تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 117 از 212 اولاول ... 1767107113114115116117118119120121127167 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,161 به 1,170 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1161
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    نامه از یک عاشق دل سوخته

    سلام عشخ من .

    لاستشو بخاي من نمي دونم اين عشخ من يعني چي ولي وقتايي که بابايي ميخاد ماماني لو خَل کنه بهش ميگه عشخ من .

    ولي من نمي خوام تو لو خَل کنم . فقط مي خاستم بهت بگم اون علوسکي که يه پا نداله و موهاشم سوخته .. کال من بود .
    باول کن نمي خواستم اونجولي بشه ولي دلم مي خواست بدونم توي دل علوسکت چي داله . اخه اون لوزي يه بع بعي رو مرده کردن و اون آقاهه بده که خيلي چاقالو بود با يه چاقو دل بع بعي رو پاله کلد و يه چيزهاي دلازي لو از تو دلش دل آولد . منم از ماماني پُلسيدم ، گفت تو دل همه از اين طنافاي دلاز داله .. بعدش که پاي علوسکت لو کندم ديدم تو دلش هيچي نيست .
    لاجع به موهاشم فقط يک کلبيت زدم .. همه اش يه دونه ...نميدونم چطولي همه اش گُل گِلِفت و سوخت .
    علان هم تو دلم اندازه انگشتاي دستم و دستاي تو و حسن و لضا غصه دالم که چلا عروسکت رو خلاب کلدم . و تو حالا علوسک ندالي . ولي قول ميدم وقتي بزلگ بشم ، قد عباس آقاي گوشت فلوش ... بلات يک علوسکي بخلم که بخنده و لاه بله .

    علان که اين نامه رو بلات نوشتم حالم خيلي بهتَل شد و حالا که فکلشو مي کنم مي بينم علوسکت خيلي زشت بود و خيلي خوب شد که اونو سوزوندم و لنگش لو کندم . تازه حقت بود چون اون لوزي به من از پفکت ندادي ولي به حسن دادي .

    خيلي خوب کالي کلدم و بزلگ هم که بشم بلات علوسک نمي خلم دختل لوس عرعرو .
    اصلا قهل قهل تا لوز قيامت

  2. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1162
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض میان کلبه و قصر

    شب فرا رسید و چراغها در قصر مرد ثوتمند روشنشدند و خادمان با جامعه هایی مخملی کنار در ایستادند و منتظر آمدن مدعوین شدند.نوازندگان بر سازها نواختند و فضای قصر را طنین انداز نمودند و مردها با زنان رقصیدند و در نیمه های شب سفره های رنگین بر پا گردید و همگی با نوشیدن شراب مست گشتند.
    صبح آمد و اشرافزادگان پیش تر شراب عقلشان را ربوده بود و به سبب رقص خسته شده و متفرق گشتن و هر یک به شوی تخت نرمشان رفتن.
    خورشید غروب کرد. مردی که لباس کار بر تن داشت درِ کلبه اش را زد و در حالی که لبخند می زند به فرزندانش که کنار آتش نشسته بودند سلام کرد. اندکی بعد همسرش سفره ی شام را مهیّا نمود و همگی مشغول خوردن غذا شدند سپس در آرامش بسر بردند و به خواب رفتند.
    پیش از طلوع آفتاب مرد فقیر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندانش اندکی نان و شیر تناول نمود و به سوی کشتزار رفت تا آن را با عرق جبین آبیاری کند و حاصل دسترنج خود را به ثروتمندان قدرتمند بدهد که شب قبل را با پست ترین کارها گذرانیده بودند.
    خورشید از پشت کوه نمایان شد و گرمای شدید سر آن مرد فقیر را سوزاند در حالی که ثروتمندان هنوز در خواب عمیقی بسر می برند.
    این تراژدی انسان در عرصه ی زمان است و تماشاگران چه بسیارند اما آنان که تأمل و تفکّر می کنند، چه اندکند!

  4. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1163
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض خاطرات بی رنگ

    پشت پنجره ای روبه خیابون دختری تنها بود عکس قاب این پنجره شده بود آرام آرام گویی حتی پلک زدن هم از یادش رفته بود چشمهایی به راه این جاده بود در انتظار این جاده بود نسیم مهربان موهای سیاه و آشفته اش را نوازش میکرد باد بوسه های بی پروا به گونه هایش می زد پرندگان برای رفع دلتنگی تصویر این قاب پنجره دختر خیره سر آواز عشق خود را سر می دادند وقتی دلش شکست تو سیلاب اشک چشمهاش شادی و سرخی گونه هاش رفت همچون گل سرخی بود که یکشبه صاعقه ای بر او خورده باشه تکه پاره های قلبش با هر عق زدنی از دهانش خونین خارج می شد انتظار به سر رسید این پنجره قاب خالی شد فقط مسافر اومد اما دیر شده بود جای خالی دختر خیره سر فقط یه قاب عکس بدون عکس بود نه از اون انتظارهای طولانی نه از شبهای بیقراری نه از التماسهای بیکسی کنج دیوار هیچ خبر نبود دیر شده بود برای همه چیز تنها چیزی مانده بود رفتن بود دختر خیره سر همه چیز رو کنار همون قاب خالی گذاشت حتی پنجره هم یادش نمیاد چه تصویری زینت قاب پنجره شده بود خاطره بودن دختر خیره سر با رفتنش دیگه هیچ رنگی نداشت .....................
    دیگه هیچوقت پنجره روبه خیابون باز نشد ولی همیشه سرهایی بودن که منتظر دوباره دیدن عکس قاب پنجره بودن حسرت دیدن مسافر حسرت بوسیدن و بوئیدن روی عزیزش همچون سنگ بر قلب دخترخیره سر سنگینی می کند .
    به یاد همه یادها ، به یاد کوچه هایی که دست در دست هم قدم میزدیم بیاد تمام گلهایی که بعد از من به سر مزارم می آوری بیاد شهرم ، به یاد تو به یاد روزهای بی خاطره ولی انگاری دختر خودش تکه ای از پنجره شده ولی یه چیزی پنجره قلب دختر خیره سر روبه آسمون باز شده بود

  6. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1164
    آخر فروم باز vahid_civil's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    خاک خسته
    پست ها
    5,365

    پيش فرض داماد آزمایی! طنز

    زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه‌اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.يکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخرى رسيد. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.امّا داماد از جايش تکان نخورد.او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم. همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد. فردا صبح يک ماشين بى‌ام‌و کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

  8. 2 کاربر از vahid_civil بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1165
    آخر فروم باز vahid_civil's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    خاک خسته
    پست ها
    5,365

    پيش فرض از هر دست بدهي از همان دست پس مي گيري

    يک ضرب المثل قديمي مي گويد
    "از هر دست بدهي از همان دست پس مي گيري" .

    در نور کم غروب، زن سالخورده اي را ديد که در کنار جاده درمانده،منتظر بود در آن نور کم متوجه شد که او نياز به کمک دارد جلوي مرسدس زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد در اين يک ساعت گذشته هيچ کس نايستاده بود تا کمکش کند زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش که بي خطر نبود فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد مرد زن را که در بيرون از ماشينيش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم بهتر است شما برويد داخل اتومبيل که گرمتر است ضمنا" اسم من برايان آندرسون است فقط لاستيک اتومبيلش پنچر شده بود اما همين هم براي يک زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد برايان در مدت کوتاهي لاستيک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است تشکر زباني براي کمک آن مرد کافي نبود از او پرسيد که چه مبلغ بپردازد هر مبلغي مي گفت مي پرداخت چون اگر او کمکش نمي کرد هر اتفاقي ممکن بود بيفتد برايان معمولا براي دستمزدش تامل نمي کرد اما اين بار براي مزد نکرده بود براي کمک به يک نيازمند کرده بود و البته در گذشته افراد زيادي هم به او کمک کرده بودند .

    او به خانم گفت که اگر واقعا مي خواهد مزد او را بدهد دفعۀ بعد که نيازمندي را ديد به او کمک کند و افزود و آن وقت از من هم يادي کنيد خانم سوار اتومبيلش شد و رفت چند کيلومتر جلوتر، خانم، کافه اي ديد به آن کافه رفت تا چيزي بخورد. پيشخدمت زن پيش آمد و حوله تميزي آورد تا موهايش را خشک کند پيشخدمت لبخند شيريني داشت لبخندي که صبح تا شب سرپابودن هم نتوانسته بود محوش کند آن خانم ديد که پيشخدمت بايد 8 ماهه حامله باشد با اين حال نگذاشته بود که فشار و درد تغييري در رفتارش بدهد آن گاه به ياد برايان افتاد وقتي آن خانم غذايش را تمام کرد، صورتحساب را با يک اسکناس صد دلاري پرداخت پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد وقتي برگشت، آن خانم رفته بود

    پيشخدمت نفهميد آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد چيزي لازم نيست به من برگرداني من هم در چنين وضعي قرار داشتم شخصي به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا مي خواهي دين خود را ادا کني اين کار را بکن نگذار اين زنجيرۀ عشق همين جا به تو ختم شود زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود آن شب او به آن نوشته و پول فکر مي کرد آن خانم از کجا فهميد که او و شوهرش به آن پول نياز داشتند

    بچه ماه آينده به دنيا مي آمد و آن وقت وضع بدتر هم مي شد شوهرش هم خيلي نگران بود همان طور که کنار شوهرش دراز کشيده بود به نرمي او را بوسيد و آهسته در گوشش گفت همه چيز درست ميشه دوستت دارم برايان آندرسون

  10. #1166
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض از شانسی که در زندگیت یکبار بهت رو میده مواظبت کن

    یک خانم 45 ساله که یکحملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .
    در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگرا تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

    در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت دربیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
    کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپوساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم .
    فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفیدکردن دندوناش بود !!!!

    از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اينرو او تصميم گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.بعد ازآخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد

    در وقت گذشتن از خیابان در راه منزلبوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .
    وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شمافرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیروننکشیدید؟

    خداجواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!!
    نتیجه : اونقدر روی شانس های دوباره سرمایهگذاری نکن !
    نتیجه 2: اونقدر خودتو عوض نکن که خدا همنشناستت!!!

  11. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1167
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض عزیزم لطفا دست من رو بگیر

    دختر کوچيک و پدرش از رو پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.» دختر کوچيک گفت: «نه بابا، تو دستِ منو بگير..» «فرق ش چيه؟» پدر که گيج شده بود پرسيد.
    «تفاوت خيلي زيادي داره» دختر کوچيک جواب داد: «اگه من دستت رُ بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که من دستت رُ ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر اتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»


    در هر رابطه ي دوستي اي، ماهيت اعتماد به قيد و بندهاش نيست، به عهد و پيمان هاش هست. پس دست کسي رُ که دوست داري رُ بگير، به جاي اين که توقع داشته باشي اون دست تو رُ بگيره..



  13. 3 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1168
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج ارتفاع


    يک آسمان خراش اندازه گرفت؟





    سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود






    يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه طول فشارسنج خواهد بود."





    پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.






    نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.





    دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.


    قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."


    دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"





    "روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."




    "ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."



    "آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."



    "ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."



    "ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"



    دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان بزرگ دانمارکي بود!!!

  15. 3 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1169
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود
    مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم
    مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
    مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني
    زائوچي در مورد اين داستان مي گويد :
    خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند . (پائولوكوئيلو )

  17. #1170
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    87

    پيش فرض

    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی،
    می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد
    رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود ....
    سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.

    پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست،
    این عدل نیست. کاش
    پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید
    به نیت نا امیدی.
    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن،
    ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است.

    حتی اگر اندکی.
    و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست،

    تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ
    پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید ....

  18. 2 کاربر از o--<--< بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •