تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 110 از 212 اولاول ... 1060100106107108109110111112113114120160210 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,091 به 1,100 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1091
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    پروانه
    محمد طلوعی
    امروز سه‌شنبه است که اصلا ربطی به من ندارد، چهارشنبه ها فقط به حساب می آید. امروز می‌توانم تا ظهر بخوابم، بعدش سه تا سیگار آتش به آتش روشن کنم و دوباره بخوایم تا ساعت شش. آن موقع مریم زنگ می‌زند و می‌گویم ترانه های مهیار دمشقی بخواند یا یک چیز مزخرف دیگر که تا تمام شود گلویم را صاف کنم، چشمهایم را بمالم و سیگاری روشن کنم. شعر خواندش که تمام شود دیگر صدایم شبیه آدم های بیدار است و غر نمی‌زند چرا همه‌ی روز را خوابیده‌ام. البته بیدار بودن یا نبودنم فرقی ندارد فقط این مهم است که چرا صبح نرفته‌ام دفتر مختاری و نسپرده‌ام برایم شاگرد پیدا کند. هر کاری کنم نارحت نمی‌شود و به همین راضی است که صبح‌ها رفته باشم پیش مختاری. بعضی روزها تا صبح بیدار می‌مانم، می‌روم پیش مختاری که اگر تلفن زد و پرسید؛ بگوید آمده و بعد بر می‌گردم و می‌خوابم. اگر مختاری شاگرد داشته باشد که هیچ وقت ندارد حتما می‌دهد به باقی هنرآموزهاش که سر دو جلسه فراری‌شان ندهم. اما چهارشنبه صبح بیدار می‌شوم، ریشم را می‌تراشم و بی‌درد سر می‌روم خانه‌ی ابوترابی. کت شلوار پوشیده یا نپوشیده آماده روی صندلی‌اش منتظر نشسته، به خاطر کمرش نمی تواند بلند شود ولی با احترام نیم‌خیز می شود و تعارف می‌کند که کنارش بنشینم. سازم را نمی‌برم، خودش تار شهنازی دارد که باید یک میلیونی بیارزد. بهتر از همه‌ی سازهایی است که تا حال دست گرفته‌ام. قوری و کتری برقی‌اش کنارش است و تندتند برای خودش آب‌جوش و برای من چای می‌ریزد که سرد می‌شود و برمی‌گرداند توی قوری. اول با ماهور شروع می‌کنم. از بالا که خسته شود و دیگر کاری به کارم نداشته باشد. دو سه خطی از حافظ و سعدی و هر چه انتخاب کرده باشد می‌خواند، گاهی حتی از اخسیکتی و فخرالدین عراقی. زندگی‌نامه و شرح حال شاعری را هم که انتخاب کرده پیش از خواندن تعریف می‌کند. چهارشنبه‌ها را به عشق تارشهناز زود از خواب بیدار می‌شوم اما پنج‌شنبه و جمعه و شنبه تا سه‌شنبه را نه. چرا باید صبحی که خورشید دارد یا ندارد و ابری است را از دست داد. بیدار می‌مانم تا سپیده بزند و بعد می‌خوابم، گاهی حتی دو رکعت نماز صبح را هم می‌خوانم یا اگر حالش بود قضای دیروز و پریروز و تا جایی که یادم باشد. ابوترابی زن ندارد، دختر ندارد، خواهرزاده ندارد، هیچ موجود ظریفی که به خاطرش چهارشنبه را زود بیدار شوم و هم‌ساز صدایش بشوم و این را هیچ جور مریم باور نمی‌کند. دنبال چیزی می‌گردد که بهانه کند و نگذارد بروم اما پیدا نمی‌کند. حتی یک باری پرسید ابوترابی از آن پیرمردهایی نیست که پول می‌دهند تا ترتیبش را بدهند و من حسابی خندیدم، مریم هم خندید. نمی‌دانم چرا خندیدم شاید به خاطر آن که ابوترابی تازه هموروئیدش را عمل کرده بود وگرنه باید تند می‌شدم و دعوا راه می‌انداختم و یک هفته‌ای تلخی می‌کردم و این‌ها را که نکردم مریم شکش بیش تر شد که آن‌جا چیزی هست. یک روزی دیدم در قسمت زنانه‌ی اتوبوس نشسته و خودش را قایم می‌کند اما هر طوری نشسته باشد حتی به پشت نمی‌تواند خودش را گم کند. بین زن‌های دیگر معلوم می‌شود، نمی‌دانم به خاطر چی. همه چیزش معمولی است، قدش، لباس پوشیدنش، قیافه‌اش حتی وقتی می‌خندد معمولی است اما چیزی شبیه پیله‌ی کرم ابریشم دور خودش می‌بافد که بین صدهزار زنی که توی استادیوم آزادی نشسته باشند شناختنی است. نشسته بود و می‌خواست که نبینمش، من هم ندیدم. بعد که سوار تاکسی شدم حتما موتور گرفته چون زودتر از من جلوی کوچه‌ی آفاق خیابان صفی علیشاه پشت درختی ایستاده بود. باز هم ندیدمش. انگشتم را که روی زنگ فشار دادم و در که باز شد نرفت، ایستاد تا سه ساعت تار زدن من و ده دقیقه خواندن ابوترابی تمام شد و دوباره تا خانه دنبالم آمد. بعدِ‌ِ نیم ساعت از خانه تلفن کرد که بپرسد صبح رفته‌ام پیش مختاری و وقتی گفتم امروز چهارشنبه بود و باید می‌رفتم خانه ی ابوترابی خودش را زد به راه این که خیال می‌کرده سه‌شنبه است.
    هفته‌ی بعدش ابوترابی سرحال بود و روی صندلی‌اش از آن بالش‌های بادی بود که وسطش سوراخ است. گفت خانم وجیهه‌ای را برای رفت و روب خانه استخدام کرده و سر کیف نیم‌ساعت چه چه زد. بوی درد سر می‌آمد. این مستخدمه بهانه‌ای می‌شد که مریم آمد و رفتم را ممنوع کند و تعقیب کردنم حتما ربطی به این داشت، او همه چیز را پیش از آن که بفهمد می‌فهمید. گفتم:"جناب ابوترابی، اگر برایتان ممکن است من بعد شما افتخار بدهید و به منزل من بیایید" قبول نکرد، می‌دانستم نمی‌تواند، تیری بود به تاريكي دردسری که دیر یا زود می‌رسید، اما از لفظ قلم حرف زدنم خوشش آمد. همیشه می‌گفت من هیچ‌چیزم شبیه جوان‌های امروزی نیست و من برای هفته‌ای سی هزار تومانی که برای همان سه ساعت می‌داد بیشتر از جوان‌های امروزی فاصله می‌گرفتم. حرف زدنم، لباس پوشیدنم، آب و شانه کردن و پارافین زدن موهام شبیه عکس‌های جوانی پدربزرگم کرده بود. مثلا وقتی توی جشن خوش آمد خواهرزاده‌ی از فرنگ برگشته‌ی دکتر صفایی میان آن همه جوان امروزی که سلیقه‌شان از جیمی بلانت تا لینکین پارک و موسیقی کولی‌های یونانی نوسان داشت، تار می‌زدم؛ شبیه تکه‌ی افتاده‌ی عکسی از پنجاه سال پیش بودم توی جمعی در یک هشت هشتاد و چهار. چه روز گهی بود آن روز. اما چون عموی مریم بود و برای آن چند ساعت پنجاه هزارتومان می‌دادند حتی به خاطر یکی از آن دخترهای بر مامگوزید با پایین دسته‌ی ساز آستوریاس هم زدم، یا نمی‌دانم برای نشان دادن قابلیت‌های تار آن کار را کردم. بحث مزخرفی بود بین آن دختر و مریم که ساز ایرانی قابلیت دراماتیک ساز غربی را ندارد و مثلا تار با آن همه شباهت به گیتار نصف آن هم صدا در نمی‌آورد و فقط به درد چس‌ناله می‌خورد. من هم به رگ غیرتم برخورد و برای نشان دادن خودم یا سازم با چند نت غلط و بالا و پایین آستوریاس زدم. دخترکه هیجان زده شده بود زانو زد و خواست به خاطر آن که از اشتباهی بزرگ درش آورده‌ام ببوسدم و چه کار می‌کردم جز این که سرخ شوم و صورتم را كمي عقب ببرم. دختر بر اثر تلوهای مستی یا هر چی افتاد توی بغل من و افتضاحی شد که تا سه هفته با مریم قهر بودم و بعد قسم خوردم توی هیچ میهمانی دیگری ساز نزنم که البته ماه بعد سر کرایه خانه به گه خوردن افتادم و زدم.
