دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را
از خم ابروي تو ام هيچ گشايشي نشد
وه كه در اين خيال كج عمر عزيز شد تلف
فتنه چشم تو چندان پي بيداد گرفت
كه شكيب دل من دامن فرياد گرفت...
منم و شمع دل سوخته، يارب مددي
كه دگر باره شب آشفته شد و باد گرفت
شعرم از ناله عشاق غم انگيزتر است
داد از آن نغمه كه ديگر ره بيداد گرفت...
تازيان را غم احوال گران باران نيست
پارسايان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
مدت ها ست
كه چشمان پر از التماست را
به من دوخته اي
و من
تا آخرين نفس
فرياد خواهم زد
((كه دستان خالي ام پر از اندوه است.))
تنهايي مرتب به دلم مي كوبد
كه
تا وبراني اش ثانيه اي فاصله نيست.
ببخشيد دزدي کردم.
______________
يا
تا چه رخ بازي نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
Last edited by john_mcdollar; 09-05-2006 at 21:54.
تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم
از كه مي نالي و فرياد چرا مي داري
حافظ ار پادشهان پايه به خدمت طلبند
سعي نابرده چه اميد عطا مي داري
=====================
اينم خارج از چارچوب:
سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي
خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي
=====================
اينم قبلا نوشته بودم:
تمنايت وجودم را به آتش مي كشد هر دم
نگاهي مي كنم بر ماه و نو تر مي شود دردم
مرا در جرگه ي خوبان عالم با تو راهي نيست
بگو تا چند آيم عاشق و بيمار برگردم
از آخر هر كدوم خواستين ادامه بدين
با ميم:
مي دانستند دندان براي تبسم نيز هست و
تنها
بردريدند.
چند دريا اشک مي بايد
تا در عزاي اردو اردو مرده بگرييم؟
چه مايه نفرت لازم است
تا بر اين دوزخ دوزخ نابکاري بشوريم؟
"احمد شاملو"
مي اي در كاسه ي چشمست ساقي را بنا ميزد
كه مستي مي كند با عقل و مي بخشد خماري خوش
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)