ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یکدیگر افتاد
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
قاطي شدا :دي
درآ كه در دل خسته توان درآيد باز
بيا كه در تن مرده روان درآيد باز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
معذرت...قاطي شدا :دي
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هردم آيد غمي از نو به مباركبادم
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)