    هفته بعدتر ابوترابی بیست سالی جوان شده بود؛ تقریبا شصت ساله. گفت درآمد چهارگاه بزنم و ده دقیقه تمام وقت گذاشت تا بین غزلیات شمس شعری به قول خودش مناسب حال پیدا کند، بعد به شیوه‌ی گوینده‌ی برنامه‌ی گل‌ها دو بیت دکلمه کرد و چه چهی زد که خیال کردم جانش بین سوراخ بالش بادی زیر صندلی و کونش گیر کرده و گرنه باید در برود. شعر را که تمام کرد توی استکان آب جوشش دو حبه قند هم‌زد و لاجرعه سر کشید. گفت:" حال، حال بی دل است که ما بی‌دلیم" نمی توانست بلند شود، وقت هایی که او نمی‌خواند و تار نمی‌زدم عطف کتاب‌ها را تماشا می‌کردم و می‌دانستم دیوان بی دل کجا است اما تار توی دستم گرم بود و نمی‌شد زمین گذاشت. گفت:" اگر شما زحمت بکشید و بیدل را بیاورید ممنون می‌شوم." گفتم نمی‌دانم کجا است و انگار منتظر همین باشد صدایش کرد. همان وجیهه‌ی مستظرفه‌ای که حرفش را زده بود. صدایش را آن قدر که حمل بر دستور اربابی بشود و بی ادبی نشود بالا برد و گفت:" مریم خانم دست آقای محیط به ساز بند است، اگر مقدورتان هست دیوان بیدل را بیاورید." هیکلی که توی اتاق آمد پیله‌ای دورش بود، پیله‌ای که از زیر روبنده و چادر عربی پیدا بود چه برسد به آن پیراهن گل‌بهی با شکوفه های زرد. خودم را به بی خیالی زدم که همیشه بهترین وسیله‌ی دفاعی‌ام بود و وقتی بی دل به ابوترای می‌داد مشغول گوشی شکسته‌ای شدم که دوبار خواسته بودم عوضش کنم اما ابوترابی گفته بود "تار شهناز، تار شهناز است، چه شکسته چه سالم". بعد وقت رفتن یکی از همان اشارات مبهمی که در انگشت هاش بود را اجرا کرد که شامل بالاتربردن انگشت اشاره از باقی انگشت‌ها و نیم چرخی در کف دست می‌شد و معلوم نبود یعنی بیا یا نه. من البته هیچ وقت از اتاق ابوترابی آن‌ورتر نرفته بودم، حتی برای بی ادبی‌هایم به مستراح حیاط می‌رفتم و تنها راهرویی را بلد بودم که از حیاط سه پله می‌خورد و به کنسرت‌هال چهارشنبه‌ها می‌رسید، پس به اشاره‌ی پنهان او برای رفتن توجهی نکردم و سر جایم نشستم و دشتی سوزناکی زدم که بر مژگان و شمع و گل و دل کباب بي‌دل گریه می‌کرد. سه ساعت که تمام شد، ابوترابی از توی کیف کوچک بغلی‌اش چک امضا شده‌ای در وجه‌ام بابت سه ساعت همنوازی هفتگی را دستم داد و من از همان راهی که بلد بودم بیرون رفتم. پشت درخت کوچه‌ی آفاق منتظر ماندم و تا ساعت نه شب خودم را به صنمی مشغول کردم که به خدمت شیخ صنعان در آمده بود. نهار نخورده بودم و دل پیچه داشتم، وقتی متوجه‌ی ضعفم شدم که بانک‌ها بسته بودند و نمی‌شد چک را نقد کرد و بوی باقلاپلویی که در هوا می‌گشت مدام ماموریتم را تهدید می‌کرد. حوصله‌ام که سررفت به چیزهای دیگری هم فکر کردم؛ به این که بهتر است به مختاری بگویم که می‌روم توی آموزشگاهش درس می‌دهم و به پنجاه درصد حق آموزشگاه راضی می‌شوم یا بار بعدی که آمدم پیش ابوترابی ساز خودم را با سازش عوض کنم و دیگر آن طرف‌ها پیدایم نشود، بعد یاد کرایه خانه افتادم و از این فکر منصرف شدم، اما باز مریم بیرون نیامد. خیال کردم شاید وقتی مشغول خیالاتم بودم درست از روبه رویم گذشته و ندیده‌امش البته حساب این را هم کردم که آخرین اتوبوس‌ها راه افتاده‌اند و به جز بلیط و چک توی جیبم هیچ پولی ندارم، پس حتما او از جلویم رد شده بود و من ندیده بودم. آن شب، تلفن نکرد، حتی صبح فردا هم تلفن نکرد بپرسد رفته‌ام پیش مختاری یا نه. لباس پوشیدم و خودم را به اولین باجه تلفن رساندم و سکه را توی تلفن انداختم اما شماره‌شان یادم نیامد. این همه وقت شماره را از روی حافظه‌ی تلفن می‌گرفتم و حفظ نشده بودم. دوباره برگشتم خانه و قبض اخطار دوم تلفن را که پستچی بین این رفت و آمد لای در انداخته بود برداشتم. تلفن که یک‌طرفه بود، این قبض اخطار دیگر برای چی بود. دکمه‌ی حافظه را زدم و شماره‌اش را با ماژیک روی آرنجم نوشتم. برگشتم به باجه تلفن و شماره گرفتم، مادرش گوشی را برداشت و گفت که مریم کار پیدا کرده و مگر من نمی‌دانستم. گفتم چرا می‌دانم ولی کار واجبی داشتم و شماره‌ی جایی که کار می‌کند فراموشم شده، گفت شماره را روی بسته‌ي چینی‌ای که دیروز برای جهاز مریم خریده نوشته و می‌رود که بیاورد، داشت به شیوه‌ی خودش می‌گفت چرا بعد از سه سال عقد نمی‌آیم مریم را نمی‌برم سر خانه زندگی خودم. وقتی دوباره گوشی را برداشت گفت که البته جهاز مریم تکمیل است و این چندپارچه چینی را برای سنگ تمام گذاشتن خریده، مثل فیلم ها گفتم کسی پشت سرم منتظر است، اما از وقتی رفته بودم شماره را از خانه بردارم و بیاورم هیچ کس توی کیوسک نیامده بود چون سکه‌ای که یادم رفته بود همان طور کف قلک مانده بود. شماره را گفت و تند خداحافظی کردم. نمی‌خواستم تلفن کنم چون بعدش دعوایمان می‌شد و مريم می‌گفت آن‌قدر بی‌عارم که خودش مجبور شده برود دنبال کار. خيال كردم تلفن مي‌زنم و اگر مريم گوشي را برداشت انگشتم را مي‌كنم توي دهانم و با صداي كج مي‌گويم با ابوترابي كار دارم و قرار چهارشنبه را به‌هم مي‌زنم؛ مي‌گويم زنم اجازه نمي‌دهد با وجود آن وجيهه‌اي كه در خانه‌تان كلفتي مي‌كند به آن‌جا آمد و رفت كنم يا با همان دهان كج به مريم مي‌گويم از طرف مرده شورخانه زنگ مي‌زنم و كي بايد براي بردن متوفايش بيايم. مي‌خواستم طوري كه بفهمد و نداند كه من هستم آزارش بدهم. مي‌خواستم بداند كه زن عقدي من است و بايد بداند كجا پيله‌اش را پاره كند و بيرون بيايد، نه پيش اين ابوترابي لب گور كه اگر بخواهد هم نمي‌تواند كاري كند. شماره را كه گرفتم، بعد از سه بوق خود ابوترابي گوشي را بر داشت و گفت: "منزل ابوترابي."
    انگشتم را توي دهانم كردم و گفتم : "اگر امكان دارد مي خواهم با مريم خانم صحبت كنم."
    ابوترابي گفت:" رفته‌اند خريد جناب محيط"
    بي‌هوا گوشي را گذاشتم و فهميدم كه به جاي انگشت كردن توي دهان بهتر بود مثل جاهل‌ها حرف بزنم، يا شاگرد شوفرها، آن طوري نمي‌فهميد كه منم. سلانه راه افتادم سمت خانه و منتظر شدم كه مريم از خريد يرگردد. از وقتي كه گوشي را گذاشتم تا امروز كه سه‌شنبه است منتظرم مريم زنگ بزند و بگويد رفته‌ام دفتر مختاري يا نه؟ از سه روز پيش نرفته‌ام، اما اگر بپرسد براي اين كه دعوايمان نشود مي‌گويم رفته‌ام.

  2. #1092
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    سر گرداني

    سروش عليزاده
    Soroush_Alizade@ yahoo.com
    شلپ شلپ ، گل و لاي كوچه است كه شتك مي زند به شلوارت و تو شايد بس كه نگاه كردي به زمين تا ميخي پونزي چيزي فرو نرود به پايت گردن درد گرفته اي .
    تو حالا گرفتار سر گرداني خود خواسته اي، هر شب پتويي در دست راست مي گيري و چند تايي كارتن خالي با دست چپ. هميشه كه پهن شان نمي كني يك جا. شبي زير سينما سپيد رود مي خوابي و چشم مي دوزي به ساعت برجك سفيد ساختمان شهر داري و گاهي زير سينما انقلاب و به كفش هايي نگاه مي كني كه رنگ به رنگ ايستاده اند گرداگرد طبق هاي كباب فروشي .
    برايت چه فرقي مي كند كه بايد هر شب سر خم كني و زمين را بپايي. حالا چه ماه باشد توي آسمان و يا خيسي شر شر باران برسد به استخوان هايت. چهل روز و شب است كه راه مي روي با كفش هايي كه تخت ندارند. اين به در به آن روز هايي كه مي نشستي روي « مبل خانه فر هنگ » و با دوستان شاعرت به عكس نادر شاه مي خنديدي و هي مي خنديدي و مي گفتي : « لا مصب بس كه روز و شب مي جنگيد روي پو تين هاش خزه سبز شده بود».
    تو سهمت را از خانواده گرفتي و رفتي و حالا بي خانمان شده اي و اگر باز گردي در ميانشان جايي نداري. زير باران روي نيمكت هاي سبزه ميدان خوابت نمي برد و يا چند كارتن خواب قلچماق جاي خوابت را اشغال كرده اند؟
    همين جا بساطت را پهن كن. بخواب زير همين پاركينگ كه لا اقل لامپ دويست واتش روشن است و بنويس براي تامار عشقي كه سر گردانت كرد.
    شايد توي اين كوچه خلوت پر از ساختمان هاي مرمري سفيد و در هاي بي پلاك و باراني كه شر شر ش موسيقي گوش نوازي است براي نوشتن نامه اي كه دوسوي پاكتش هيچ آدرسي ندارد و مي داني كه نمي رسد به سر زمين آرزوهاي تامار تو .
    حالا كه پنج انگشت فرو كرده اي در ريش جو گندمي ات و مي خارانيش به ياد مي آوري كه مي گفتي : «سحرت مي كنم ، فقط مال مني».
    تو سحر نكردي كه هيچ ؛ سحر هم شدي ، سر گردان هم شدي .
    شايد پيشاني نوشتت بود كه از بين آن همه كتاب كه رج به رج مي چيدي توي كتاب خانه، چشم كه مي بستي و دست دراز مي كردي تا يكي را برداري ميان آن همه سمفوني مردگان را بر مي داشتي و چند روزي در خودت گم مي شدي . روي مبل ، رو به پنجره مي نشستي و آيدين مي شدي و دلت هواي شراب ارمني مي كرد. روي ديوار اتاقت، دو كمان ابرو مي كشيدي و مست كه مي شدي مي سوختي و پك به كونه سيگار پال مالت مي زدي و عهد مي كردي با خودت :« فردا تركت مي كنم».
    بنويس نامه ات را براي معشوقه مومنه ات كه گرسنه اي و گرسنه اي و گرسنه و قرار نيست فطيري از آسمان برسد و اين روزها ديگر كسي شام فرزندانش را نمي دهد به در مانده اي چون تو كه مائده بهشتي از آسمان سفره اش را رنگين كند و گرسنگي كه شايد شنبه و جمعه نمي شناسد.
    وقتي پيشاني مادر را كه روي سجاده تسبيح مي زد بوسيدي و گفتي مي روم دنبال سر نوشت شايد فكر نمي كردي كمرت خميده شود به اين زودي ها. رفتي استامبول و بي هدف چرخيدي در خيابان هاي سنگفرش، گشتي و گشتي، عاقبت توي يك ديسكو،كمي ويسكي نوشيدي و بعد گره كراوات شل كردي و دل دادي به لب هاي انار و صورت گونه دار دختري كه با تو رقصيد و گفتي:« سحرت مي كنم » و مي دانستي كه سحر مي شوي مثل آن ديگران كه مي خواستي سحرشان كني و عاقبت خود سحرشان شدي و دخيل مي بستي به حضرت داناي علي و فكر مي كردي اگر دويست تومان از سوراخ زري سر بدهي روي قبر ، ديگر بايد داناي علي و آن دختر و هر كس ديگر و ديگر و ديگر، همه بنشينند و به حرف هايت گوش كنند.
    غم غربت به دلت چنگ زده بود وقتي فهميدي فارسي بلد است رهايش نكردي و كت دامن پوشيده اش ميان آن همه رقص نور كه تن هاي عريان آن همه زيبا رو را رنگ به رنگ مي كرد وسوسه ات كرد؟
    پشت ميز كا فه هاي كنار ساحل مي نشستي و به چشم هاي عسلي اش نگاه مي كردي و او ماجراي ازدواج پدر و مادرش را از تورات برايت مي خواند و تو چشم گرد مي كردي كه چگونه برادر به حجله خواهر مي رود و گوش مي كردي به صداي ظريفش كه از بر مي گفت: « اي خواهر و عروس من ، به باغ خود آمدم . مرّ خود را با عطر هايم چيدم . شانه عسل خود را با عسل خويش خوردم. شراب خود را با شير خويش نوشيدم» و مي خنديد و رج دندان هاي سفيد و ريزش پيدا مي شد و صورتش گل گون تر مي شد از لب هاي انارش و مي گفت مادرش هم مي خوانده:« من در خواب هستم اما دلم بيدار است. آواز محبوب من است كه در را مي كوبد؟» و فكر مي كردي شايد پدرش شبيه خودت ريش بلندش را مي خاراند و كلاه شاپو از سري بر مي داشت كه يك دسته موي از جلو بافته شده دارد و هم صدا با او تكرار مي كردي :« از براي من باز كن اي خواهر من ، اي محبوبه من و كبوترم و اي كامله من ، زيرا كه سر من از شبنم و زلف هايم از ترشحات شب پر است.»
    شايد يادت رفته وقتي مي رفتي به مادر گفتي : « مي روم دنبال سرنوشت خودم». اما در اين فرود گاه و آن فرود گاه ، از اين كشور به آن كشور، به دنبالش رفتي و پول هايت را در هتل ها خرج كردي و دلت براي تامار مي تپيد و دل او براي سرزمين آرزو هايش .
    خسته كه شدي از نفرين سر گرداني گفتي:« تامار، تامار جان، با من ازدواج مي كني »؟
    و او لب غنچه كرده بود و ابرو بالا انداخته بود و تو به موهاي صافش نگاه مي كردي كه بافته بود و از پشت گردن به روي سينه انداخته بود و يادت رفته بود فقط يك آيه برايش بخواني كه ازدواج با محارم حرام است.
    مي نشستيد توي لابي هتل و تو سيگار پشت سيگار مي گيراندي و او شراب هلو مزمزه مي كردو آلبوم خانوادگيشان را ورق مي زد .
    يك عكس در اتريش و عكسي ديگر توي لبنان و چند عكس توي همين محله ارمني بولاغ و يهودي تپه خودتان. او رفت و تو ماندي ، پول هايت تمام شده بود يا كه از نوشته آخرين برگ پاسپورتت ترسيدي كه نرفتي به سر زمين آرزوهايش .
    آخر روز كه گلي از باغچه فرود گاه چيدي و ميان شست و اشاره چرخاندي تا به او بدهي، همان دختري را مي گويم كه هيچ وقت با تو نخوابيد كه مبادا از خون پاكش و خون نجس تو نطفه اي حرام بنشيند توي زهدانش و نبايد از تو بار مي گرفت كه او پيشاني نوشتش را اين گونه خواسته بود.
    بنويس و به ياد بياور هنگام رفتن وقتي پشت كرد به تو، و سه قدم كه بر داشت سمت گيت فرود گاه ، سر چر خاند و
    از روي شانه نگاهت كرد . به سويش رفتي ، بلند شد روي سينه پا و دست حلقه كرد دور گردنت تا ببوسدت.
    گريه مي كردي و گريه مي كني .
    هيچ فكر مي كردي كه اگر هفت پشتت عرق از صورت دختري چون تامار پاك مي كردند ؛ نجس مي شدند و غسل
    طهارت مي كردند.
    حالا هي و هي موهاي سياه و ژوليده ات را بخاران كه هميشه چنگ در اين موها مي انداخت و پيشانيت را مي بوسيد.
    مي تواني روي همين كاغذ سفيد بنويسي همان طور كه او آرزويش را از تورات برايت خواند:« كاش كه مثل برادر من
    ودي كه پستان هاي مادر مرا مكيد، مي بودي تا چون ترا بيرون مي يافتم. ترا مي بوسيدم و مرا رسوا نمي ساختند. ترا
    هبري مي كردم و به خانه مادرم در مي آوردم .تا مرا تعليم مي دادي تا شراب ممزوج و عصير انار خود را بتو مي
    نوشانيدم. دست چپ او زير سر من بود و دست راست مرا در آغوش مي كشيد. اي دختران اورشليم ، شما را قسم مي دهم كه محبوب مرا تا خودش نخواهد بيدار نكنيد و بر نينگيزانيد».
    حال كه صاحب خانه مي خواهد از جلوي پاركينگش بروي و جاي ديگري بخوابي ، تا چراغ سر در پاركيگ را خاموش
    نكرده بنويس برايش كه اول روز كلمه نبود، آدم بود. و هم او بود كه عشق و دين را بر گزيد و چند پاره شد.
    بايد بر خيزي و سر گردان جاي ديگري شوي حالا چه فردا به خانه ات بروي و نروي . توي همين كوچه باشي يا در سر
    زمين آرزو ها، يادت نرود اين جا پتو و كارتن هايت را پهن نكني.
    پايان اين نامه ات كجاست؟ شايد پايان آن جاست، نا ديدني اما حاضر، عشقي كه به اين چند جمله شكوه آن آغاز و اين
    فرجام را مي دهد.

  3. #1093
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
    استاد دوباره پرسیدآیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
    استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد).
    دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.
    استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
    (آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
    (آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
    وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

  4. 2 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1094
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    پيرمردبه من نگاه کردوپرسيد
    چندتادوست داري ؟
    گفتم چرابگم ده يابيست تا...
    جواب دادم فقط چندتايي
    پيرمردآهسته وبه سختي برخاست
    ودرحاليکه سرش راتکان مي دادگفت:
    توآدم خوشبختي هستي که اين همه دوست داري
    ولي درموردآنچه که مي گويي خوب فکرکن
    خيلي چيزهاهست که تو نمي دوني
    دوست فقط اون کسي نيست که
    توبهش سلام مي کني
    دوست دستي است که توراازتاريکي
    ونااميدي بيرون مي کشد
    درست هنگامي ديگراني که توآنهارادوست
    مي نامي سعي دارند تورابه درون آن بکشند
    دوست حقيقي کسي است
    که نمي تونه تورارها کنه
    صدائيه که نام تورازنده نگه مي داره
    حتي زماني که ديگران تورابه فراموشي سپرده اند
    امابيشترازهمه دوست يک قلب است
    يک ديوارمحکم وقوي
    درژرفاي قلب انسان ها
    جايي که عميق ترين عشق هاازآنجامي آيد!
    پس به آنچه مي گويم خوب فکرکن
    زيراتمام حرفهايم حقيقت است
    وفرزندم يکبارديگرجواب بده
    چندتادوست داري؟
    سپس ايستاد ومرانگريست
    درانتظارپاسخ من
    بامهرباني گفتم
    اگرخوش شانس باشم...فقط يکي
    بهترين دوست کسي است که شانه هايش رابه تومي سپارد
    درتنهائيت توراهمراهي مي کند
    ودرغمهاتورادلگرم مي کند
    کسي که اعتمادي راکه بدنبالش هستي به تو مي بخشد
    وقتي مشکلي داري آن راحل مي کند
    وهنگامي که احتياج به صحبت کردن داري

  6. 3 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1095
    داره خودمونی میشه jokvsms's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    133

    پيش فرض

    نسیه

    پسر بچه وارد مغازه شد.

    نوشته ایی به دست فروشنده داد:مامانم گفت بهتون بگم این چیزارو می خوایم.

    بعد خودش می آد حساب می کنه.

    مرد به نوشته نگاه کرد و طبق آن تمام چیزها یی را که زن خواسته بود داخل پاکت

    گذاشت و همراه با یک نوشته به دست پسرک داد.

    او از فروشگاه بیرون رفت.چند دقیقه بعد دوباره برگشت.

    فروشنده با دیدن او لبخند زد:چیزی جا گذاشتی؟

    پسرک پاکت را روی میز گذاشت:نه،فقط مامانم گفت این ام جواب نامه

    و از فروشگاه بیرون رفت.

    فروشنده شانه بالا انداخت و مشغول گردگیری قفسه ی کنسرو غذای حیوانات شد.

  8. #1096
    در آغاز فعالیت reyhane1357's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    دلم میخواد کنارش باشم ولی...
    پست ها
    7

    پيش فرض

    دوست عزيز معناي داستانتو نفهميدم اگه ميشه بگو واسم

  9. #1097
    حـــــرفـه ای Farshadd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    خرم آباد
    پست ها
    4,485

    پيش فرض

    دوست عزيز معناي داستانتو نفهميدم اگه ميشه بگو واسم
    فکر کنم توی اون کاغذی که مرد داده به پچه، یه پیشنهاد بد برای مامانش نوشته

  10. #1098
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    کیمیا گر کتابی را که یکی ازمسافران کاروان آورده بود به دست گرفت جلد نداشت اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند اسکاروایلد.

    همچنان که کتاب را ورق می زد به داستانی درباره((نرگس))برخورد.کیمیاگ افسانه نرگس را می دانست جوان زیبایی که هرروز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند.چنان شیفته ی خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد در جایی که به آب افتاده بود گلی روییدکه((نرگس))نامیدندش.

    اما اسکاروایلد داستان را چنین به پایان نمی برد.

    می گفت وقتی((نرگس))مرداوریادها-الهه های جنگل-به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین،به کوزه ای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود.

    اوریاد ها پرسیدند:چرا می گریی؟

    دریاچه گفت:برای((نرگس))می گریم.

    اوریادها گفتند:آه،شگفت آور نیست که برای ((نرگس))می گریی...و ادامه دادند هر چه بود،با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیباییش راتماشا کنی.

    دریاچه پرسید:مگر ((نرگس))زیبا بود؟

    اوریادها شگفت زده پاسخ دادند:کی می تواندبهتر ازتو این حقیقت را بداند؟هرچه بود،هرروز در کنار تو می نشست.

    دریاچه لختی ساکت ماند،سرانجام گفت:من برای ((نرگس))میگریم،اما هرگز زیبایی او را درنیافته بودم برای نرگس می گریم،چون هر بار از فرازه کناره ام به رویم خم می شد،می توانستم در اعماق دیده گانش بازتاب زیبایی خودم را ببینم.

    کیمیا گر گفت:چه داستان زیبایی.



    بخشی از کتاب کیمیا گر پائولو کوئلو
    Last edited by gmuosavi; 07-10-2008 at 18:40.

  11. 2 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1099
    داره خودمونی میشه jokvsms's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    133

    پيش فرض

    انفاق



    پيرزنى در خانه اى بزرگ به همراه پرستارش زندگى مى كرد.

    پيرزن از دار دنيا فقط دو پسر داشت كه آنها هم خارج از كشور بودند.

    او چندين بار تصميم گرفت كه براى رفع تنهايى به خانه سالمندان برود؛

    ولى خانه لبريز از خاطرات جوانى اش بود و دلش رضا نمى داد كه آنجا را ترك كند.

    روزى پرستارش را صدا زد و او را از تصميم جديدى كه داشت، مطلع ساخت.

    پيرزن از اين تصميم در پوست خود نمى گنجيد.

    ماه ها گذشت و بالاخره پس از رفت و آمد هاى فراوان كار بازسازى خانه به اتمام رسيد.

    متاسفانه عمر پيرزن كفاف نداد كه ورود ميهمانانش را به دست خودش جشن بگيرد

    و با تك تك آنها آشنا شود؛

    ولى تا ساليان سال خانه اش مملو از پيرمرد و پيرزن هايى بود كه هر شب جمعه؛

    براى شادى روحش دعا مى خواندند...

  13. 2 کاربر از jokvsms بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1100
    داره خودمونی میشه jokvsms's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    133

    پيش فرض

    صدقه

    نيمه هاى شب بود كه صداى كلوم در شنيده مى شد!

    مرد جوان از جا برخاست و درب را باز كرد،

    مردى ژنده پوش در مقابلش ايستاده بود!

    - من مسافرى درمانده ام!

    سپس جوان سكه اى را به او داد!

    مسافر كه تعجب كرده بود، گفت:

    - من چيزى ندارم كه از تو تشكر كنم؛

    سپس مشتى گندم به او داد و به سرعت دور شد!

    - آخر يك مشت گندم به چه كار من مى آيد!؟

    مرد گندمها را گرفت و آنها را به بیرون ریخت!
    صبح روز بعد صداى همهمه مردم بلند بود.

    مرد جوان در را باز کرد:
    - چه خبر شده؟
    - اى مرد جوان، ما مى توانيم از اين سكه ها برداريم؟!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •