مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد
خالی میشویم
چته خودت با خودت مشاعره مي كني حالا من يه چيزي گفتم جو گير نشو!!
من براي زنده بودن آرزوي تازه مي خواهمهر صبح در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مينگرم او همه من من همه اويم
خالي از عشق اميد هايهوي تازه ميخواهم
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)