تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 113 از 212 اولاول ... 1363103109110111112113114115116117123163 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,121 به 1,130 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1121
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    --------------------------------------------------------------------------------



    مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب‌ام‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.

    مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

    ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

    مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!"

    افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.


    --------------------------------------------------------------------------------

  2. 4 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1122
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    توصیه
    گفت به من بگو چکار کنم تا برای یک بار عاشق بشم و عاشق بمونم ؟ گفتم وقتی عاشق شدی دیگه به کسی نگاه نکن تا عاشق دیگری نشی ... روز بعد که دیدمش
    دیگه نگاهم نمی کرد.

  4. #1123
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    تنهای تنها بودم اما نمی دونم چی شد که یکهو داد زدم : اونجا رو ببینین ... نور... از اونجا نور داره میاد ...
    پلک نمی زدم ... چشمام می سوخت ... فقط می خواستم اون نور رو ببینم ... بعد از این همه سختی... این همه تاریکی... میدونی ٬ اصلا دلم نمی خواست از نور چشم بر دارم ...
    فقط برای چند لحظه چشمام رو بستم ... اما ... دیگر نتوانستم بازشان کنم ...

  5. این کاربر از eshghe eskate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #1124
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد.بهش گفتم کمک نمی خوای ؟
    گفت:نه ... گفتم خسته میشی بذار خب کمکت کنم دیگه.
    گفت: نه خودم جمع می کنم.
    گفتم :حالا تیکه های چی هست؟بد جوری شکسته...معلوم نیست چیه
    نگاه معنی داری کرد و گفت :قلبم......این تیکه های قلب منه که شکسته و خودم باید جمعش کنم.
    بعدش گفت:می دونی چیه رفیق...آدمای این دور زمونه دل داری بلد نیستند..!!وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپاری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش.
    می خوام تیکه هاش رو بسپرم به صاحب اصلیش ..آخه اون دل داری خوب بلده.
    می خوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه.آخه می دونی اون خودش گفته که قلب های شکسته رو خیلی دوست داره.
    تیکه های شکسته ی قلبش رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد و من تو این فکر که چرا ما آدم ها دلداری بلد نیستیم موندم.
    دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی؟؟
    انگاری فهمید تو دلم چی گفتم..برگشت و گفت: دلم رو به دست هر کسی نسپردم...اون برای من هر کسی نبود. گفت و این بار رفت سمت دریا...سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود.
    (برگرفته از دوستان)


  7. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1125
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    ماهی سیاه کوچولو
    مامان ٬ می خوام برم ببینم آخر رودخونه کجاست ؟ میدونی ٬ مدت هاست توی این فکرم که آخرش کجاست و هنوزم سر در نیاوردم . فکر کنم آخرشم خودم باید برم آخرشو پیدا کنم و ببینم چه خبره
    مادرش خندید و گفت
    من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم ٬ رودخونه که اول و آخر نداره ؛ همینیه که هست ٬ همیشه جاری و به هیچ جا هم نمی رسه

  9. #1126
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    راهبی در جستجوی "معجزه" خانه و کاشانه اش را ترک گفته بود ، اما هنوز چند فرسخی از شهر دور نشده بود که در راه به چوپان و گله اش برخورد که از سمت مغرب به سویش می آمدند.
    چوپان با تعجب پرسید: ای مرد، تنها در این بیابان به کجا راه افتاده ای در حالی که می بینی هوا رو به تاریکی ست؟!
    مرد پاسخ داد: در جستجوی "معجزه" به راه افتاده ام. چرا که در شهر هرگز معجزه ای رخ نداده است و مردم تنها از آن افسانه هایی به خاطر دارند. و من یک راهب هستم و در حالی که تا کنون معجزه ای را به چشم خود ندیده ام هر روز برای مردم از معجزه های خداوند سخن گفته ام!
    چوپان گفت : ای مرد از همین راه بازگرد چرا که این معجزه برای تو رخ داده است و تو از آن بی خبری!!
    راهب پرسید : کدام معجزه ؟!
    چوپان پاسخ داد : همین معجزه که خداوند مرا با گوسفندانم بر سر ٍ راه تو قرار داد که از این راه بازگردانمت ، چرا که آن سوتر دره ایست که شب هنگام گرگهای گرسنه انتظار شوریده حالی چون تورا می کشند!!

  10. این کاربر از eshghe eskate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1127
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    کودک تر که بودم درون گنجه ی خانه ی قدیمیِمان پنهان می شدم و چراغ قوه ی پدر را با لذتی شگرف در تاریکی گنجه روشن می کردم. امروز کودکی را در کوچه ای تاریک دیدم که چراغی کم سو را گشوده بود. با خود اندیشیدم آدمی از کودکی در اندیشه ی گشودن نوری ست ، چرا که در این جهانِ تاریکی هیچ لذتی بالاتر از ایجاد نور نیست ، حتی به اندازه ی شعاع یک روزنه، و این است رسالت هر انسانی.

  12. #1128
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    نفرین

    هوا سرد بود و كم كم دانه هاي برف، سطح شيشه ماشين را مي پوشاندند.
    هر لحظه بر سرعتم مي افزودم و گاهي از آيينه جلو، پشت سرم را ديد مي زدم كه كسي تعقيبم نكرده باشد. هنوز هم برايم فابل باور نبود كه چنين كاري انجام داده ام.
    دختره ي بيچاره، وقتي ببينه ماشينش نيست، قيافه اش ديدني مي شه. تا، تو باشي وقتي ميري مغازه، ماشينت رو خاموش نكني. اصلاً تو رو چه به سوار شدن زانتيا.
    كم كم هوا تاريك مي شد و چراغهاي كنار خيابان در حال روشن شدن. صداي ضبط را بلندتر كرده و شروع كردم به ويراژ دادن .
    در همين حال و هوا بودم كه ناگهان زني را با چادر مشكي وسط خيابان ديدم. بي اختيار ، فرمان را به سمت او چرخاندم. با سرعت بالا، ضربه ي شديدي به او وارد كرده و پرتش كردم.
    سرعتم را كم كردم، بدنم سرد شده بود و جلوي چشمانم سياهي ميرفت. صدايي در گوشم زمزمه كرد: « چرا وايستادي؟ مي خواي خودت رو توي دردسر بندازي؟ »
    با عصبانيت داد زدم:« لعنتي » به سرعت از محل دور شدم.
    از چنـد چهــارراه گذشتم، ماشين را داخـل كوچه اي ، پارك و كرده و سرم را روي فرمان گذاشتم.
    ضربان قلبم آنقدر شديد بود كه هر لحظه فكر مي كردم از جا كنده مي شود. چشمانم را بسته و به فكر فرو رفتم.
    بعد از چند لحظه صداي زنگ گوشي موبايلم، مرا به خودم آورد. گوشي را سريع برداشته و نگاهي به شماره اش انداختم، از تلفن عمومي بود.
    دكمه گوشي را فشار داده و آن را آرام نزديك گوشم بردم. سرو صداي زيادي از آن طرف خط، به گوشم مي خورد. با خونسردي گفتم:
    - « الو
    به سختي فهميدم صداي برادرم حميد است كه تكه تكه حرف مي زد:
    - « الو، سعيد، سريع خودت رو به بيمارستان برسان... مامان... مامان...، يه زانتيا بِهُش زده و فرار كرده...»

  13. #1129
    آخر فروم باز vahid_civil's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    خاک خسته
    پست ها
    5,365

    پيش فرض مادر مرده

    پسر بچه از پشت به زمین افتاد.

    زن زیر گلویش را خارانددی خانم کوچولو،بازم افتادی.

    پسر بچه این بار پایه ی صندلی را گرفت.

    خودش را کمی بالا کشید و با دست دیگرش پاچه ی شلوار زن را گرفت.

    چند بار به جلو و عقب رفت.

