از صمیم قلب دوستت دارم
.... هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
حتی اگر مرا از یاد ببری
و هرگز از تو رنجور نخواهم شد
چرا که دوستت دارم
دیوانه وار عاشقت شدم...
چرا که مهربانی را در تو دیدم
با چشمانت وجودم را دگرگون ساختی..
و اگر تو نبودی هرگز عاشق نمی شدم.....
نه تو از عشق من دست می کشی
و نه قلب من از عشقت روی گردان می شود..
سوگند که وجود تو در سرنوشت من نوشته شده است...
و اگر با مژگانت اشاره ای کنی....
فرسنگها...را خواهم پیمود....
چرا که شب عشق بسیار طولانی ست...
و قلبم در آرزوی تو می سوزد....
آنگاه که از برابر دیدگانم دور شوی.....
خورشید وجودم پنهان می گردد.....
ابر های غم و اندوه مرا در بر می گیرد....
و به دنیای غریبی می برند....
همیشه در قلبم حضور داری....
عشقت زندگیم را گلباران کرده است..
تمامی این دنیا را با قلبی پر از رمز و راز در کنارت طی کرده ام
تمامی این دنیا را با قلبی پر از رمز و راز در کنارت طی کرده ام
عشق
زچشمت اگرچه که دورم هنوز *** پر از اوج و عشق و غرورم هنوز
اگــر غصه باريد از مـاه و سال *** به ياد گذشته صبورم هنوز
شـکستند اگر قاب یــاد مــرا *** دل شيشه دارم بلورم هنوز
ســفر چاره دردهايم نـشد *** پر از فکر راه عبورم هنوز
سـتاره شدن کار سختی نبود *** گذشتم لی غرق نورم هنوز
پــر از خاطرات قشنگ توام *** پر از ياد و شوق و مرورم هنوز
اگر کوک ماهور با ما نســاخت *** پر از نغمه پاک شورم هنوز
«قبول است عمر خوشی ها کم است ٫ ولی با توام پس صبورم هنوز»
دوريت را چه کنم؟
دوريت را چه کنم٬ ای سراپا همه ناز
ای سراپا همه عشق٬ ای سراپا همه راز
به که گويم که ترا
در سرا پرده وجود
ميپرستم چو خدا با سراپای وجود
دوريت را چه کنم؟
دوريت را چه کنم٬ ای سراپا همه شور؟
ای سراپا همه لطف٬ ای سراپا همه نور
به که گويم غم خويش؟ به سکوت شب سرد
به گل پرپر ياس يا شکوفا گل درد
دوريت را چه کنم؟
تو شدی خدای کوچک قلب من و من شدم بازيگر نقش ليلی... ولی اينبار ليلی بدون مجنون و شيرينی بدون فرهاد، چون تو خدا بودی و نه مجنون و نه فرهاد.
شايد در ابتدا فقط بازی ميکردم بازی بدون فکر و شايد حتی بدون احساس زيرا از اول به من ياد داده شده بود که فقط در صحنه زندگی بايد بازی کرد و بازی داد.
لحظه ايی به خود آمدم و ديدم اين نقش در خون من حل شده و با زندگيم عجين گشته و حال جدا نمودن اين دو از هم يعنی ...
زندگی من برهوت بود برهوتی خشک و بی پايان با خداهايی کوچک و از بين رفتنی مثل بتهای گلی شکننده تا اينکه تو آمدی برق آمدن تو محوطه محدود و کوچک دنيای من را روشن کرد هرچند از درخشندگی اين نور تا مدتها گيج و منگ بودم و قادر به تشخيص هيچ چيز ديگری نبودم حتی خود تو، تو که خود مولد آن نور بودی و منِ گمراه دنبال مولّد آن می گشتم چقدر خام و احمق بودم.
تو دنيا ی من بودی و من بدنبال دنيا می گشتم چون کبوتری سرگشته و بی آشيان هر آشيانی را مأمن خود تصور می کردم و تو چه صبورانه نظاره گر اين سرگشته گی ها بودی.
من درياچه ايی از محبت را در کنار داشتم و خود تشنه، تشنهء جرعه ای از آن .
تو آهسته و آرام فقط نور را به من شناساندی
و من را از درياچه محبتت لبريز نمودی.
حال من عابد درگاه نورم نوری که روشن کننده زندگی من است و لحظه لحظه تشنه، تشنه محبت تو، ای معبودم.
چون شدی افسونگر شبهای من
غم و غصه تو دلم کاری نيست
دوستت دارم را با کدامين واژه بيان کنم؟
واژها برای بيان احساس همانند مترسکهايی هستند در مزارع برای ترسانيدن پرندگان، وقتی نگاه خود گويای همه چيز است کلام چه معنايی می تواند داشته باشد؟
در تئاتر زندگانی با تو آشنا شدم بدون آنکه بدانم بازيگر چه نقشی هستم با سناريويی از قبل تنظيم شده و تو هنرپيشه مهمان قلبم. تو را گرامی داشتم با آنچه که بودی و می پرستمت با آنچه که تمامی این دنیا را با قلبی پر از رمز و راز در کنارت طی کرده ام