روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به اميدي که تو هم شمع شب تار من آئي
گفتمش نيشکر شعر از آن پرورم از اشک
که تو اي طوطي خوش لهجه شکر خوار من آئي
شهریار
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به اميدي که تو هم شمع شب تار من آئي
گفتمش نيشکر شعر از آن پرورم از اشک
که تو اي طوطي خوش لهجه شکر خوار من آئي
شهریار
یارب مکن از لطف پریشان مارا/هر چند که هست جرم و عصیان مارا/ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم/محتاج بغیر خود مگردان مارا/ابوالخیر
اي درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده
وي روز من بي روي تو همچون شب تار آمده
اي مه غلام روي تو گشته زحل هندوي تو
وي خور ز عکس روي تو چون ذره در کار آمده
عطار
هر شب به تو با عشق و طرب می گذرد/بر من ز غمت به تاب و تب می گذرد/تو خفته به استراحت و بی تو مرا/تا صبح ندانی که چه شب می گذرد/هاتف اصفهانی
در عين وصل جز من راضي به مرگ خود کيست
صد رشک تا سبب نيست با خود درين صدد کيست
ياران مدد نمودند در صلح غير با او
اکنون کسي که در جنگ ما را کند مدد کيست
محتشم کاشانی
تیرت چو ره نشان پران گیرد/هر بار نشان زخم پیکان گیرد/از حیرت آن قدرت بخت اندازی/مردم لب خود بخش به دندان گیرد/وحشی بافقی
دامن دوست به دنيا نتوان داد از دست
حيف باشد که دهي دامن گوهر به خسي
تا به امروز مرا در سخن اين سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسي
سعدی
یارب رود از تنم اگر جان چه شود/وز رفتن جان رهم زهجران چه شود/مشکل شده زیستن مرا بی یاران/از مرگ شود مشکلم آسان چه شود/هاتف اصفهانی
دلا! باز اين همه افسردگي چيست؟
به عهد گل، چنين پژمردگي چيست؟
اگر آزردهاي از توبهي دوش
دگر بتوان شکست، آزردگي چيست؟
شنيدم گرم داري حلقه، اي دوست
بهائي! باز اين افسردگي چيست؟
شیخ بهایی
تا پای کسی سلسله آرا نشود/او را سر قدر آسمان سا نشود/باز ار نشود صید و نیفتد در قید/او را به سر دست شهان جا نشود/وحشی بافقی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)