نبودی طعنه خار بیابان پای ما را زد
زبان کوفه خیلی حرفها را پشت بابا زد
میان راه دستی گوشوار از گوش من چید و
به دور از چشمهایت زخم سیلی بر رخ ما زد
خودم دیدم دلت پیش دل من بود بابا جان
در آن هنگامه وقتی سینهات را اسبها پا زد
نمیدانی چه حالی میشوم یادم که میافتد
زبان آتش اما با چه خشمی خیمه را تا زد
نمیدانی تو بابا! چندبار از فرط نوشیدن
سکینه مشکهای خالی خود را به لبها زد
لب دریا کویر خشک و شرم آلوده ظلمت
الهی بشکند دستش که بر لبهای دریا زد!
پدر، اینها که هیچ آن جا دل من کنده شد از جا
سرت را روی نیزه روبهروی چشم زنها زد