب مي شد و ديگه از اونجا نمي رفت.

    خانم بزرگ لباس مي شست نوه كوچول از پشت آب مي ريخت روش ، خانم بزرگ نوه كوچول رو مينداخت توي تشت كف ، آقا بزرگ مي خنديد نوه كوچول لباساشو همونجا در مي آورد و لخت مي شد خانم بزرگ هم همونجا مي شستش و بعد لباس تازه شو مي آورد بپوشه.

    نوه كوچول بزرگ مي شد كم كم ، جوجه ها داشتن تخم ميذاشتن ساعت نيمه شب همه جا روشن بود نوه كوچول جوون كتاب مي خوند ، داستان قهرماني دلاوري كهنه كار. خانم بزرگ چند وقته مريضه نمازشم رو تختش خوابيده مي خونه آقا بزرگ ميگه كي ميري مي خوام نامزدم و بيارم خانم بزرگ مي خنديد اشك از تو چشاي آقا بزرگ سر مي خورد. همسايه مي اومد با يه قيمه پلو تو چادر مي گفت اينو تو خونه ما جا گذاشتين آقا بزرگ مي گفت پس تو برده بوديش خانم پاشو غذا پيدا شد.

    سفره رو نوه كوچول مينداخت سبزي باغچه كم مونده بود آب رو هم همين امروز صبح از چشمه آورده بود قاشق قاشق قيمه ميداد به خانم بزرگ و مي گفت مكه چه خبر بود ديگه ؟ خانم بزرگ مثل هفت سال پيش دوباره با آب و تاب تعريف از هتل مي كرد. مي گفت سياهه منار و گرفته بود مي گفت برين كنار.

    يه چند سال بعد خانم بزرگ و آقا بزرگ رو ، نوه كوچول با نوه هاش سر خاكشون ميديد. تو حياط خونه واحد رو واحد ساختن گربه ها رو با اثاثيه مرغا دور انداختن خروسه رو پختن.

    امروز ديگه گربه رو ديوار نمياد. توي محل يه خونه با حياط هنوز باقي مونده ! صداي مرغ مياد از تو حياط تلويزيون ولي سبزي نكاشتن جائي. همسايه سلام رو عليك نمي گيره. دراي خونه هارو قفل مي زنن، آقا بزرگا نمي خندن.

    آقا كوچول واسه نوه هاش قصه مي خواد بگه نوه هاش خوابشون مياد آقا كوچول ميره مي خوابه بعد نوه هاش ميرن تو كوچه كسي رو نمي بينن باهاش بازي كنن بر ميگردن مي خوابن. واسه يه كبوتر ديروز دو نفر رو كشتن مادر يكيشون شكايت كرده از اون يكي. از خونه پائيني صداي كتك مياد بچه گريه ميكنه ، مادره طلاق مي خواد پدر بچه مهريه رو نميده بچه شير مي خواد ...!

    پسر خاله آقا كوچول مريضه بچه هاش بردنش بيمارستان مهر و امضاش رو گرفتن خونه رو فردا بكوبن. رئيس پليس ميگه به بابات پول دادي رسيد بگير. يه ستاره مياد تو آسمون نگاش كني تو درو مي بندي نياد تو يه دفعه. توي حياط يه غريبه پاورچين را ميره مي پرسي: شما؟ خواهش ميكنه چيزي نگي ... در مي ره.

    وضع آشفته شده است ، درون كوچه ها ديگر كسي بازي نميكند شوري پيدا نميشود جايي ، انتظار اين كه شايد مهرباني بيايد ديگر نيست و خوب بودن تبديل به اسطوره مي شود كم كم...


    نويسنده : كــاوه روحــانی

  20. این کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •