تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 13 اولاول ... 78910111213 آخرآخر
نمايش نتايج 101 به 110 از 130

نام تاپيک: سنایی غزنوی

  1. #101
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    هر چند در میان دو گویم زمین و چرخ
    لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه‌ام
    در دیده‌ی سخای تو پوشیده مانده‌ام
    زان پیش تو چو نور دو چشمت برهنه‌ام

  2. #102
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
    و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم
    یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت
    کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
    گردم به باد ساری گردی همی ولیکن
    باران تو بیامد بنشاند جمله گردم
    گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این

    بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم
    گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا
    هم تو عجول مردی هم من ملول مردم
    من توبه کرده بودم زین هرزه‌ها ولیکن
    چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم

  3. #103
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    زشت همی گویی هر ساعتم
    رو تو همی گویی که من نستهم
    روی نکوی تو چکار آیدم
    شاعرم ای دوست نه من کان دهم

  4. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #104
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    چو بر قناعت ازین گونه دسترس دارم
    چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم
    خدای داند کز هر چه جز خدای بود
    ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم

  6. #105
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت

    وی دور شده آفت نقصان ز کمالت


    ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت

    وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت


    غم خوردنم امروز حرامست چو باده

    کز بخت به من داد زمانه به حلالت


    ای بلبل گوینده وای کبک خرامان

    می خور که ز می باد همیشه پر و بالت


    زهره به نشاط آید چون یافت سماعت

    خورشید به رشک آید چون دید جمالت


    شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش

    چون در سخن آید لب چون پسته مقالت


    دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل

    یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت


    هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل

    این بلعجبی بین که برآورده نهالت


    جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم

    خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت


    پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست

    گویی که مزاج گهرست آب خیالت


    ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین

    چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

      محتوای مخفی: ادامه 
    در ده می اسوده که امروز برآنیم

    کاسباب خرد را به می از پیش برانیم


    زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم

    در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم


    با کام خرد کام نگنجد به میانه

    بی کام خرد کام خود امروز برانیم


    آنجا برسانیم خرد را که از آنجا

    گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم


    از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را

    هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم


    تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست

    ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم


    گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر

    پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم


    در علم جان آب عنب دان غذی ما

    نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم


    مست‌ست جهان از پی تقدیر همیشه

    ما مست عصیریم که فرزند جهانیم


    از بهر سماع و می آسوده نه اکنون

    دیریست که مولای مغنی و مغانیم


    نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت

    مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

    ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند

    وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند


    سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند

    پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند


    ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند

    حوران حصاری و گشاینده حصارند


    از چشمهٔ پیکان به کمان آب برانند

    در آتش شمشیر به صف دود برارند


    زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن

    ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند


    از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند

    از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند


    المنةلله تعالی که ازیشان

    در لشکر سلطان عجم بیست هزارند


    بهرامشه مسعود آن شاه که او را

    شاهان جهان باج ده و ساو گذارند


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

    بی کوشش اجرام هنر کرد منیرش

    بی گردش ایام خرد کرد خطیرش


    گر ملک خرد ملک امیر تن او شد

    نشگفت که تایید الاهیست وزیرش


    بر چرخ عجب نیست گر از روی تفاخر

    ناهید مغنی شود و تیر دبیرش


    آن کز اثر کینهٔ او با دم سردست

    هرگز نکند ز آتش خود گرم اثیرش


    آنکو به بقای تن او شاد نباشد

    ادبار فنا هم به بقا کرد ز حیرش


    بخشد غرض خلق بدانگونه که گویی

    صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش


    در قلزم اگر بنگرد از دیدهٔ همت

    از روی بزرگی نشمارد به غدیرش


    از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا

    کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش


    این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن

    دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش


    اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت

    یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

    آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست

    نزد عقلا تحفهٔ اسرار نهان اوست


    پیداست به رادی و نهان از کرم خویش

    در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست


    در محفل پیران و جوانان به لطافت

    با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست


    وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را

    چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست


    آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش

    سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست


    آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست

    در عاجل امروز نمودار جنان اوست


    از گوهر او نور همی گیرد خورشید

    چون به نگری پس مدد مایهٔ کان اوست


    یک روز گرانجان و سبکسار نبودست

    آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست


    در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی

    خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست


    از لطف چنانست که گر هیچ خرد را

    پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

    ای باز پسین زادهٔ مصنوع نخستین

    در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین


    محروم چنانست حسودت که گه خشم

    بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین


    گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ

    هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین


    چون دست تو می‌سود عجب نیست که با جان

    شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین


    آن قوم که بودند پراکنده‌تر از نعش

    گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین


    اصلی‌ست سخای تو بر آن گونه که هرگز

    نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین


    در چشم سر و دیدهٔ سر مر همگان را

    باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین


    هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن

    با آنکه همی نقش نگارد صنم چین


    پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت

    پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین


    در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش

    دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین


    چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی

    ختم‌ست سخا بر کفت ای حاتم غزنین


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

    ای دولت کلی ز مکان تو ممکن

    وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین


    با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید

    با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن


    از دست قضا گردن او شد چو گریبان

    کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن


    بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست

    کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن»


    از همت عالیت سزد در همه وقتی

    پای تو سر اوج زحل را شده گرزن


    بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش

    داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن


    بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست

    جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن


    شد خاطر تو پاسخ منصوبهٔ شطرنج

    شد فکرت تو حاصل آرایش معدن


    ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان

    ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن


    گر باد و بروتم بجز از خاک در تست

    چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

    ای مدحت تو نامهٔ ایمان عطایی

    وی طالع تو قبلهٔ احسان خدایی


    بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود

    از لطف تو همراه کند فر همایی


    گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه

    از تقویت حسی و نطقی و نمایی


    دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد

    پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی


    نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت

    حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی


    از صدر تو باید که من آراسته زایم

    نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی


    تو داده شعاری به من و یافته شعری

    آن یافته جاویدی و این داده فنایی


    دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت

    میری چکند پیش تو با دلق گدایی


    من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی

    وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی


    آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر

    امروز چنین داد فلانی به سنایی


    او یافته از دولت و از عون و بزرگیت

    از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

    چشم تو ز بس حور چو بتخانهٔ چین باد

    وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد


    چونان که تو در دایرهٔ چرخ نگینی

    بر چشمهٔ خور نام تو چون نقش نگین باد


    در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد

    در راه بقا قبلهٔ جان تو یقین باد


    در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد

    در عالم جان چشم دلت نادره‌بین باد


    آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد

    اندر رحم قالب ادبار جنین باد


    روی تو گه رای سوی گوهر نارست

    چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد


    خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع

    چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد


    هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد

    آن دم که نخستین بودش بازپسین باد


    در عالم جان و خرد آثار بزرگی

    چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد


    این شعر که در مدح تو امروز بخواندم

    حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد


    آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
    ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

    ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج

    ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج


    تا کی بود رازم نهفت، غم، خانهٔ صبرم برفت

    لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج


    تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من

    روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج


    ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا

    پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج


    یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر

    قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج


    یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد

    از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج


    وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید

    اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج


    تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد

    گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج


    از توبه دل آزرده‌ام چون تن کناغی کرده‌ام

    از پیش دل آورده‌ام الصبر مفتاح الفرج


    دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان

    روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج


    پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن

    چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج


    Last edited by F l o w e r; 09-01-2012 at 22:07. دليل: تکمیل

  7. #106
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید

    خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید


    یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو

    چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید


    تا کی ز بهر تربیت جسم تیره‌روی

    جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید


    جانی کمال یافته در پردهٔ شما

    وانگه شما حدیث تن مختصر کنید


    عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس

    دلتان دهد که بندگی سم خر کنید


    تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را

    هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید


    بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر

    یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید


    مالی که پایمال عزیزان حضرتست

    آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید


    خواهید تا شوید پذیرای در لطف

    خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید


    این روحهای پاک درین توده‌های خاک

    تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید


    از حال آن سرای جلال از زبان حال

    واماندگان حرص و حسد را خبر کنید


    ورنه ز آسمان خرد آفتاب‌وار

    این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید


    دیریست تا سپیدهٔ محشر همی دمد

    ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید


    در خاک لعل زر شده هرگز ندیده‌اید

    در گور این جوان گرامی نظر کنید


    خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
    میر و امام امت سیف المناظرین

      محتوای مخفی: ادامه 
    میری که تا بر اهل معانی امیر بود

    ز ایمانش تاج بود وز عقلش سریر بود


    رایش نه رای بود که صدر سپهر بود

    رویش نه روی بود که بدر منیر بود


    با خصم اعتقاد زبانش چو تیغ بود

    در راه اجتهاد گمانش چو تیر بود


    نفسش چو فعل عقل معانی نمای بود

    طبعش چو ذات نفس معانی‌پذیر بود


    در قبض و بسط لطف سیاست به راه دین

    چون مرکز محیط و هوای اثیر بود


    در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو

    در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود


    بازوی خصم پیش زبان چو خنجرش

    بی زور چون به برج کمان جرم تیر بود


    در حل و عقد نکته در حد شرع و شعر

    آنجای اوقلیدس و اینجا جریر بود


    یک چند اگر ز جور زمین در گزند بود

    یک روز اگر ز دور زمان در زحیر بود


    زین جا غریب رفت گر آنجا قریب بود

    زین جا اسیر رفت گر آنجا امیر بود


    اندر طویل احمقئی بود از آن سبب

    عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود


    برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود

    شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود


    بی کام او زمانه و با کام او زمین

    بستان سیر بود نه پستان شیر بود


    از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن

    لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود


    خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
    میر و امام امت سیف المناظرین

    از نکبت زمانه و حال و محال او

    تا چند گویم ای مه دی ماه و حال او


    خود در کمال چرخ نه بس آب و روشنیست

    ای خاک تیره بر سر چرخ و کمال او


    خون فنا بریخته کو ریخت خون او

    دست عدم شکسته که او کند بال او


    بی برگ ماند دین چو فرو ریخت شاخ او

    بی میوه گشت جان چو نهان شد جمال او


    خو با کمال او و شریفا کلام او

    سختا فراق او و عزیزا وصال او


    غبنا و اندها ز وثاق و وثیق او

    دردا و حسرتا ز فراق جمال او


    تا زنده بود قابل دین بود شخص او

    چون رفت گشت قابل ایمان خیال او


    بنوشت بر صحیفهٔ روز از سواد شب

    مسرع‌ترین دبیر فلک یک مجال او


    چون دید کین سرای نیرزد به نیم جو

    زان چون خران عصر نشد در جوال او


    عین محمدیش الف‌دار شد به اصل

    این جا بماند میم و ح و میم و دال او


    در عالم نجات خرامید و باز رست

    از ننگ نفس ناطقه و قیل و قال او


    آزاد گشته روح لطیفش چو عاشقان

    از عقل و قال او وز افلاک و حال او


    تنها شدن ازین هم تن‌ها چه غم چو هست

    با روح او چو حور نشسته خصال او


    چرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکست

    او را چو دست بر گهر لایزال او


    خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
    میر و امام امت سیف المناظرین

    ای بنیت تو طعمهٔ صرف زمان شده

    وی تربت تو سرمهٔ چشم روان شده


    ای در سرای کسب خرامیده مردوار

    از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده


    از بی امل شدنت هنر بی عمل شده

    وز بی روان شدنت روان بی زبان شده


    از جور خیل آتش و آب و هوا و خاک

    تیغت نیام گشته و تیرت کمان شده


    مویت چو مورد بود کنون نسترن شده

    رویت چو لاله بود کنون زعفران شده


    در پیش فر سایهٔ حکم آمده به عشق

    او را همای خوانده و خود استخوان شده


    ای پار اثیر بوده و امسال اثر شده

    وی دی بهار بوده و اکنون خزان شده


    ای جسم جان‌پذیر تو خوش خوش ز روی لطف

    هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده


    و آنگه ز بالکانهٔ روحانیان چو دل

    جای روان بدیده و با دل روان شده


    ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد

    ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده


    جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع

    تن را بخورده جانت و بر آسمان شده


    بی منت سوال گمانت یقین شده

    بی زحمت خیال جنانت جنان شده


    از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا

    روحت چنانکه عقل نداند چنان شده


    هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق

    بی طمطراق عقل فضولی عیان شده


    خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
    میر و امام امت سیف المناظرین

    ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

    برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش


    ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

    باز قضات کرده بناگه شکار خویش


    در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

    ببریده پای و کنده سر اختیار خویش


    ای شاخ نو شکفته که از بیم چشم بد

    ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش


    ای گلبن روان پدر ناگه از برم

    گل برده و بمانده درین دیده خار خویش


    زان دیدهٔ چو نرگس از خون گلی شده

    بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش


    تا در میان ماتم خود بینی آن رخش

    پر خاک و خون شده چو لب آبدار خویش


    تا بر کنار گور خودش بینی از جزع

    از خاک گور فرق سرش چون عذار خویش


    کی نان و آب خودش خورد آن مادری که او

    در خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خویش


    دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک

    بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش


    دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا

    گشت زمانه گشت پشیمان ز کار خویش


    چرخ از میان خاک چو بیند جمال تو

    شرم آیدش ز گردش ز نهار خوار خویش


    ای باد کرده عمر خود از دست چشم بد

    و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خویش


    کرده سفر بجای مقیمان و پس به ما

    داده فراق و حسرت و غم یادگار خویش


    آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوی

    کازاد رفته‌ای به سوی کردگار خویش


    خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
    میر و امام امت، سیف المناظرین

    ای تیر آسمان ز کمان چون خمیده‌ای

    وی زهرهٔ زمین ز طرب چون رمیده‌ای


    مانا که گوهری ز کف تو نهان شدست

    پشت از برای جستن آن را خمیده‌ای


    از ظلمتت آنکه چشم تو دید ای ضیاء دین

    دانم که مثل آن ز کسی کم شنیده‌ای


    یارب که تا چه دید دلت آن زمان که تو

    جان داده آن ظریف جهان را به دیده‌ای


    گر بی‌رخ پسر سر جان و جهانت نیست

    نشگفت از آنکه پسر از سر بریده‌ای


    گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را

    در خردگی به خون جگر پروریده‌ای


    بر مرگ آن جوان‌تر و تازه از خدای

    فضلی بزرگ دان که چنین آرمیده‌ای


    دانی که تا چه شاخ بر آتش نهاده‌ای

    دانی که تا چه روی به خاک آوریده‌ای


    دانی که در کفن چه عزیزی نهفته‌ای

    دانی که در لحد چه شهی خوابنیده‌ای


    صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک

    ز ایزد بلای جان به دو عالم خریده‌ای


    زین درد غافلند همه کس چو مار، گر

    تو زار نال زان که تو کژدم گزیده‌ای


    ور گه گهی ز دست درافتی شگفت نیست

    زین کافریدگار نه‌ای آفریده‌ای


    ای بر پسر گزیده رضای ملک پسر

    احسنت و شاد باش، که نیکو گزیده‌ای


    زین پس بکن حدیث پسر چون خلیل‌وار

    او را به پیش حضرت جلت کشیده‌ای


    خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
    میر و امام امت سیف المناظرین

    Last edited by F l o w e r; 09-01-2012 at 22:10. دليل: تکمیل

  8. #107
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب
    سرمایه‌ی ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب
    زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب
    افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
    زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین
    پاکیزه چون حور معین پیرایه‌ی خلد برین
    بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین
    فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را
    عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری
    کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری
    در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری
    دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را
    داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان
    از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان
    گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان
    چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را
    از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور
    بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر
    عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر
    زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را

  9. #108
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    حادثه‌ی چرخ بین فایده‌ی روزگار
    سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
    نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
    حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
    اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
    عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
    یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر
    سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی
    حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
    سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
    نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
    نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
    آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
    سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
    عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
    دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
    حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
    ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
    نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
    عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
    او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
    ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
    عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
    دیده مجال سخن در وطن مفردی
    خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
    بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
    نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
    گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
    آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
    سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
    عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
    دید چو در دولتش قاعده‌ی سرمدی
    حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
    ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
    نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
    نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
    ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
    ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
    عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
    دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی

  10. #109
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان
    تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان
    نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
    از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
    ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین
    آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین
    عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
    کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس
    آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر
    در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
    رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
    بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس
    دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم
    چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
    اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
    از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
    چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون
    من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون
    کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون
    چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس
    هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی
    با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی
    رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
    در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

  11. #110
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    آتش عشق بتی برد آبروی دین ما

    سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما


    لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی

    لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما


    شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ

    مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما


    یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او

    او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما


    خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را

    لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهٔ دین ما


    آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهٔ مزاج

    لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما


    لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین

    هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما


    می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام

    کرد گرد پای مستان جهان بالین ما


    آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح

    لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما


    مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام

    ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما


    عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال
    هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال
      محتوای مخفی: ادامه 


    آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد

    حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد


    لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما

    یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد


    رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی

    وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد


    یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم

    تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد


    سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح

    جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد


    نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا

    در جهان روز کوری حجره‌ای بنیاد کرد


    جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام

    دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد


    مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد

    عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد


    این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس

    لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد


    لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری

    یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد


    آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد
    کز جمال روی خوب او بود مه را جمال

    شمسهٔ دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر

    آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر


    روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت

    لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر


    عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا

    مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر


    عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی

    وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر


    تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید

    لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر


    شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار

    یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر


    رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ

    مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر


    فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو

    حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر


    الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار

    مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر


    لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت

    دشمنش را کس علی هرگز نخواند بی‌صفیر


    نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب
    نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال

    یاد او از عمر شیرین‌تر کند ایام را

    بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را


    مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج

    نور او روشن همی دارد ره همنام را


    تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه

    مایهٔ خونی نماند اندر جگر ضرغام را


    ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر

    حاصل آمد با بقای او بقا احکام را


    یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد

    من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را


    آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او

    دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را


    لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که

    تا که او که را نماید لعل گوهر فام را


    سایهٔ او روز کوشش خاره گرداند چو موم

    همت او روز بخشش صبح بخشد شام را


    لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان

    اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را


    مایهٔ فضلش به دست آورد تیر چرخ را

    رایت رایش شکست آرد کمان سام را


    زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب
    پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال

    فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم

    یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم


    خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس

    فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم


    روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور

    یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم


    آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات

    آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم


    لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب

    لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم


    سیم بخشد شاعران را همتش بی‌گفتگوی

    دوست دارد زایران را سیرتش بی‌ترس و بیم


    نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند

    جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم


    تافته هرگز نبینی میم و را و دال را

    یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم


    شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب

    کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم


    چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش

    نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم


    آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش
    نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال

    ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام

    همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام


    عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا

    اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام


    آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس

    روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام


    لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه

    ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام


    دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت

    عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام


    یافه‌گویان را ز راه لطف بدهی آب و نان

    مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام


    جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس

    یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام


    نکتهٔ یک دانشت را مشتری سازد کلاه

    وعدهٔ یک بخششت را آسمان باشد غلام


    وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا

    لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام


    رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص

    یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام


    در دها و در سخا و در حیا و در وفا
    در جمال و در کمال و در مقال و در خصال

    ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال

    لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال


    لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ

    یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال


    همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط

    فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال


    دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار

    یافه باشد شاعران را بی‌قبولت قیل و قال


    تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات

    آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال


    ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز

    سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال


    لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا

    همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال


    یافتی علمی چو نفس ذات کلی بی‌کران

    اینت علمی بی‌نهایت وینت فضلی با کمال


    از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز

    در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال


    لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو

    گوهرت را از سواد سود شست و میل مال


    لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد
    بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال

    دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو

    لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو


    وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس

    یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو


    لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ

    لولو شکر نثار جان کند مرجان تو


    تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا

    آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو


    یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه

    روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو


    نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر

    مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو


    تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت

    دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو


    ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو

    حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو


    جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو

    مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو


    این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع

    یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو


    هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان
    کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال

    لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل

    داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل


    فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم

    گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل


    رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا

    لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل


    یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز

    یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل


    قاعدهٔ کارت محمدوار باشد خلق خوب

    آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل


    یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد

    یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل


    نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار

    راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل


    آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات

    عرصهٔ گردون به چشم همتت باشد قلیل


    بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم

    یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل


    وقتهای روشنت را هست بی‌طمعی قرین

    وعده‌های صادقت را هست بی‌صبری دلیل


    اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
    باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال

    ای که تا طبع سنایی نامهٔ مدحت بخواند

    لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند


    لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان

    کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند


    مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم

    نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند


    فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع

    موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند


    اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر

    روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند


    خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت

    آسمان اندر شمار ساحران نامش براند


    رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش

    عقل را بر تارک اندیشه بی‌حکمت نشاند


    محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد

    من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند


    حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ

    ابتدا جامهٔ تو پوشد کابتدا مدح تو خواند


    این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت
    فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال

    دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد

    لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد


    بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد

    بار شکر همره الفاظ در بار تو باد


    نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست

    رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد


    مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست

    آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد


    حفظ ایزد سال و مه بر ساقهٔ کام تو باد

    عون گردون روز و شب در کوکبهٔ کار تو باد


    مسند اقبال دنیای برون از ملک دین

    هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد


    در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ

    بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد


    جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب

    آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد


    عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت

    نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد


    لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود

    هیئت دین را بقا از خیر بسیار تو باد


    یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت

    احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد


    دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام
    تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال


    Last edited by F l o w e r; 09-01-2012 at 22:19. دليل: تکمیل

  12. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •