مهتاج هم لبخندی بر لب نهاد روی اولین نیمكت پارك نشست و گفت:
-یاشار حالش خوب نیست باید بهش كمك كنی اما این بار اساسی.
ویدا كنار او نشست و گفت:
-بایدی در كار نیست تازه خود شما چند ماه پیش آمدید و با غرور و افتخار گفتید معجزه عشق نوه عزیزتون رو نجات داده، دیگه نه به پرستاری مثل من احتیاجه نه به قرصهای دكتر هرندی.
مهتاج گفت:
-درسته، اما مثل این كه اون عشق داره بازی در میاره، شاید هم واقعا از یاشار بیزاره.
ویدا گفت: -این به من چه ارتباطی داره؟
مهتاج نگاهش را به ویدا دوخت و ویدا لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
-نكنه چون فهمیدید دخترك به قول خودتون پاپتیه و در شان شما نیست به دست و پا افتادید و به من رجوع كردید؟
مهتاج گفت:
-تقریبا ...
ویدا گفت:
-پس می خواهید از شرش خلاص بشید!
مهتاج گفت:
-مثل این كه حرفهای منو درست نشنیدی. دختره بازی درآورده، حالا یا ناز می كنه یا واقعا می دونه یاشار لقمه دهانش نیست. می خوام اون بفهمه كه یاشار به چه علت به این روز افتاده. ببین ویدا تو لازم نیست بری خارج من حاضرم بخشی از سهام كارخونه رو به اسم تو كنم به شرط این كه ...
صدای خنده عصبی ویدا فضا را پر كرد و بعد از لحظاتی دست از خنده كشید و گفت:
-به دكتر هرندی هم یكی از همین سهام می رسید اگه در كارش موفق می شد؟
مهتاج با جدیت گفت:
-اون داشت حق طبابتش رو می گرفت بیشتر از اونچه حقش بود، پس احتیاجی به چنین دریافتی كلانی نبود.
ویدا با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
-واقعا تا این حد كارخونه ها براتون مهم هستن؟
مهتاج گفت:
-نمی دونم چرا همه شما فكر می كنید من فقط به فكر حفظ منافعم هستم در حالی كه تمام تلاش من تامین و تضمین بچه هامه.
ویدا گفت:
-چون شما در عمل به همه ما همین رو ثابت كردید. از طرفی هیچ كدوم از ما چنین تامین و تضمینی رو از شما نخواستیم. واقعیت اینه كه شما از نداشتن یك وارث می ترسید، می ترسید تمام زحمات چندین و چند ساله شما، حاصل یك عمر زحمتتون با تقسیم بین ورثه از بین بره. در حقیقت شما به دنبال یك وارث برای اموالتون بعد از دایی حسام هستید، اما بگذارید یك چیزی رو رك و پوست كنده از شما بپرسم، چطوری بعد از مرگتون مهمه كه چه بلایی سر اموالتان می آد؟ شما كه در اون دنیا احتیاجی به این ثروت ندارید در عوض باید پاسخگوی اون باشید. می شه وبال گردنتون، پس چرا به خاطرش اینقدر حرص می زنید و چشمتون رو به روی تمام احساسات و عواطف، حتی انسانیت می بندید؟
مهتاج نگاه عمیقی به ویدا كرد و بدون آنكه به حرفهای او فكر كند یا حتی عصبانی شود گفت:
-به جای شعار دادن به پیشنهاد من گوش كن، من یك چیزی رو فهمیدم این كه یاشار واقعا به این دختر ناشناس علاقمند شده پس اگر از یاشار بخواد تمام واقعیات و حوادثی رو كه عامل و باعث بوجود اومدن این تشنجات و تنشهای روانی می شه، رو براش می گه، دكتر هرندی هم بدنبال همین عامله، با پیدا شدن عامل بیماری، خود بیماری رو می شه ریشه كن كرد. می خوام تو بری سراغ اون دخترك و هرطور شده وادارش كنی با یاشار ارتباط برقرار كنه برای یك مدت كوتاه، بعد هم بره پی كارش.
ویدا گفت:
-چرا باید این كار رو بكنه؟ به خاطر چی؟
مهتاج گفت:
-به خاطر هرچی كه بخواد.
ویدا خنده تمسخرباری كرد و گفت:
-خب با بدست آوردن یاشار، خیلی بیشتر از اون چه در قبال این كار می گیره، گیرش می آد.
مهتاج گفت:
-اون یاشار رو نمی خواد.
ویدا گفت:
-اگر مثل من خام و گرفتار شد؟
مهتاج گفت:
-اون وقت خودم فكری به حالش می كنم.
ویدا با عصبانیت گفت:
-می خواهید یك حسام و یك یاشار دیگه بسازید؟
بعد از جا برخاست و ادامه داد:
-نه ... نه مادربزرگ من نیستم. تصمیمم رو گرفتم. دارم واسه ادامه تحصیل خودم رو آماده می كنم.
مهتاج فورا گفت:
-به همین زودی آتشت خاموش شد؟
ویدا گفت:
-شما نمی تونید منو تحریك كنید، مطمئنم كه می دونید.
چند قدمی كه از او دور شد ایستاد به سمت مهتاج چرخید و گفت:
-راستی، خیالتون راحت باشه در این باره با كسی صحبت نمی كنم بین حودمون می مونه.
بعد لبخندی تمسخربار تحویلش داد و از پارك خارج شد.
ادامه دارد ...



جواب بصورت نقل قول

