ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحونست
تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلي از حلقهاي در ذکر يارب يارب است
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)