تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 58 اولاول ... 78910111213141521 ... آخرآخر
نمايش نتايج 101 به 110 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #101
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    هوا بارانی بود .... شب بسیار تاریکی بود ... به سرعت به سوی نور کمی که در نزدیکی میامد میدویدم ،... خسته شدم و تنها بودم و کسی نبود ... باران هنگامه کرده بود ... صدای رعد و برق نوری زیبا به اطراف میداد ... تنها مشکلم این بود که تنم میلرزید ... تمام سر و تنم خیس شده بود .
    کلبه‌ی درویشانه‌ی ما روی تبه‌ی خاک‌رسی بود که در اطرافش گل و سبزه بود و در پشتش دریایی زیبا ... ولی بسیار دیر بود ... باید میرسیدم ... زمین گل آلود و صدای شیرین باران به روحم شادی میبخشید ... سردیش تا جایی خوب بود ... به آسمان نگاه کردم ... ماه را ندیدم ... وقتی بر دویدنم در ان بارانی شتاب بخشیدم ... پول تو جیبیم افتاد و خیس شد ... ساعت 9 بود و درخت توتی را که در پشت خانه‌یمان بود ، دیدم : یاد روزهای کودکی افتادم که با پدرم بازی میکردم ... به تبه رسیدم و سرو وضع خود را نگاه کردم ... کفشم گِل‌آلود شده بود ... به خانه‌ی درویشانه‌یمان رسیدم ... در را زدم ... در را باز کردن ... رفتم تو و گفتم بیا پدر جان پفک اشی‌مشی رو خریدم تا با هم بخوریم !


  2. این کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #102
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    خواب
    خواب دیدم ناصر و مریم رو گرفتند. انگار مامورهای اطلاعات یا یه همچین چیزی بودند. نمی دونم کجا بودیم. توی یه شهری بودم که انگار هیچکس رو من نمی شناختم. اونا رو یه جایی نگه داشته بودند که من می دیدمشون. انگار یه جایی مثل یه میدون کوچک و خلوت بود. وسط میدون یه سکوی کوچک هم بود. من مدام توی اون منطقه می دویدم تا شاید کمکی بگیرم. اما احساسم اینه که از دست من کاری بر نمی اومد. حال خیلی بدی داشتم. احساس درماندگی می کردم. بعد انگار که مریم دیگه نبود. من مدام این ور و اون ور می دویدم و گریه می کردم. مدت زیادی گریه کردم. بیدار شدم. سرم خیلی درد می کرد، درست مثل وقتایی که خیلی گریه می کنم.

    پ.ن 1: از این خواب چند هفته می گذره. پس نگران نحوستش نباشید.
    پ.ن 2: دلیل دیدن خواب رو کاملا می دونم. هیچ مشکلی ناصر و مریم رو تهدید نمی کرد و نمی کنه. دلیلش دلتنگی منه واسه اونا و از این چیزا. نکته ی انحرافیِ جالبش اینه که ما هر مشکلی داریم پای ماموران زحمتکش دولت رو می کشیم وسط!


  4. #103
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض اينها دوستان منند

    در خيابان زني بسيار متدين گفت : قدرت اين پادشاه از عهدي مي‌آيد كه با شيطان بسته .
    پسرك گيج شد.
    مدتي بعد پسرك به شهر ديگري سفر كرد و شنيد كه مردي در كنارش مي‌گفت : همه‌ي اين زمينها فقط مال يك نفر است. مطمئنم دست شيطان در كار است.
    در پايان روزي تابستاني زن زيبايي از كنار جواني گذشت. واعظي خشمگينانه فرياد زد: اين زن كنيز شيطان است.

    از آن روز به بعد پسرك تصميم گرفت دنبال شيطان بگردد و همينكه او را پيدا كرد ، گفت: مي‌گويند شما مردم را قدرتمند ، ثروتمند و زيبا مي‌كنيد.!؟
    شيطان پاسخ داد : دقيقاً اين طور نيست. تو فقط نظر كساني را شنيده‌اي كه مرا تبليغ مي‌كنند.

    -- نقل از پائولو كوئليو --

  5. 4 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #104
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    چند روز بود که چون باران بهاری، یکریز می نوشت و نام او را بر تن سفید کاغذ می بارید،اما نه شعری سر گرفته بود و نه بهار آمده بود. فقط باران بر گورستان می بارید و خاک نرم و تازه ی گورش را خیس می کرد.
    مطمئن بود که ریزش یکریز باران بیدارش می کند و اوباز کودک شیرین اش را می بیند که دو دستش را بر چشمانش می کشد و به او لبخند می زند.
    آن قدر نوشت که باران بند آمد و در زیر نور بی دریغ خورشید بوته ای گل سرخ از خاکسر بیرون کرد.


    آرش نصیری

  7. 6 کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #105
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    برف میومد ، پهنه ی مزرعه سفید بود.
    نگاهش در امتداد زمینی که یه زمانی مزرعه ذرت بود ، پرواز کرد و در افق به غروب خورشید افتاد.
    دلش برای شونه های بی حسش تنگ شده بود.
    سوز سرما انتظار رو مشکل کرده بود ، پرواز کرد و برگشت تا …
    تا دوباره فردا به انتظار مترسک بنشینه
    نمی دونست مترسک بی مزرعه برنمی گرده.

    شایدم می دونست ، ولی …
    بازم قصه ی ما به سر رسید ، کلاغه به ……
    نرسید …

  9. این کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #106
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض صدقه

    پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می کند!!! .... منصرف شد.

  11. این کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #107
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض تخته‌ي سه خواهران

    شمني با سه خواهرش در سفر بود كه مشهورترين جنگجوي زمان نزديك او شد و به او گفت: مي‌خواهم با يكي از اين دخترهاي زيبا ازدواج كنم.
    شمن گفت: اگر يكيشان ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج مي‌برند. به دنبال قبيله‌اي مي‌گردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند.
    سالها قاره‌ي استراليا را پيمودند بدون آنكه چنين قبيله‌اي را بيابند.
    هنگامي كه پير شدند و خسته، از راهپيمايي ماندند، يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما مي‌توانست شاد باشد.
    شمن گفت: من اشتباه مي‌كردم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده.
    و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد، تا هر كس از آنجا مي‌گذرد، بفهمد كه «شادي يك نفر نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد»

    ---نقل از پائولو كوئليو ---

  13. این کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #108
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض زغال تنها

    خوان هميشه به مراسم مذهبي كليسايش مي‌رفت. اما به نظرش مي‌رسيد كشيش هميشه حرفهاي تكراري مي‌زند و كم كم ديگر به كليسا نرفت.
    دو ماه بعد در شبي زمستاني، كشيش به ديدنش آمد.
    خوان فكر كرد: حتماً آمده مرا مجاب كند به كليسا برگردم. فكر كرد نمي‌تواند به كشيش بگويد علت غيبتش موعظه‌هاي تكراري اوست. بايد بهانه‌اي پيدا مي‌كرد و وقتي فكر كرد، دو صندلي جلوي آتشدان گذاشت و شروع كرد به صحبت درباره‌ي آب و هوا.
    كشيش چيزي نگفت. خوان بعد از اينكه بي‌فايده سعي كرد مدتي مكالمه را ادامه دهد، خودش هم ساكت شد. دو نفري در سكوت نشستند و نيم ساعت به آتش خيره شدند.
    بعد كشيش برخاست و با تكه چوبي كه هنوز نسوخته بود، زغالي را جدا كرد و دور از آتش گذاشت.
    زغال كه حرارت كافي نداشت تا شعله‌ور بماند، كم كم خاموش شد. خوان با عجله زغال را به داخل آتش انداخت.
    كشيش بلند شد تا برود و گفت: «شب خوبي بود.»
    خوان جواب داد: «شب خوبي بود و خيلي متشكرم. زغال دور از آتش، هر چه هم درخشان باشد، به سرعت خاموش مي‌شود. انساني كه از همنوعانش دور بماند، هر چه هم هوشمند باشد، نمي‌تواند حرارت و شعله‌اش را حفظ كند. يكشنبه‌ي ديگر به كليسا مي‌آيم.»

  15. 4 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #109
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
    او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم ،انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه

  17. این کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #110
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض نقاشي چشم

    - نشست رو به روی من. گردنش را کمی خم کرد و قیافه معصومانه ای به خود گرفت...
    - گردنم را کمی خم کردم، خیلی ناچیز، او می خواست از چهره من نقاشی کند...
    - می خواستم از چهره او نقاشی کنم. به ترکیب صورتش نگاه می کردم. رسیدم به چشم هایش. خواستم رنگ را روی بوم بگذارم. نمی شد. دستم پیش نمی رفت. چشم های ژان کشیدنی نبود...
    - مادیگلیانی هیچی نمی کشید. من بی حرکت نشسته بودم به انتظار اینکه یک لحظه در چشم های من نگاه کند...
    - نمی توانستم در چشم هایش نگاه کنم. دست آخر سیگارم را روی تکه چوب کنار دستم خاموش کردم و از بطری بغل دستم گلویی تر کردم. با یک دست پایه بوم را به سمت ژان برگرداندم...
    - با یک دستش بوم را به سمت من برگرداند، من بودم ، اما بدون چشم، چیزی نپرسیدم. دست آخر مادیگلیانی خیلی آرام بی آنکه به من نگاه کند گفت: وقتی با روحت آشنا شدم چشم هاتو نقاشی می کنم... و رفت... و رفتم...


    --- پيشنهاد مي‌كنم فيلم ماديگلياني رو تهيه كنيد و ببينيد (This Movie is extraordinary) ---

  19. 3 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •