تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 118 از 212 اولاول ... 1868108114115116117118119120121122128168 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,171 به 1,180 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1171
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود.
    به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت:
    - بابا چیکار می کنید؟
    - دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم.
    باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت:
    - بابا آیا اسم من هم در اون دفتر هست؟

    درسته ما آدمها انقدر خودمون رو سرگرم زندگی می کنیم که خیلی ها رو فراموش می کنیم. این دنیای بزرگ اونقدر مشغله برای ما می تراشه که واقعاً بزرگترین و نزدیکترین رو فراموش می کنیم.
    خدا ما رو نیافریده تا ما خودمون رو اونقدر سرگرم زندگی کنیم که حتی فرصت نکنیم باهاش دو کلمه حرف بزنیم. خدا می خواد تا حداقل چند دقیقه از روز با ما صحبت بکنه. مطمئناً اگر همه ما صدای خدا رو می شنیدیم الآن بهمون می گفت : آیا اسم من توی اون دفتر هست؟
    با آرزوی اینکه اولین اسم توی دفتر برنامه روزانه ما خدا باشه.

  2. این کاربر از o--<--< بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1172
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    کدام خوشبخت تر بودند
    هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم...
    ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن ...
    روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماهکه پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمی از ماه مست بود و سرخوش.
    من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است ...
    روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟!
    هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟!!
    بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم : همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی!!!
    ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد:
    تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟!
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟!
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی ؟!
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟!
    گفتم:نه !
    گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟!
    گفتم: نه !
    گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟!!
    با درماندگی گفتم: آره....نه...نمی دونم !!!
    ویلان همین طور نگاهم می کرد، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین...
    حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم...به خودم که آمدمویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفتکه مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد .
    ویلان پرسید: می دونی تا کی زنده ای؟!
    جواب دادم: نه !
    ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!!!

  4. این کاربر از o--<--< بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1173
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    در یک دهکده مزرعه داری بود که یک زن و چندین دختر و پسر داشت . روزی خرسی وحشی به این دهکده حمله کرد و چندین نفر را زخمی کرد و از بین برد . مزرعه دار برای حمایت و حفاظت از خانواده اش در بیرون خانه اتاقکی درست کرد و شبها آنجا نگهبانی می داد تا مبادا خانواده اش آسیب ببینند .اتفاقا یک شب خرس به مزرعه آمد و با مزرعه دار درگیر شد و به سر و صورت مرد به شدت آسیب زد اما سر انجام مرد موفق شد خرس را از پای در آورد .
    از آنجا که سر و کله مرد به شدت آسیب دیده بود او را برای مداوا به شهری دور بردند . چون امکان ترمیم پوست میسر نبود با روشهای سنتی داغ کردن ، زخمها را درمان کردند و در نتیجه چهره ی مزرعه دار به شدت وحشتناک شد .
    روز بعد خبر رسید که مزرعه دار از درمانگاه فرار کرده و ناپدید شده است .همه می گفتند او قیافه ای وحشتناک پیدا کرده و همان بهتر که خودش را به شکلی پنهان کند . همه می دانستند که او برای حفظ آبروی فرزندانش و کاستن عذاب روحی آنان خودش را مخفی کرده است .
    سالها گذشت و زن و فرزندان مزرعه دار به غیبت او عادت کرده بودند .روزی در دهکده این خبر پیچید که دوباره چند خرس وحشی به ساکنان دهکده حمله کرده اند .یک شب دوباره خرسی به کلبه مزرعه دار حمله کرد .زن و فرزندان او از ترس جیغ و داد راه انداختند . اما دقایقی بعد سرو صدای درگیری مردی بیرون کلبه همه را متوجه خود کرد .آن مرد خرس دوم را با ضربتی حساب شده از پای درآورد و شر او را از سر زن و فرزند مزرعه دار کم کرد . آن مرد قیافه ای دلخراش و وحشتناک داشت اما زن مزرعه دار توانست همسر گمشده اش را در همان نگاه اول بشناسد . او با وجود زخمی که برداشته بود هنوز هم از مزرعه و فرزندانش شجاعانه محافظت می کرد .
    آیا مزرعه دار زن و فرزندانش را دوست داشت ؟! چقدر ؟! چرا ؟!

  6. #1174
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    امروزصبح باکلاغ کوچه روبرویی دعوام شد.چندروزبودچپ چپ نگاه میکردتااینکه امروز طاقت نیاوردم پریدم بهش گفتم چته:یه چیزیم طلبکاری؟
    یه نگاه عاقل اندرسفیه بهم کردوگفت:هرروزصبح که میری پادگان ازاین کوچه ردمیشی هرروز صبحم یه فحش به منوصدام میدی ومیری ومیگی بازاین کلاغ بدخبراومده اینجاوق وق میکنه.اماخداییش هرروز خبربدشنیدی؟ من تواتفاقای بدی که برات میافتادمقصربودم؟ نمیخوای اون عقلتویه روزبه کاربندازی؟این همه خرافات روکی میخوای دوربریزید؟ واقعا تاحالافکرنکردیدکه آدمای خرافاتی هستید.من تواین کوچه لونه دارم وهرروزصبحم واسه دل خودم اوازمیخونم.به شماربطی داره؟
    رفتم توفکر.آخه توکوچه ماهرروزصبح یه بلبل باصدای خیلی قشنگ میخوند(من ساعت 5.45 صبح ازدرمیرفتم بیرون چون اون موقع صدای ماشینا کمه میشه خیلی ازصداهاروشنید)من باخودم میگفتم ادمای کوچه روبرویی حتما
    آدمای بدین که هرروز اونجاکلاغ میخونه.اماحرفای کلاغه منوبه خودم آورد.اگه جای لونه کلاغه بابلبله عوض میشدچی؟اگه خونه ماتوکوچه روبرویی بودچی؟اگه قراربودهربارکه کلاغه میخونه یه خبربدباشه چی؟اگه...................................... ...... ..............._(

  7. #1175
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    هنگامی که اندوه من به دنیا آمد
    هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم. اندوه من مانند همه چیزهای زنده بالا گرفت و نیرومند وزیبا شد و سرشار از شادی های شگرف.
    من و اندوهم به یکدیگر مهر ورزیدیم و جهان گرداگردمان را هم دوست می داشتیم زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دل من هم از اندوه مهربان شده بود.
    هرگاه من واندوهم باهم سخن میگفتم روزهامان پرواز میکردند و شب هامان آکنده از رویا بودند زیرا که اندوه زبان گویایی داشت و زبان من هم از اندوه گویا شده بود.
    هرگاه من و اندوهم با هم آواز آواز می خواندیم همسایگان ما کنار پنجره هاشان می نشستند وگوش میدادند زیرا که آوازهای ما مانند دریا ژرف بود و آهنگ هامان پر از یادهای شگفت.
    هر گاه من واندوهم با هم راه می رفتیم مردمان ما را باچشمان مهربان می نگریستند و با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا میکردند و بودند کسانی که از دیدن ما غبطه میخوردند زیرا اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن آن سر فراز بودم .
    ولی اندوه من مرد چنان که همه ی چیزهای زنده میمیرند و من تنها مانده ام که با خود سخن بگویم و بیاندیشم .
    اکنون هر گاه سخن میگویم سخنانم به گوشم سنگین میآیند.
    هر گاه آواز می خوانم همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.
    هر گاه هم در کوچه راه می روم کسی به من نگاه نمیکند.
    فقط در خواب صداهایی میشنوم که با دلسوزی میگویندببینید این خفته همان مردی است که اندوهش مرده است))
    و هنگامی که شادی من به دنیا آمد
    هنگامی که شادی من به دنیا آمد او را در بغل گرفتم و روی بام خانه فریاد زدم (ای همسایگان من بیایید و ببینید زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده .بیایید و این موجود سر خوش را که در آفتاب میخندد بنگرید.)
    ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند و من بسیار در شگفت شدم.
    تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای بام خانه جار می زدم - ولی هیچ کس به من اعتنایی نکرد ! من و شادی ام تنها ماندیم نه هیچکس سراغی از ما گرفت و نه هیچ کس به دیدن ماآمد.
    آنگاه شادی من رنگ پریده و پژمره شد زیرا او در هیچ دلی جز دل من جا نگرفت وهیچ لب دیگری لبش را نبوسید.
    آنگاه شادی من از تنهایی مرد .
    اکنون من فقط شادی مرده ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم.
    ولی ( یاد) یک برگ پاییزی است که چندی در باد نجوا میکند و سپس صدایی از او بر نمی آید.

    بر گرفته از کتاب پیامبر و دیوانه (خلیل جبران)

  8. این کاربر از o--<--< بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1176
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    يك استاد جامعه شناسي به همراه دانشجويانش به محله هاي فقير نشين بالتيمور رفت تا در مورد دويست نوجوان و زندگي فعلي و آينده آنها تحقيقي تاريخي انجام دهد. از دانشجويان خواسته شد ارزيابي خود را در باره تك تك اين نوجوانها بنويسند. دانشجويان براي همه آنها يك جمله را تكرار كردند:
    «او شانسي براي موفقيت ندارد.»
    بيست و پنج سال بعد، استاد جامعه شناسي ديگري به سراغ اين تحقيق رفت. او از دانشجويانش خواست كه دنباله اين تحقيق را بگيرند و ببينند بر سر آن نوجوانها چه آمده است. به استثاي بيست تن از آنها كه از آن محل اسباب كشي كرده يا مرده بودند، از ميان 180 نفر باقيمانده 176 نفر به موفقيتهاي غير عادي دست پيدا كرده و وكيل، پزشك و تاجر شده بودند.
    اين جامعه شناس حقيقتاً متحير شده بود و تصميم گرفت روي اين موضوع تحقيق بيشتري انجام دهد. خوشبختانه توانست همه آن افراد را پيدا كند و از تك تك آنها بپرسد:
    «دليل موفقيت شما چيست؟»
    و پاسخ همه يكسان و سرشاراز عشق بود:
    «دليل موفقيت ما معلم ماست.»
    آن معلم هنوز زنده بود. استاد جامعه شناسي جستجو كرد و او را كه حالا پيرزني فرسوده، ولي هنوز هم بسيار هوشمند و زيرك بود پيدا كرد تا از او فرمول معجزه گري را كه از نوجوانهاي محلات فقير نشين، انسانهاي شايسته و موفق ساخته بود، بپرسد.
    چشمهاي معلم پير برقي زدند و لبهايش به لبخندي عطوفت آميز از هم گشوده شد. پاسخش بسيار ساده بود. او با كمال لطف و تواضع گفت:
    - من عاشق آن بچه ها بودم.
    اريك باترورث

  10. 2 کاربر از o--<--< بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1177
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
    همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

  12. 2 کاربر از o--<--< بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1178
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
    او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه.

  14. 2 کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1179
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    نذری
    مرد نفت فروش خسته گاری را به سمت خانه هل می داد. کاسه نذری را که می توانست پیام آور خوشبختی برای بچه هایش باشد، سفت چسبیده بود. گریه یک کودک افغانی قدمهایش را سست کرد. وقتی کاسه نذری را به مادر کودک داد با خود اندیشید گاهی خوشبختی طعم ندارد.

  16. 3 کاربر از eshghe eskate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1180
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    مادام "آنیستا" به سراغ دکتر "برگمن" رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم. چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
    دکتر "برگمن" قدری فکر کرد و سپس گفت: "مادام تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از خانه هر کدام آنها یک تکه سنگ بیاوری، به شرط اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند. "زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود. او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم، اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم، تازه فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!"

  18. این کاربر از eshghe eskate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •