گونه غزاله خراشيده و در گوشه لبش خطي از خون كشيده شده بود.
از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و در حاليكه با لبه آستين خون را از لب او پاك مي كرد در اوج نگراني، اما با محبت گفت:
- جايي از بدنت درد نمي كنه؟
غزاله هنوز وحشت زده به نظر مي رسيد و قادر به پاسخگويي نبود.
كيان فكر كرد زبان او از ترس بند آمده است، بنابراين او را وادار به نشستن كرد و براي تسلي گفت:
- چيزي نيست.... همه چيز تموم شد. ديگه دليلي براي ترس وجود نداره.
دست و پاي غزاله به شدت مي لرزيد. با وحشت نگاهي به ضاربش كه هنوز روي زمين ولو بود انداخت و در حاليكه به او اشاره مي كرد با لكنت گفت:
- اون اون آشغال.... مي خواست. من.... من....
و به گريه افتاد. كيان سر او را نوازش كرد و گفت:
- هيش هيچي نگو. آروم باش....
و در حاليكه به غزاله كمك مي كرد تا بلند شود، ادامه داد.
- پاشو بايد زودتر از اينجا دور بشيم و خودمون رو به ده بالايي برسونيم، والا ممكنه با عده بيشتري برگردن.
غزاله با شنيدن اين جمله سراسيمه از جاي جست و گوشه لباس كيان را گرفت و شانه به شانه او ايستاد و در حاليكه هر لحظه از شدت ترس، خود را بيشتر به اومي چسباند راه باقي مانده را در پيش گرفت.
كيان كه مي دانست غزاله بيش از حد وحشت كرده است در حاليكه تمام توجهش به اطراف بود تا بار ديگر غافلگير نشوند، دست او را ميان دست خود گرفت و با دلداريهاي مكرر او را دعوت به آرامش كرد.
چند ساعت به اين منوال گذشت تا اينكه در اواسط شب، نور ضعيفي از جانب دهكده نمايان شد.
كيان با شعف به سمت ده اشاره كرد و گفت:
- ديگه نترس. تا چند دقيقه ديگه مي رسيم. ببين! اون نور رو مي بيني، دهكده همون جاست.
غزاله نفس عميقي كشيد و كيان لحن گزنده اي به خود گرفت و گفت:
- بُرقع رو بكش روي صورتت، ديگه نمي خوام كار دستم بدي.
- منظورت چيه؟!!!!!
- منظوري نداشتم. فقط بهتر مي دونم صورتت رو از نامحرم بپوشوني تا هر دومون در امان باشيم.
غزاله با وجودي كه دلخور شده بود، بُرقع را كه نوعي روبنده مخصوص زنان افغاني است، روي صورت خود كشيد.