...از شما تشكر نميكنم،زيرا مبالغه كرديد.اما به هر حال مساله براي من باور كردن يا نكردن است،نه بودن يا نبودن،چون من هميشه بوده ام.در همه ي سفرهايم، پاي پياده،در دل كجاوه ها،روي اسب ها درون اتوموبيل ها،وقتي كه برف و بوران جاده را مسدود مي كرد،يا آن زمتن كه از ميان درختان گل ميگذشتم،در آن غروبي كه به شهر مي رسيديم و به مهمان خانه اش ميرفتيم
يا در سحري كه باران بر سرمان مي ريخت و در خانه ي رعيتي را كوفيتيم تا پناهمان دهد،در صبحي كه تك وتنها به ميدان دهي ميرسيدم و از سر چاه آب بر ميداشتم و مينوشيدم اگر يكي از زنهايم با من بود يا من تنها بودم،هميشه بوده ام.اگر برايتان ثقيل
است جور ديگري بيان ميكنم نميدانم آسمان را قبول كنم يا زمين را،ملكوت را كدام يك را؟ اين جا ديگر كاملا برايم تصادف است
آنه هركدام جاذبه اي به خصوص دارند.من مثل خرده آهني بين اين دو قطب نيرومند و متضاد چرخ ميخورم و گاهي فكر ميكنم كه خدا ديگر شورش را در آورده است.بازيچه اي بيش نيستم و او مرا بيش از حد بازي ميدهد.
ملكوت، بهرام صادقي