دريا مونس او بود جايي كه خوشبختي را در آن پيدا ميكرد.چه بسا در جست و جوي خلوتي براي تنهايي جايي بهتر از آن سراغ نداشت.اما در روزهايي كه باد شديدي ميوزيد و هوا طوفاني ميشد كنار دريا ديگر امن نبود وموجهاي بزرگ تمامي ساحل را مي پوشاندند.با افسوس چنين با خود انديشيد كه روزهاي شيرين و زيباي دنيا
هيچوقت دوام ندارند.
كاري در كارخانه ريسندگي داشت و ناچار بود هر روز صبح و عصر مسافت طولاني بين خانه تا محل كارش را با كفشهاي پوسيده اش كه به خوبي پاهايش را پوشش نميدادند طي كند.با همه اينها او به اين زندگي
فقيرانه و فلاكت بار خود قانع بودو چيزي بيش از آن نمي خواست هر چند جواني چيزهاي زيادي از او طلب ميكرد اما سعي ميكرد همچنان بدون توقع بماند.
ولي حالا ديگر شرايط فرق ميكرد آمال جواني اش به حقيقت پيوسته بودند او زيباترين دختر اين سرزمين كوچك لقب گرفته بود گر چه بهخاطرش دوستان زيادي از دست داده بود زيرا آنها هم چنين آرزويي در سر پرورانده بودند.اين وضعيت هم براي خانواده كوچك و تهيدست او هم به نظر دست نيافتني مي آمد.پدرش به شغل كشاورزي اشتغال داشت و قزضهاي زيادي بابت خريد مشروبات الكلي بدهكار شده بود چه چيزي بهتر
از آن كه مي توانست بعد از آن همه مدت نداري و فقر و مشقت زياد بقيه عمر خويش را با خوشي و متعلقات
دنيايي سر كند. حتي برادر كوچكش با وجود سن كم آرزوهاي بلند پروازانه اش را حالا به واقعيت ميديديك هفته پيش از ميان تمام زيبا رويان و شاهدان اين شهر او لقب زيباترينها را گرفته بود و بنابراين به همسري پادشاه در مي آمد تمام دختران در آرزوي ازدواج با پادشاه بودند و حتي اعيان و بزرگان در اين مجلس شركت كرده بودند تا سهمي به دست بياورندو او بود كه از ميان همه انها انتخاب گرديده بود از اين به بعد كالسكه اي مزين به روبان هايي از جنس اطلس براي بردن او به خانه مي آمدند چنين پيشامدي براي او ناخوشايند بودو از فشار خانواده مجبور به شركت در چنين مجلسي گشته بود پادشاه اين سرزمين آن كسي نبود كه او در تصورات خود در نظر داشت حتي كسي نبود كه او يكبار در مخيله ذهنش به آن راضي شده باشد.او يك پير پسر چاق و كوتاه قد و تا بخواهي مستبد و مغرور و بد اخلاق بود.هر بار كه به او فكر ميكرد نفرتي عميق در دلش ريشه مي دواند.هر روز با كالكه طلايي كه او را به ياد افسانه هاي پريان مي انداختند به ملك بزرگ پادشاه فر خوانده مي شدو اما در يكي از روزها از طرف كسي كه شوهر آينده او محسوب مي شد امر شد كه براي هميشه به زندگي فقيرانه خود پايان دهد در حاليكه با هيچكدام از آداب و رسوم و قوانين آشنايي نداشت تا بتواند عنوان ملكه آينده اين سرزمين را به عهده گيرد .
غروب در ساحل دريا ايستاده بود و به افق دور دست با حسرت مي نگريست به امواج تيره اي كه گويي همه اميدها و آرزوهايش را در خود بلعيده بود اما هنوز هم مصمم و اميدوار سعي ميكرد به خود تسلي دهد.حالا بايستي از آن دست لباسهاي گران قيمت و سنگيني به تن ميكرد كه با هر حركت صداي خش خش از
آن بر مي خاستو رفتار و سلوك خود را عوض ميكرد.در سايه حمايت شاه آرزوي ديرينه پدر و مادرش رنگ واقعيت گرفته بود
و ديگر هيچ غصه اي در زندگي نداشتند