دلم باز فریاد می کشد
از من خواسته ای دارد
تنم به لرزه می افتد
خاطره ی خوشی از این
احساس تکراری ندارم
می خواهد برود
نه ... ازین وادی تصویر
از این دنیای بیداری
از این وهم ...
از سکوت...
از دیدن و هیچ نگفتن
از سکوت در برابر فریاد
از شعر هایم دربرابر احساس
می خواهم روزی
قلم از میان بر دارم
برای همیشه
از جای برخیزم
پا به میدان حقیقت بگذارم
لب بگشایم
و بگویم
هر چه را که تا کنون نگفته ام
دلم می خواهد بگویم
هر چه بادا باد
نه دل به جایی سپرده ام
و نه چشم در دست کسی
دوخته
تنها بنده ای از بین تمامی
انسان ها و
تنها چشمی در بین همه بیدارها
گاهی خواب باید بود
برای سکوت
ولی توجیهی نخواهم داشت
که چشمانم هماره بروی حقیقت باز بود و
سخن به میان نیاوردم
شاید ترسی مرا فرا گرفته
ترسی که با رفتنت بر دلم ماند
دیگر وقت فراموشیست
ای ناخدای کشتی
دست به سکان شو
که سوارم
بر فراز امواجی غریب
و بر ابر هایی مواج
به سمت سرزمینی از
جنس حقیقت
هم جنس فریاد
در مسیر خانه ی حق