تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 116 از 212 اولاول ... 1666106112113114115116117118119120126166 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,151 به 1,160 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1151
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    همیشه او را دوست داشت و دلش می خواست هر لحظه کنار هم باشند. به همین خاطر
    وقتی ازدواج کرد به شوهرش گفت :"اون مثل خواهرم می مونه و شاید هفته ای هفت روز بیاد خونه مون ...از نظر تو که عیبی نداره؟"
    مرد خندید و گفت : چه عیبی داره؟؟!
    ***
    زن اشکهایش را پاک کرد و به آلبمو عکسهای مدرسه اش نگاه انداخت و زیر لب گفت: کاش آرزو نمی کردم همیشه کنارم باشه ، که حالا هوویم شده ای !

  2. 3 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1152
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قراردهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.

    روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت. روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید "واقعا ؟" "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند!" "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند."
    دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادي مي گذشت. معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداخته اند یا نه، به هر حال گويي اين موضوع را مهم تلقي نكرد. زيرا آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. آن برگه ها نشانگر اين نكته بود كه همه ي دانش آموزان از تک تک همکلاسی هایشان رضايت كامل داشتند ...

    از دست بر قضا با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند و هر كدام در مكاني ديگر مشغول ادامه تحصيل ، كار و زندگي شدند ...

    چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، یکی از دانش آموزاني كه "مارک" نام داشت و به خدمت سربازي اعزام شده بود در جنگ ویتنام کشته شد ! معلمش با خبردار شدن از اين حادثه در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او تا بحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.

    به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید : "آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟" معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : "چرا" سرباز ادامه داد : "مارک همیشه درصحبت هایش از شما یاد می کرد. "در حين مراسم تدفین، اکثر همکلاسی هاي قديمي اش برای شركت در مراسم در آنجا گرد هم آمده بودند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.

    پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت :"ما میخواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از کیفش در آورد. خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبیهای مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود !

    مادر مارک گفت : "از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که میبینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است." همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.
    چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : "من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم."
    همسر چاک گفت : "چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم."
    مارلین گفت : "من هم برای خودم هنوز برگه ام را دارم. آن را توی دفتر خاطراتم گذاشته ام."
    سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه....". "من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد."

    صحبت ها ادامه داشت، انگار كلاسي مثل گذشته ها با همان همكلاسي هاي هميشگي در آنجا تشكيل شده بود فقط جاي مارک خالي بود كه اينك با آرامشي ابدي آرميده بود و دوستي ها را تا ابديت پيوند زده بود. معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد، بي امان گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد !!!

  4. 4 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1153
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    یکی از نمادهای مقدس در آیین مسیحیت پلیکان است.
    دلیل آن این است در صورت نبودن غذا نوک خود را به گوشتش فرو میبرد و از آن جوجه های خود را تغدیه مینماید.
    ما اغلب قادر به درک نعمتهایی که داریم نیستیم
    داستانی وجود دارد که در آن پلیکانی در یک زمستان سخت از گوشت خود جوجه هایش را تغذیه کرد و هنگامی که عاقبت از شدت ضعف جان داد یکی از جوجه هایش به دیگری گفت :
    (( بلاخره خلاص شدیم! از غذای تکراری آن هم هر روز خسته شده بودم ))

  6. 3 کاربر از eshghe eskate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1154
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    امروز شراره به من گفت: ((دختر تو چقدر اُملی؟ با من بیا، مطمئن باش که خوش می گذره، فرزاد گفته دوستش را هم آورده تا حوصله ات توی پارک سر نره.))
    با خودم می گویم، برادرم اگر بفهمد حتماً مرا می کشد، اما دلم را به دریا می زنم و همراه شراره به پارک می روم. فرزاد و دوستش هم آمده اند. چقدر چهره دوست فرزاد از دور برایم آشناست. خدای من! برادرم حسام است.

  8. #1155
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    "باربارا" 19 ساله بود و "مایکل" 21 ساله که عاشق هم شدند و قرار ازدواج گذاشتند. آن دو عاشق جوان، خوصوصیات مشترک فراوانی داشتند؛ اول اینکه هر دو رمانتیک بودند و طرفدار"عشق افلاطونی" و نقطه اشتراک بعدی شان اینکه هر جفتشان اهل مطالعه مجلات خانوادگی بودند. آن روز_که قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر جلو سینما همدیگر را ببینند و برای اجاره سالن عروسی بروند_هر دو آخرین شماره مجله "عاشقانه" را خریده و تمام صفحاتش را خوانده بودند، از جمله "پانوشت صفحه 14" که نوشته بود: برای اینکه بفهمید نامزدتان چقدر دوستتان دارد، یک بار بدون خبر قبلی، سر قرار نروید، اگر به سراغتان نیامد، یعنی دوستتان ندارد... "باربارا" و "مایکل" دیگر همدیگر را ندیدند؛ افسوس که هیچکدامشان خبر نداشتند دیگری نیز پانوشت صفحه 14 را خوانده است!

  9. 5 کاربر از eshghe eskate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1156
    آخر فروم باز vahid_civil's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    خاک خسته
    پست ها
    5,365

    پيش فرض

    بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد …

    قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :



    مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟! " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....

    ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد

    من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .

    پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش "

    او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.

  11. #1157
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
    بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
    آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...
    تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...
    اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...
    با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.
    عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.
    آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !
    ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .
    هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...
    کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...
    شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز تاریکه...


  12. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1158
    داره خودمونی میشه P30 Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    پست ها
    36

    پيش فرض

    «عزیزم! امروز روز تولد مریم است.
    لطفاً موقع برگشتن، یک عروسک برایش بخر».
    مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت. ...

    بعد از جشن تولد که مهمانها رفتند،
    مریم مشغول بازی با عروسک جدیدش شد؛
    پدر، طوری که کسی نفهمد و در حالی که لبخند می زد، به او گفت:
    «ولی اصلاً دستخط مامانت رو خوب تقلید نکردی!!!»

    نويسنده گمنام

  14. 5 کاربر از P30 Love بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1159
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.»


    در Malachi آیه 3:3 آمده است:

    این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

    همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.

    وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد، دید که او قطعه‌ای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.

    زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟

    مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.

    زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»

    اگر امروز داغی آنش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند

  16. 4 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1160
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    تنها یک ساعت

    (لوييز مالارد) زن نحيفي بود. با آن قلب ضعيف بايد با دقت فراوان خبر مرگ شوهرش را به او مي‌‌دادند. خواهرش (ژوزفين) با عباراتي شكسته، جملاتي ناقص و اشاراتي مبهم تا حدودي موضوع را برايش روشن كرد. (ريچارد) دوست همسرش هم آن جا بود. نزديك او. او بود كه وقتي خبر سانحه راه‌آهن را شنيد سراسيمه به اداره روزنامه رفت و نام (برنتلي مالارد) را در صدر اسامي كشته‌شدگان ديد. خيلي از زن‌ها با شنيدن چنين خبري آن را باور نمي‌‌كردند ولي (لوييز) همان لحظه اول گريست. خيلي ناگهاني. در ميان بازوان خواهر اشك‌هايش را ديوانه‌وار روانه ساخت. وقتي سرانجام طوفان‌ اندوه به آخر رسيد به اتاقش رفت و در را به روي خواهر نگران بست. نمي‌‌خواست كسي در خلوتش قدم بنهد. بايد فكر مي‌‌كرد. بايد با اندوه خود به تنهايي دست و پنجه نرم مي‌‌كرد. آن‌جا، روبه‌روي پنجره باز اتاق، يك صندلي راحتي با عظمت
    سربرافراشته بود.


    بدن كوفته خود را به روي آن انداخت و به درونش فرورفت. خستگي‌اش روح سرگردان بدنش را به تسخير خود درآورده بود. از آن دريچه كه به فضاي بيرون گشوده مي‌‌شد، مي‌‌توانست سرشاخه‌هاي درختان را ببيند كه با جوانه‌هاي تازه شكفته خود، زندگي جديد بهاري را نويد مي‌‌دادند. عطر دلنواز باران در هوا پيچيده بود. آواي موسيقي از دوردست او را به حال خلسه فرو مي‌‌برد و پرستوهاي بي‌‌شماري برروي لبه‌هاي شيرواني چهچهه مي‌‌زدند. تكه‌هايي از آسمان آبي، اينجا و آن‌جا، از ميان ابرهايي كه كپه‌كپه به هم فشرده مي‌‌شدند، خودنمايي مي‌‌كردند. زن، سرش را در ميان بالش صندلي رها كرده بود. كاملا بي‌‌حركت. تا وقتي كه بغضي غريب از گلويش بالا آمد و چانه‌اش را لرزاند. او جوان بود. با چهره‌اي معصوم و آرام. چهره‌اي كه خطوط آن حكايت از احساسات سركوب شده داشت. با اين وجود قدرتي خاص در آن به چشم مي‌‌خورد. ولي حالا‌، چشمانش با نگاهي گنگ به لكه‌هاي آبي آسمان دوخته شده بود. در نگاهش بازتاب اندوه ديده نمي‌‌شد بلكه بيشتر حكايت از افكاري هوشمندانه داشت. انديشه‌اي آرام‌آرام به سوي زن قدم برمي‌داشت و او سراپا در انتظار آن بود. آن چه انديشه‌اي بود؟ نمي‌‌دانست. آنقدر مبهم بود كه نمي‌‌توانست آن را به زبان آورد ولي احساسش مي‌‌كرد. نگاهش از آسمان جدا شد و به صداها، عطرها و رنگي كه فضا را پركرده بود، رسيد. راز نهانش شكفته شد و غوغايي در دلش افتاد. كم‌كم داشت فكري كه آهسته آهسته سراپايش را به تسخير خود درمي‌آورد مي‌‌فهميد. بيهوده كوشيد با حركت دست جلوي آن افكار را بگيرد. وقتي تقلاي بي‌‌سرانجام را رها كرد واژه‌اي زمزمه‌وار از ميان لب‌هايش بيرون جست. واژه‌اي كه بارها و بارها با نفس‌‌هايش در هوا آزاد شد: (رها، رها، رها!) ناگاه ترس، از نگاه خالي او رخت بربست و چشم‌هايش مشتاق و درخشان شدند. نبضش تند و تندتر نواخت و خون درون رگ‌هايش ذره‌ذره بدنش را گرم و آسوده كرد
    مي‌‌دانست كه باز هم خواهد گريست. وقتي براي آخرين‌بار او را در بستر مرگ ببيند. چهره‌اي كه هرگز با عشق به او ننگريست حال خاكستري رنگ و ثابت مانده است. اما از سويي آينده‌اي را مي‌‌ديد كه تماما از آن اوست. بازوانش را از هم گشود تا هواي آزادي را بيشتر در آغوش بكشد. ديگر براي خود زندگي مي‌‌كرد. ديگر هيچ اراده‌اي نبود كه برفراز ميل او قرار گيرد. او هميشه يك مخلوق دنباله‌رو بود. هميشه اين همسرش بود كه دستور مي‌‌داد. گاهي دوستش داشت ولي اغلب عشقي نسبت به او احساس نمي‌‌نمود. حالا ديگر چه اهميتي داشت؟! وقتي اين احساس سرخوشانه را تا اعماق وجودش درك مي‌‌كرد و به ناگاه قوي‌ترين انگيزه براي زندگي او را در برگرفت، زمزمه كرد: (رها شدم، جسم و روحم رها شد.( )ژوزفين) پشت در بسته زانو زده بود و التماس مي‌‌كرد: (لوييز، در را باز كن. خواهش مي‌‌كنم. خودت را بيمار مي‌‌كني. به خاطر خدا در را باز كن.) در حالي كه اكسير زندگي از ميان لنگه‌هاي گشوده پنجره سر مي‌‌كشيد، گفت: (برو. من خودم را بيمار نمي‌‌كنم. نه.) و در روياي روزهاي آينده غوطه‌ور شد. روزهاي بهاري. روز‌هايي كه به او تعلق داشت. دعا كرد زندگيش طولاني باشد. برخاست. در را به روي اصرارهاي خواهرانه گشود. برق پيروزي تب‌داري در نگاهش موج مي‌‌زد. ريچارد آن جا پايين پله‌ها در انتظار آنها بود. كسي در را گشود. (برنتلي مالارد) بود كه قدم به درون گذاشت! چمدان در يك دست و چتر در دست ديگر. حتي نمي‌‌دانست سانحه‌اي رخ داده است. حيرت‌زده به گريه بي‌‌اراده ژوزفين و حركت ناگهاني ريچارد كه مي‌‌خواست مانع ديدن او توسط همسرش شود، نگريست. ولي خيلي دير بود...(لوييز بر اثر حمله قلبي ناشي از شادي ناگهاني و بيش از حد مرده است.)


  18. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •