در عبــور از كوچه هاي بي قرارچشمه اي سازد به چشمم ياد يار
در مسـير لحظه هـاي اضطراب
مي شــود مـوج نگاهم رهسـپار
چشــم شـمع منتـظر مانـد به در
تا به سـر آيـد دگر شـبهاي تـار
هـر چـه از عمـر دقـايـق بگـذرد
حس شـود در عمق جانم انتـظار
بـوي بـاران خورده خاك رهشآيـد از كنـج غـروبي پـر غبــار
فصل هجرانش به پايان مي رسد
از افـق آيـد همـي بـوي بهــار
غربت تلخ «رهــا» آخر شــود
در حضــــور جلـــوه روي نگار