ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
دیدی بارون زد ورفتی
موندم و یه چتر خالی
که حالا خاطره هات شده برام یه سر پناهی
می بینم دور می شی از من
قسمتم این انتظاره
که می گه شاید بیایی
تو خیالش تو رو داره
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
این بالایی واقعا شعر بود؟
من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم
محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
من كه عيب توبه كاران كرده باشم بارها
توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر كنم
حافظ
من نمی دانم و همین درد مرا سخت می ازارد
که چرا انسان این دانا
این پیغبر
در تکاپو هایش :
چیزی از معجزه آن سو تر
ره نبردست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارم
که هنوز مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است !
من بر آنم که در این دنیا خوب بودن به خدا سهل ترین کار ات و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است
و همین درد مرا می آزارد
در نظر بازي ما بيخبران حيرانند
من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي
عشق داند كه درين دايره سرگردانند
حافظ
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
وحید جان هر دوتایی که از حافظ گفتی را خیلی دوست دارم
مده اي رفيق پندم که به کار در نبندم
تو ميان ما نداني که چه ميرود نهاني
مزن اي عدو بتيرم , که بدين قدر نميرم
خبرش بگو که جانت بدهم بمژدگاني
دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد
نه بوصل ميرساني نه به قتل ميرهاني
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)