    به یک باره دست را از پایه ی صندلی جدا کرد و با دو دست محکم پاهای آویزان زن را بغل کرد.

    لبانش را رو به تو برده بود و پشت سر هم می گفت:ماما،ماما،ماما،ماما..... ......

    نویسنده:سهیل میرزایی

  14. #1130
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض چتر

    باران می بارد. زیر این آسمان بارانی، می خواهم بگویم، ولی نمی توانم. توانش را ندارم. می دانم که مثل هر دفعه می گویی نه و بعد هم تا یک هفته ذهنت مشغول می شود. می دانم آخر سر هم باید بیایم منّت کشی و مرتب بگویم: ببخشید! خب ببخشید!
    بعد تو بی توجهی کنی و من لحنم را کم کم عوض کنم و بگویم: حالا من یک چیزی گفتم. تو چرا جدی گرفتی؟
    و بعد باز هم تو خودت را بزنی به کوچه ی علی چپ، تلویزیونت را نگاه کنی، با آن کنترل تنبل پرور، شبکه ها را تغییر دهی، مثلا به من محل نگذاری، تا این که بالاخره من به ستوه بیایم و بگویم: می بخشی یا نوبت منّت کشی را بدهم به تو؟
    و بعد دستانت را از هم باز کنی که یعنی بیایم بغلت و وقتی به حد کافی لوس بازی هایم تمام شد، جدیِ جدی، بگویی: دیگر حرفش را نزن!
    و بعد هم برای این که مُهر تایید را پای برگه ی قولم بگیری، بگویم: خب!
    ولی نمی دانی که هر بار که می گویم خب، آخرین بار نیست، که اولین بار است برای شروعی دوباره.
    باران می بارد و تو چتر را گرفته ای بالای سر من. احساس خوبی دارم، احساس دوست داشته شدن و خوشحالم که در این دنیا یک نفر هست که مرا دوست بردارد، ولی عذاب وجدان هم دارم. آخر تو داری خیس می شوی. به صورتت نگاه می کنم که دانه های باران از بالای موهایت چک چک می ریزد روی بینی ات و سر می خورد پایین و می گویم: یک جور بگیر خودت هم زیرش باشی.
    نگاهم می کنی و با نگاه شیطنت بارت می گویی: تو سرما نخور که من را مریض کنی، نمی خواهد نگران من باشی!
    هنوز باران می بارد. منتظر تاکسی هستیم. یادم نرفته است که دیروز کلی بگو مگو کرده ایم که همه ی زوج ها ی جوان حداقل یک پراید برای خودشان دست و پا کرده اند و من و تو با این همه ادعا یک ژیان هم نداریم، ژیان که خوب است، یک فرقون هم نداریم. نگاهت می کنم. با این پالتو چه قدر خوش تیپ تر شده ای. پیراهن سفیدت را هم به تن کرده ای. می دانم که یادت نمی آید چه کسی برایت خریده است، می دانم؛ اما امتحانت می کنم: این پیراهن را کی آورده بود؟
    سرت را می گیری پایین، نگاهت را روی پیراهنت می چرخانی و می گویی: یادم نیست. جدی! کی آورده بود؟
    من می دانم، اما نمی گویم.
    می خواهم بپرسم که اگر ماهی چه قدر پس انداز کنیم می توانیم، یک ماشین بخریم؛ و بعد حرفم را می خورم. می دانم همین که پدرت لطف کرد این خانه را برایمان خرید که دیگر مجبور نیستیم اجاره خانه بدهیم، جای شکرش باقی است. ماشین ها یکی یکی می آیند و می روند. خیش! خیش! صدای بارانِ زیر چرخ ماشین له شده را برایت تکرار می کنم: - خیش! خیش!
    و تو با هر گذر ماشینی می گویی: شهرک! شهرک! شهرک!... .
    چتر بالای سر من است. می دانم داری آرزو می کنی که تاکسی زودتر بیاید و سوار شویم. کم کم دارد سردم می شود و می دانم که اگر حتی پشه هم توی صورتم عطسه کند، کمِ کم، دوهفته مریض هستم و بعد هم نوبت توست. حرف هایم را مرور می کنم. نمی خواهم شامی را که خورده ایم، زهر کنم، ولی دارم می میرم. می دانی که اگر حرف نزنم یعنی یک جای کار ایراد دارد. نمی خواهم ناراحت شوی، ولی ممکن است بشوی، یعنی می شوی. می دانم که می شوی. مثل همیشه که از این جمله ی من آتش می گیری. نگاهت می کنم، دستم را توی جیب پالتویم جا به جا می کنم، پلک می زنم و می گویم: بیا پیاده برویم.
    چرا حرفم را نزدم؟! در لحظه ی آخر جمله ای اشتباهی از دهانم خارج شد. به جای واژه هایی که از قبل انتخاب کرده بودم، یک سری کلمات از پیش تعیین نشده را پرتاب کردم. چرایش را نمی دانم. من که می خواستم حرفم را بزنم، ولی نمی دانم چرا نشد. چتر را می گیری بالای سر خودت. نگاهی چپ چپ تحویلم می دهی و می گویی: ببین! پیاده می رویم، ولی اگر گفتی سردم شد، سردم شد، من دیگر حوصله ندارم غرغرهات را گوش کنم.
    می دانم که شوخی می کنی. می دانم دلت نمی آید مرا پیاده ببری. می دانم خودت هم خسته ای. خنده ام می گیرد، اما نمی خندم. اخم می کنم و می گویم: یعنی داری تهدید می کنی؟
    و تو خیلی جدی می گویی: بله! دارم تهدید می کنم. شهرک! شهرک!
    حالا من زیر بارانم. چتر بالای سر توست. خودم هم می دانم که شهامتش را ندارم این راه طولانی را پیاده بیایم. می دانم که وسط راه خسته می شوم و به قول تو شروع می کنم به غرغر کردن و به قول خودم فقط حرف می زنم که مطمئن باشم هنوز می شنوی. - بیا برویم! ماشین که گیر نمی آد! همه هم می خواهند تو بگویی دربست. بیا برویم. زود می رسیم.
    تقریبا داشتم با مهربانی و محبت اغراق شده ای التماس می کردم، و تو، گفتی نه! می خواستم راه برویم، شاید فرصت دوباره ای باشد برای گفتن حرف دلم که من می خواهم یک نی نی کوچولو بیاید توی زندگی امان که خیلی وقت است دوست دارم مادر شوم که دوست دارم خانواده ی دونفره امان سه نفره بشود. هر بار می گویی نه! همیشه می گویی زود است. مرتب تکرار می کنی که برای بچه دار شدن وقت زیاد است و همواره به یادم می آوری که ما که هنوز ماشین هم نداریم، چه طوری می خوهیم از پس بچه بر بیاییم. می دانم! پیاده هم که بیایی، راه هم که بروی، باز هم جوابت نه است. می دانم. می دانم. خودت گفتی، خودت گفتی که هنوز زود است که هنوز وقت هست و من به حرف های تو فکر می کنم، ولی تو هم به حرف های من فکر می کنی؟
    چه خوب است که ما به توافق رسیده ایم. همیشه هم گفته ام که نمی خواهم تو را غافلگیر کنم و با آن کاغذ آبی رنگ که جواب مثبتی رویش نوشته شده است، در ششدر گیر کنی. می دانم! باز هم می گویی نه و باز هم می گویی نه و باز هم نه!می گویم: پس بیا دربست بگیریم!
    این بار پیشنهاد داده ام، می دانستم می گویی باشد.
    چتر بالای سر توست. دارم خیس می شوم؛ ولی می خواهم تحمل کنم. کم نمی آورم. فکر هم نمی کنم که تو بدجنسی، می دانم که حواست نیست.
    - دربست!
    تاکسی اول نگه می دارد. چتر را می بندی، در را برایم باز می کنی، سوار می شوم، سوار می شوی.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •