پدر جی با شرمساری به زمین نگاه میکرد و گفت :ببین بچه هایی که از دورگه ها زاده میشوند شب هایی که قرص ماه کامل میشه تبدیل به یه غول تمام عیارمیشن که اگه جلوشونو نگیرند میتونن تو یه شب نصف یه شهرو داغون کنن
جی متحیر به اینده ی تباحش فکر می کرد
پدر جی با شرمساری به زمین نگاه میکرد و گفت :ببین بچه هایی که از دورگه ها زاده میشوند شب هایی که قرص ماه کامل میشه تبدیل به یه غول تمام عیارمیشن که اگه جلوشونو نگیرند میتونن تو یه شب نصف یه شهرو داغون کنن
جی متحیر به اینده ی تباحش فکر می کرد
جی همینطور که از آینده ش میترسید، با تعجب پرسید: "خب یعنی الان قابل کنترلم؟"
پدرش گفت: "خیلی تند نرو، الان بهتری ولی قابل کنترل نیستی! اکثر افراد بچه دار گروهمون، مجبور شدن همینکارو بکنن تا وقتی که بچه هاشون به سن تو برسن. این موقع، یه سن متعادل داری و به احتمال زیاد میتونی کنترل کردنش رو یاد بگیری، هرچی بزرگتر بشی، کنترل کردنش راحتتر میشه."
جی که خیلی قاطی کرده بود، داشت به تمام چیزایی که باید خیلی سریع یاد بگیره فکر میکرد و حرصش در اومده بود که چرا اینقدر یهو سرش شلوغ شده! توی همین فکرها بود که پدرش گفت: "میدونم خیلی مشغله ی فکری پیدا کردی! همه تو شرایط تو همینطوری بودن! یکیش همین سارا! خواهر ناتنیت!"
جی یک دفعه جا خورد ولی از چیزی که شنیده بود خوشحال بود! چون فکر میکرد با چیزایی که فهمیده، سارا اصلا خواهرش نیست! حتی ناتنی! پس پرسید: "سارا واقعا خواهرمه؟"
سلام من تازه اومدم و داستان رو از اول خوندم باید بگم واقعا ذهن خلاقی دارین !
اگر اجازه میدین من هم وارد جمع شما بشم و ادامه داستان رو با هم پیش ببریم !
اگه به نظر شما این ادامه خوبه من ادامه میدم !
.... پدرش گفت : " بله سارا واقعا خواهر توئه! "
جیک که خیلی از این حرف جا خورده بود یکهو در دلش احساس عجیبی نسبت به خواهرش پیدا کرد !
جیک گفت : " من میخوام برم و خواهرم رو ببینم. "
پدرش جواب داد : " نگران خواهرت نباش اون حالش خوبه فعلا کار های مهمتری داریم! "
" ما باید به تو و همینطور همه عضو های جدیدمون روش های جنگیدن رو یاد بدیم! "
"جنگ با خود آشام ها نزدیکه و همیونطور که میدونی اونا اسلحه های پیشرفتی ایی در اختیار دارند که ما باید خودمون رو برای مقابله با اسلحه های اونها آماده کنیم!"
فعلا مهمترین کار ما اینه که به تو یاد بدیم چه جوری بدون نور ماه تبدیل به گرگ شی چون عملا ما بدون گرگ شدن هیچ شانسی در مقابل خون آشامها نداریم! "
این کار خیلی آسونه تو فقط باید به کسی که دوستش داری فکر کنی یعنی همون کسی که بعدا جفت تو خواهد شد! "
تو اول برای این کار احتیاج داری که یک جفت انتخاب کنی و من فکر میکنم تو قبلا این کارو کردی."
و بعد با اشاره به او گفت که دنبالش برود.
سپس پدرش در اتاقی را باز کرد که در آن نیلوفر استاده بود و انتظار او ( جی ) را میکشید.....
جی متحیر وارد اتاق شد حالا که به اینجا رسیده بود با خودش فکر کرد واقعا دوست داره نیلوفر جفتش باشه ؟اون همیشه نیلوفرو به عنوان یه دوست معمولی می خواست
ولی حالا قضیه فرق میکرد قضیه زندگی با او بود
نیلوفر رشته ی افکار اونو پاره کرد وگفت : چیه توفکری؟
...
جی که یه ذره دست پاچه شده بود گفت: "هیچی...هیچی!" و یه نفس عمیق کشید تا بتونه حرف بزنه و گفت: "میدونی واسه چی اینجام؟"
نیلوفر گفت: "آره، پدرت بهم گفت. حتما به تو هم گفته." و یه لحظه مکس کرد و با حالت دوستانه گفت: "ولی انگار هردومون زیاد مطمئن نیستیم؛ شاید احتیاج به زمان داریم نه؟"
جیک که انگار خیالش راحت شده بود، با خودش فکر کرد چه باحال فکرمو خوند! جواب داد: "آره فکر کنم! تا اون موقع باید چیکار کنیم؟"
..... بعد رفتن تو کارهای +۱۸ ( متاستفانه اینجا سانسور میشه و از شرح وقایع معذوریم !!! )
بعد از اینکه از اتاق بیرون آمدند پدر جی که منتظرشان بود و کمی رنگ پریده به نظر میرسید به نیلوفر گفت : " ببخشید ولی باید به جی یه کم آموزش بدم و از اینجا به بعد باید تنها بریم. "
سپس جی و نیلوفر از هم خداحافظی کردند و جی به دنبال پدرش به سمت اتاقی با در های مشکی راه افتاد.
هردو وارد اتاق شدند و پدر جی در را بست. اتاق خیلی تاریک بود و جی نتها صدای پدرش را میشنید و میفهمید که او دارد دور یک دایره به دور جی میچرخد.
سپس پدر از او پرسید : " خب جیک عزیزم وضعیت سلاح های دفاعی رو چجوری ارزیابی میکنی؟ "
جی گفت : " فکر کردم میخواهی به من آموزش بدی که چطور با اختیار خودم تبدیل به گرگ بشم! "
پدر گفت : " بله ولی تا موقعی که اتاق آماده شود وقت داریم گپی با هم بزنیم! "
جی گفت : " من اولین باری هست که اومدم اینجا و فرصت زیادی نداشتم که اطراف رو ارزیابی کنم. "
پدر گفت : " تو چطور حدس میزنی ؟ آیا آرتور چیزی بهت گفته؟ "
جی گفت : " بله آرتور یه چیزایی راجع به.......... "
ناگهان صدایی آمد.....
صدای در بود....
دری که به شدت کوبیده میشد و صدای های " جی و جیکوب " از پشت در می آمد......
ناگهان در با ضربه ای باز شد و پدرش از در وارد شد.......
جی که گیج شده بود پرسید : " این جا چه خبره پدر ؟ یه لحظه با من صحبت میکنی و لحظه بعد اینجوری از در اتاق میای تو ؟ "
پدر گفت : " متاسفانه میبینم که خیلی بی دقتی ! فکر کنم آرتور بهت راجع به دستگاه خون آشامها و اینکه اونا موقع شبیه سازی کمرنگ تر از حالت عادی هستند هشدار داده بود! "
پدر ادامه داد : شانس آوردی که نیلوفر موقع رفتن تو به اون مرد مشکوک شد وگرنه معلوم نبود چه چیز هایی رو به اون روح شبیه سازی شده میگفتی و یا اینکه اون چه بلایی سرت می آورد! "
لطفا بیشتر دقت کن.
و سپس جی رو یه نیلوفر کرد و از خجالت سرش رو پایین انداخت. هنوز باورش نمیشد که نیلوفر او را نجات داده است.............
یه کم داستان رو رمانتیک کنیم به نظرم بد نیست !![]()
Last edited by peymansh; 10-09-2010 at 22:51.
پدر جي رو به جي گفت:برا امروز كافيه تو خيلي خسته اي با نيلوفر برو اتاقت رو نشونت بده
جي و نيلوفر به راه افتادند جي ياد اولين باري كه نيلوفر رو تو كوه ميديد افتاد اون موقع هم نيلوفر اتاقش رو نشون ميداد
زير لبي خنديد
نيلوفر نيز فهميد به چي فك ميكرد هر دو با هم گفتند : يادش بخير اون موقع....
بعد هر دو زدند زير خنده
وقتي به اتاق رسيدند از هم خدا حافظي كردند و يه قسمت جزعي كه سانسور ميشه
نيلوفر موقع رفتن به جي گفت : فردا صبح بيدار شدي يادم بنداز تورو با يه نفر آشنا كنم
جي وارد اتاق شد يه تخت كوچك و يه كمد لباس و يه ميز و يه حمام و دستشويي
اتاق خلوتي بود جي تو نگاه اول ازش خوشش اومد وارد رخت خوابش شد به ماجرا هايي كه برايش پيش امده بود فكر ميكرد به گرگنما ها به خون آشاما به دورگه ها به باباش سارا و نيلوفر ...
تو همين فكرا به خواب رفت
صبح روز بعد با صداي در از خواب بيدار شد نيلوفر بود
-اومده بودم بيدارت كنم بريم صبحونه بخوريم
-باشه بزار آماده بشم
بعد 2تايي با هم رفتند
وقتي غذا را آوردند جي خيلي گرسنه بود شرو كرد به خوردن بعد از كمي خوردن و نوشيدت خون كه حالا برايش عادي شده بود پرسيد اين چيه؟
-آّگوشت موش
جي بشقاب رو كنار گذاشت
نيلوفر گفت: قبل از اينكه بدوني خوب داشتي ميخوردي اينجا فقط موش پيدا ميشه بايد بخوري تا قوي بشي
-مرسي سير شدم
خوب حالا بريم پيت رو بهت نشون بدم
اونا رفتند به اتاقي كه پر از وسايل عجيب غريب بود
نيلوفر به پسري كه داشت با يه موشك كوچك ور ميرفت گفت: پيت چي داري برامون
-سلام نيلوفر بعد رو به جي گفت تو ام حتما بايد جي باشي در بارت شنيدم خب من يه چيزي برا تودارم جي
و يه بطري كوچيك از كشو در آورد و گفت
آدرنالين مخصوصه تازه واردا فقط كافيه تو دستت فشارش بدي بعد يه هو بوممممم تبديل ميشي به يه غول
البته استفاده زياد عوارض داره بعد كي از انها را به جي داد و چشمكي بهش زد
اينم برا تو نيلوفر لباس كشي مناسب كه موقع تبديل پاره نميشه تازه ضد گلوله هم هست با چاغو هم پاره نميشه امكاناتش زياده دفترچشو برات ميزارم
بعد كمي گفتگو آنها رفتند كه وسايل پيت رو امتحان كنند...
اونا وارد یه فضای باز خلوت شدن که برای این شیطنت بازیا بهترین جا بود!
نیلوفر رفت پشت یه درخت تا لباسش رو امتحان کنه، جی هم مونده بود از این بطری استفاده کنه یا نه! با خودش گفت یه وقت اگه اینکارو بکنم، نمیفهمم دارم چیکار میکنم و نیلوفر رو تیکه رو پاره کنم!
توی همین فکرها بود که نیلوفر اومد بیرون و گفت: "عجب لباس راحتی! پیت همیشه وسایلی بهمون میده که واقعا به درد میخوره!" و رو کرد به جی و گفت: "خب میخوای امتحانش کنی یا نه؟"
جی گفت: "تو تا حالا اینو امتحان کردی مگه؟"
نیلوفر: "معلومه که نه!"
جی: "پس چطور انتظار داری..."
همون موقع آرتور که یکدفعه بینشون ظاهر شد گفت: "فکر کنم باید یکی هم بذارم تا شما تازه واردا رو کنترل کنه! این چه وضعشه؟" و با حالت شوخی به جی گفت: "حالا میخواستی غول شی که پایگاهمونو نابود کنی یا نه؟ : دی"
جی با شرمندگی سرشو پایین انداخت. نیلوفر گفت: "پیت این بطری رو بهش داد!"
آرتور گفت: "خب اون همیشه یه وسایلی به آدم میده واسه روز مبادا! نه یه لحظه بعد!!!!"
مشغول حرف زدن بودن که پدر جیکوب به جمعشون اضافه شد و گفت: "بذار اونم امتحان کنه!"
تا این حرف رو زد، جی و نیلوفر و آرتور همینطور با تعجب بهش زل زدن...
..... اونها بعد از کشمکش هایی که بر اثر این حرف پدر جی بین جیسون ( پدرجیکوب ) و آرتور بوجود آمد با اشاره جیسون به سمت اتاق شبیه سازی راهی شدند و با این وجود معلوم شد که آرتور درمقابل جیسون کاری از پیش نبرده !
بعد از این که اونها وارد اتاق شدند پدر راجع به اینکه استفاده بی رویه از این ماده میتونه خیلی خطرناک باشه به جیک هشدار داد.
سپس در حالی که جیک روی صندلی قرار میگرفت تا ماده توسط آرتور بهش تزریق بشه آماده شنیدن توضیحات از پدرش شد.
- من و آرتور به این نتیجه رسیدیم که مقدار کمی از این ماده رو بهت تزریق کنیم تا ببینیم تو قدرت کنترل خودت رو داری یا نه.
ما این اتاق رو ترک میکنیم و فقط نیلوفر اینجا میمونه......
ناگهان جی فریاد زد : " چی ؟ چون اگه واسه اون اتفاقی بیافته واستون مهم نیست ؟ من این کار رو انجام نمیدم! "
- پدرگفت : " نه !اینطور نیست ! ما تو رو با زنجیر به دیوار وصل میکنیم طوریکه تو هیچ جوره نمیتونی به اون برسی! فقط میخوایم تو تمرین کنی که خودت رو کنترلکنی! "
جی بر خلاف اینکه نمیخواست این کارو بکنه , با اکراه قبول کرد.
سپس آرتور آمپول رو به او تزریق کرد و با جیسون فورا اتاق را ترک کردند.
جی همینطور بزرگ و بزرگتر میشد تا اینکه به اندازه ای ثابت رسید.........
نیرویی درون او وجود داشت که انگاراو را احاطه کرده بود و کنترل جی را ازش گرفته بود.
این نیرو با تمام قدرت بر او غلبه کرد و او را به جلو میراند جایی که نیلوفر قرار داشت........
او به طور ناگهانی با یک پرش بلند به سمت او پرید ولی زنجیر ها مانع او شدند......
بر خلاف اینکه جی نمیخواست این کار رو انجام دهد ولی قدرت غلبه بر آن نیرو رو نداشت........
هیولا با قدرت زیادش زنجیر ها را کند و خود را به نیلوفر که با چهره وحشت زده در کنج اتاق گیر افتاده بود رساند. وحشت در چهره او مشخص بود.........
هیولا نیلوفر را گرفت که همین موقع چندین نفر از در اتاق وارد شدند.......
با وجود اینکه هیولا و آن نیرو میخواست نیلوفر را از هم بدرد ولی جی با فشارآوردن به خود و تمرکزی که هرگز در عمرش نکرده بود توانست کنترل خود را به دست آورد........
سپس جیسون وارد شد و گفت : " مثل اینکه این ماده تو رو قویتر از اونی که ما فکر میکردیم میکنه ولی خوشبختانه تو تونستی اون رو کنترل کنی! "
سپس جی فریاد زنان گفت : " اگه من نمیتونسم خودم رو کنترل کنم و به نیلوفر آسیب می زدم چه کار میکردی ؟ "
جیسون گفت : " بله از هر دوی شما عذر میخوام و سپس درحالیکه آن دو ( نیلوفر و جیکوب ) یکدیگر را در آغوش گرفته بودند آنها را ترک کرد ..............
( فراموش نکنیم که در قسمت های قبلی صیغه عقد رو خونده بودند و الان دیگه زن و شوهرند بنابر این نیازی به سانسور کردن نیست! )
Last edited by peymansh; 11-09-2010 at 12:33.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)