هوا بارانی بود .... شب بسیار تاریکی بود ... به سرعت به سوی نور کمی که در نزدیکی میامد میدویدم ،... خسته شدم و تنها بودم و کسی نبود ... باران هنگامه کرده بود ... صدای رعد و برق نوری زیبا به اطراف میداد ... تنها مشکلم این بود که تنم میلرزید ... تمام سر و تنم خیس شده بود .
کلبهی درویشانهی ما روی تبهی خاکرسی بود که در اطرافش گل و سبزه بود و در پشتش دریایی زیبا ... ولی بسیار دیر بود ... باید میرسیدم ... زمین گل آلود و صدای شیرین باران به روحم شادی میبخشید ... سردیش تا جایی خوب بود ... به آسمان نگاه کردم ... ماه را ندیدم ... وقتی بر دویدنم در ان بارانی شتاب بخشیدم ... پول تو جیبیم افتاد و خیس شد ... ساعت 9 بود و درخت توتی را که در پشت خانهیمان بود ، دیدم : یاد روزهای کودکی افتادم که با پدرم بازی میکردم ... به تبه رسیدم و سرو وضع خود را نگاه کردم ... کفشم گِلآلود شده بود ... به خانهی درویشانهیمان رسیدم ... در را زدم ... در را باز کردن ... رفتم تو و گفتم بیا پدر جان پفک اشیمشی رو خریدم تا با هم بخوریم !
![]()