این شعر بالا رو خیلی دوست دارم ....
سپاس مخصوص .
-----------------------
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی از او به جای ماند
با یاد دل که آینه بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه در این قاب زیستم؟؟؟؟
ف . مشیری
این شعر بالا رو خیلی دوست دارم ....
سپاس مخصوص .
-----------------------
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی از او به جای ماند
با یاد دل که آینه بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه در این قاب زیستم؟؟؟؟
ف . مشیری
ای دل، به کمال عشق اراستمت،
وزهر چه به غیر عشق پیراستمت،
یک عمر اگر سوختم و کاستمت،
امروز چنان شدی که میخواستمت!
مشیری
هر روز مي پرسي: كه آيا دوستم داري ؟
من، جاي پاسـخ بر نگاهَت خيـره مي مانم
تو در نگـاه ِ من، چه مي خواني، نمي دانم
امّا به جاي من، تو پاسخ مي دهي: آري !
ما هردو مي دانيم
چشم و زبان، پنهان و پيدا رازگويانند
و آن ها كه دل با يكدگــر دارند
حرف ضميـر ِ دوست را نا گفته مي دانند،
ننوشته مي خوانند
من «دوست دارم» را
پیوسته در چشم ِ تو مي خوانم
ناگفته، مــي دانم
من، آنچـه را احساس بايد كرد
يا از نگاه ِ دوست بايد خواند
هرگز نمي پرسم
هرگز نمي پرسم: كه آيا دوستم داري
قلــ ـب ِ من و چشم ِ تو مي گويد به من : «آری!»
ــ فریدون مُشیــري ــ
بابك مشیری - پسر فریدون مشیری - در گفت وگویی به این مناسبت گفت: سال گذشته پس از این كه صحبت هایم مبنی بر این كه به دنبال جایی هستیم تا كتابخانه ی پدر را به آن اهدا كنیم، منتشر شد، نهادها و سازمان هایی تماس گرفتند و برای این مسأله اعلام آمادگی كردند كه از آن جمله می توان به دانشگاه تهران، مركز دایرهٔ المعارف بزرگ اسلامی، فرهنگستان هنر و كتابخانه ی مجلس شورای اسلامی اشاره كرد.
او ادامه داد: اما ما به دلیل این كه در ذهن مان این بود كه كتابخانه به نام خود پدرم باشد و حداقل فضایی فراهم شود تا دانشجویان و علاقه مندان بتوانند از آن بهره بگیرند و از طرفی موزه ای برای دست نوشته ها، تابلوها و تقدیرنامه ها ی پدرم باشد، این پیشنهادها را نپذیرفتیم.
مشیری اظهار كرد: دوست نداریم كتابخانه ی پدر جزوی باشد از یك كل و در حاشیه ی مجموعه های بزرگی چون مركز دایرهٔالمعارف اسلامی یا كتابخانه ی مجلس گم شود.
او در ادامه گفت: فعلا از اهدای كتابخانه ی پدر دلسرد شده ایم و با فضایی هم كه در اوضاع فرهنگی بوده است، به پی گیری این موضوع رغبتی نداشتیم.
كتابخانه ی فریدون مشیری حاوی شش هزار جلد كتاب است كه در بعضی از آن ها به خط شاعر مطالبی نگاشته شده است.
بابك مشیری همچنین با اشاره به ترجمه ی گزیده ای از شعرهای فریدون مشیری به زبان آلمانی، گفت: این كار در حال انجام و تقریبا رو به اتمام است؛ ولی چون مترجم آن در آلمان است، پی گیری مسائل چاپ و انتشار كتاب كمی زمان می برد. باید ببینیم انتشار دوزبانه ی این اثر در ایران می تواند مخاطبان زیادی داشته باشد یا این كه بهتر است فقط در آلمان منتشر شود.
از ابتدای سال جاری تا كنون، آثار فریدون مشیری تجدید چاپ شده اند كه در این زمینه، چاپ یازدهم «ابر و كوچه»ی این شاعر طی روزهای آینده از سوی نشر چشمه عرضه خواهد شد.
همچنین چاپ نهم «آواز آن پرنده ی غمگین»، چاپ پانزدهم «از دیار آشتی»، چاپ پانزدهم «آه باران»، چاپ دهم «بازتاب نفس صبحدمان» (کلیات اشعار)، چاپ شانزدهم «دلاویزترین» و چاپ سی ام «سه دفتر» («گناه دریا»، «ابر و کوچه»، «بهار را باور کن») مشیری از ابتدای امسال تا كنون از سوی نشر چشمه منتشر شده اند. انتشارات نگاه نیز در سال جاری، «گزیده ی اشعار» این شاعر را منتشر كرده است.
«از دریچه ی ماه»، «نوایی هم آهنگ باران»، «تا صبح تابناک اهورایی»، «لحظه ها و احساس»، «با پنج سخن سرا»، «از دیار آشتی»، «آه باران»، «مروارید مهر»، «از خاموشی» و «تشنه ی طوفان»، از دیگر كتاب های منتشرشده ی فریدون مشیری هستند.
چند گزیده هم از شعرهای او به چاپ رسیده است، شامل: «گزینه ی اشعار» (ریشه در خاک)، «نایافته»، «پرواز با خورشید»، «برگزیده ی اشعار»، «دلاویزترین» و «زیبای جاودانه».
فریدون مشیری ۳۰ شهریورماه سال ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. بخشی از دوره ی ابتدایی و متوسطه را در مشهد گذراند. سپس به تهران آمد و به خدمت وزارت پست و تلگراف درآمد. با چند مجله ی هفتگی از جمله «روشنفكر» همكاری كرد و متصدی بخش ادبی این مجله بود. او دوره ی روزنامه نگاری دانشكده ی ادبیات دانشگاه تهران را هم به پایان رساند. این شاعر سوم آبان ماه سال ۱۳۷۹ در سن ۷۴سالگی درگذشت
نقل از آفتاب
آفتابت
که فروغ رخ زرتشت در آن گل کرده است
آسمانت
که ز خمخانهی حافظ قدحی آورده است
کوهسارت
که بر آن همت فردوسی پر گسترده است
بوستانت
کز نسیم نفس سعدی جان پرورده است
همزبانان مناند.
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان، سینه سپرساختگان
مهربانان مناند.
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند؛
ببینند که آواز از توست!
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!
فریدون مشیری
گل خشكيده
بر نگه سرد من به گرمي خورشيدمي نگرد هر زمان دو چشم سياهتتشنه ي اين چشمه ام، چه سود، خدا راشبنم جان مرا نه تاب نگاهتجز گل خشكيده اي و برق نگاهياز تو در اين گوشه يادگار ندارمزان شب غمگين كه از كنار تو رفتميك نفس از دست غم قرار ندارماي گل زيبا، بهاي هستي من بودگر گل خشكيده اي ز كوي تو بردمگوشه ي تنها، چه اشك ها كه فشاندموان گل خشكيده را به سينه فشردمآن گل خشكيده، شرح حال دلم بوداز دل پر درد خويش با تو چه گويم؟جز به تو، از سوز عشق با كه بنالمجز ز تو، درمان درد، از كه بجويم؟من، دگر آن نيستم، به خويش مخوانممن گل خشكيده ام، به هيچ نيرزمعشق فريبم دهد كه مهر ببندممرگ نهيبم زند كه عشق نورزمپاي اميد دلم اگر چه شكسته استدست تمناي جان هميشه دراز استتا نفسي مي كشم ز سينه ي پر دردچشم خدا بين من به روي تو باز است
گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است ...
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
داخل خانه پر مهر و صفا مان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند
شرط وارد گشتن
شستشوی دلها
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
به درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار ……
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست؟؟؟
فریدون مشیری
با قلم می گویم
ای همزاد ، ای همراه-
ای هم سر نوشت
هر دومان حیران بازی های دوران های زشت
شعرهایم را نوشتی
دست خوش
اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟
فریدون مشیری
گناه دریا
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم نکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ
من سكوت خویش را گم كرده ام !
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من ، كه خود افسانه می پرداختم ،
عاقبت افسانه مردم شدم !
ای سكوت ، ای مادر فریادها ،
ساز جانم از تو پر آوازه بود ،
تا در آغوش تو ، راهی داشتم ،
چون شراب كهنه ، شعرم تازه بود .
در پناهت برگ و بار من شكفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سكوت ، ای مادر فریادها !
گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو كجایی تا بگیری داد من ؟
گر سكوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)