تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 13 اولاول ... 78910111213 آخرآخر
نمايش نتايج 101 به 110 از 129

نام تاپيک: یغما گلرویی

  1. #101
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض یغماگلرویی (عکاس)

    [حضور

    دارکوب

    در آب 4

    در آب 5

  2. #102
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض مگر تو با ما بودی !؟ (2)

    دوباره به آفتاب سلامی دوباره دادم!

    سلام می کنم به باد،
    به بادبادک و بوسه،
    به سکوت و سوال
    و به گلدانی،
    که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!
    سلام می کنم به چراغ،
    به «چرا» های کودکی،
    به چالهای مهربان ِ گونه ی تو!
    سلام می کنم به پائیز ِ پسین ِ پروانه،
    به مسیر ِ مدرسه،
    به بالش ِ نمناک،
    به نامه های نرسیده!
    سلام می کنم به تصویر ِ زنی نِی زن،
    به نِی زنی تنها،
    به آفتاب و آرزوی آمدنت!
    سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
    به چلچله های بی چهچه،
    به همین سر به هوایی ِ ساده!
    سلام می کنم به بی صبری،
    به بغض، به باران،
    به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...
    باورکن من به یک پاسخ کوتاه،
    به یک سلام ِ سر سری راضیم!
    آخر چرا سکوت می کنی؟


    از دل برود هر آنکه از...

    اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
    می خواهم بگویم : سلام!
    اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
    می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
    از کوچه های بی چراغ!
    از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
    از این ترانه ی تار...
    مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
    کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
    که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
    باورم شده بود!
    باورم شده بود،
    که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
    راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
    کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
    به گوشت نمی رسید؟
    تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
    آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
    که دی نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
    می دانم!
    تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
    اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
    از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
    یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
    در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
    می ترسیدم - خدای نکرده ! -
    آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
    تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
    اما آمدی!
    بانوی همیشه ی نجات و نجابت!
    حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
    این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،
    انگشتانم،
    برای شمردنشان
    کم می آید!


    حالا خودم برایت می نویسم

    یادم نرفته است!
    گفتی : از هراس ِ باز نگشتن،
    پشتِ سرم خاکاب نکن!
    گفتی : پیش از غروب ِ بادبادکها برخواهم گشت!
    گفتی: طلسم ِ تنهای ِ تو را،
    با وِردی از اُراد ِ آسمان خواهم شکست!
    ولی باز نگشتی
    و ابر ِ بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!
    تکرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
    بی مرزی ِ این همه انتظار با من ماند!
    بی تو،
    من ماندم و الهه ی شعری که می گویند
    شعر تمام شعران را انشاء می کند!
    هر شب می آید
    چشمان ِ منتظرم را خیس ِ گریه می کند
    و می رود!
    امشب، اما
    در ِ اتاق را بسته ام!
    تمام پنجره ها را بسته ام!
    حتا گوشهایم را به پنبه پوشانده ام،
    تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!
    بگذار الهه ی شعر،
    به سروقت ِ شاعران ِ‌دیگر ِ این دشت برود!
    می می خواهم خودم برایت بنویسم!
    می بینی؟ بی بی ِ دریا!
    دیگر کارم به جوانب ِ جنون رسیده است!
    می ترسم وقتی که - گوش ِ شیطان کر! -
    از این هجرت ِ بی حدود برگردی،
    دیگر نه شعری مانده باشد،
    نه شاعری!
    کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم،
    به جای تو دلواپس شوم،
    حتا به جای تو بترسم!
    چون همیشه کنار ِ منی!
    کنارمی، اما...
    صد داد از این «اما»!


    خواهش می کنم!

    آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
    که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِ‌ساده می گذاری!
    به خودم گفتم
    این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
    ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
    در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
    هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
    و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
    دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
    از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
    باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
    شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
    به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
    این تبعید ناتمام را معنا کند!
    ا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
    در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
    یا سنگی که با دست ِ من
    کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
    یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
    با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
    وگرنه من که به هلال ابروی تو،
    در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
    امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
    ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
    برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
    یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
    و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
    پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
    دیگر نگو بر نمی گردی!


    فقط فرض کن!

    فرض کن پاک کنی برداشتم
    و نام تو را
    از سر نویس ِ تمام نامه ها
    و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!
    فرض کن با قلمم جناق شکستم!
    به پرسش و پروانه پشت کردم
    و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
    فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
    حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
    و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،
    صدای آواز های مرا نشنید!
    بگو آنوقت،
    با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟
    با التماس این دل ِ در به در!
    با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...
    باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،
    خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
    موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
    همنشین ِ نفسهای من شده ای! خاتون!
    با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!

    (ادامه دارد...)
    Last edited by دل تنگم; 01-07-2008 at 02:38.

  3. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #103
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض بریده ی جراید ( مصاحبه ها و مقاله ها...)


  5. #104
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض مگر تو با ما بودی !؟ (3)

    پیش از پریروز شدن ِ امروز


    دیگر ساعتی بر دستِ من نخواهی دید!
    مِن بَعد عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کرد!
    وقتی قراری ما بین ِ نگاهِ من
    و بی اعتنایی نگاهِ تو نیست،
    ساعت به چه کار ِ من می آید؟
    می خواهم به سرعتِ پروانه ها پیر شوم!
    مثل ِ همین گُل ِ سرخ ِ لیوان نشین،
    که پیش از پریروز شدنِ امروز
    می پژمُرَد!
    دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
    بَعد بیایم و با عصایی در دست،
    کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
    تا تو بیایی،
    مرا نشناسی،
    ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی!
    حالا می روم که بخوابم!
    خدا را چه دیده ای!
    شاید فردا
    به هیئت پیرمردی برخواستم!
    تو هم از فردا،
    دستِ تمام پیرمردانِ وامانده در کنار ِ خیابان را بگیر!
    دلواپس نباش!
    آشنایی نخواهم داد!
    قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
    که از نگاه کردن به چشم هایم نیز،
    مرا نشناسی!
    شب بخیر!




    نامت را بنویسم؟


    دستم نه،
    اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!

    نمی دانم چرا
    وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قابِ طاقچه نشین
    نگاه می کنم،
    پرده ی لرزانی از باران و نمک
    چهره ی تو را هاشور می زند!
    هم خانه ها می پرسند:
    این عکس کوچکِ کدام کبوتر است،
    که در بام تمام ترانه های تو
    ردِّ پای پریدنش پیداست؟
    من نگاهشان می کنم،
    لبخند می زنم
    و می بارم!

    حالا از خودت می پرسم! عسلبانو!
    آیا به یادت مانده آنچه خاکِ پُشتِ پای تو را
    در درگاهِ بازنگشتن گِل کرد،
    آبِ سردِ کاسه ی سفال بود،
    یا شورآبه ی گرم ِ نگاهی نگران؟
    پاسخ ِ این سؤالِ ساده،
    بعد از عبور ِ این همه حادثه در یاد مانده است؟
    کبوتر ِ باز بُرده ی من!



    انگار یکی از آخرین تلفن ها بود!



    گفتی: سال های سرسبزیِ صنوبر را،
    فدای فصل ِ سردِ فاصله مان نکن!
    من سکوت کردم!
    گفتی: یک پلک نزده،
    پرنده ی پندارم
    از بام ِ خیال تو خواهد پرید!
    من سکوت کردم!
    گفتی: هیچ ستاره ای،
    دستاویز ِ تو در این سقوط ِ بی سرانجامم
    نخواهد شد!
    من سکوت کردم!
    گفتی: دوریِ دست ها و همکناریِ دل ها،
    تنها راهِ رها شدن است!
    من سکوت کردم!
    گفتی: قول می دهم هر از گاهی،
    چراغ ِ یادِ تو را در کوچه ی بی چنار و چلچله
    روشن کنم!
    من سکوت کردم!
    سکوت کردم، امّا
    دیگر نگو که هق هق ِ ناغافلم را
    از آن سوی صراحتِ سیم و ستاره نشنیدی!



    قول می دهم!



    به نقطه ای نامعلوم که خیره می شوی،
    تمامش ستاره های آسمان
    بر سرم شهاب می شوند!
    بیا لحظه ای به طعم ِ شیر ِ مادرانمان بیندیشیم!
    به سر براهی ِ سایه های همسایه!
    به کوچ ِ کبوتر،
    به فشفشه های خاموش،
    به وَنگ وَنگِ نخست و بَنگ بَنگِ آخرین...
    هر دو سویِ چوبِ زندگی خیس ِ گریه است!
    فرقی میان زادنِ نوزاد و پاره کردنِ پیله و رسیدنِ سیب ها نیست!
    کسی صدای پروانه ها را نمی شنود،
    وقتی با سوزنِ ته گِرد
    به صلیبشان می کِشند!
    کسی گریه ی درخت را
    به وقتِ چیدنِ سیب هایش نمی بیند!
    ولی یک روز،
    یک روز ِ خدا
    چشم ها بیدار و گوش ها شنوا می شوند،
    هیچ دستی برای شکار پروانه ها تور نمی بافد،
    سیب های رسیده از درخت می افتند
    و تو دیگر،
    به آن نقطه تار ِ نامعلوم،
    خیره نمی شوی!



    هفت شماره ی ساده



    شکایت نمی کنم، اما
    آیا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،
    دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دست های من شوی؟
    نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
    به اندازه زنگی...
    واقعاً نشد؟
    واقعاً انعکاس ِ سکوت،
    تنها حاصل ِ فریاد ِ آن همه ترانه
    رو به دیوار ِ خانه ی شما بود؟
    نگو که نامه های نمناکِ من به دستت نرسید!
    نگو که باغجه ی شما،
    از آوار ِ آن همه باران
    قطعه ای هم به نصیب نبرد!
    نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
    من که هنوز همین جا ایستاده ام!
    کنار همین پارکِ بی پروانه
    کنار همین شمشادها، شعرها، شِکوه ها...
    هنوز هم فاصله ی ما
    همان هفت شماره ی پیشین است!
    دیگر نگو که در گذرش گریه ها گُمش کردی!
    نگو که نشانی کوچه ی ما را از یاد بردی!
    نگو که نمرهِ پلاکِ غبار گرفته ی ما،
    در خاطرت نماند!
    آیا خلاصه ی تمام این فراموشی های ناگفته،
    حرفی شبیه «دوستت نمی دارم» - ِ تو
    در همان گفتگوی دور ِ گلایه و گریه نیست؟


    (ادامه دارد...)

  6. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #105
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض آلبوم هایی که حامل ترانه های او هستند (1)










  8. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #106
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض مگر تو با ما بودی !؟ (4)

    تکلیفمان را روشن کنیم!

    در حواشی شعرهایم،
    همیشه طنین ِ ممتدِ طعنه را شنیده ام!
    که: شاعران از فتح ِ قله های قیود و قافیه بازآمده اند
    و تو گریه های مکرر ِ خود را ترانه می نامی؟
    اگر این گونه بود،
    هر کودکی شاعر و هر انشایِ کودکانه
    هم نام ِ ترانه بود!
    می شناسم این اهالی ِ همهمه را!
    در عبور از معابر ِ باد،
    شاعرانِ بسیاری را دیده ام!
    شاعرانی که به لطفِ عینک هاشان شاعر شدند!
    شاعرانی که مویشان را از وسط فرق می گرفتند،
    تا شاعرتر شوند!
    شاعرانی که گفتند: «- ساده ایم!» و ساده نبودند!
    گفتند: «- عاشقیم! » و عاشق نبودند!
    گفتند: «- به رسم آینه رفتار می کنیم!»
    ولی آینه ها را شکستند
    و تنها از طراوتِ تن ها ترانه نوشتند!
    باور کن راضی به گشودنِ درگاهِ گَرد گرفته ی شان نیستم.
    اما ببین چگونه پاپیچ ِ این پایِ پیاده می شوند!
    هر چند،
    آن ها که از خطوط ِ خواب های من خبر ندارند!
    آن ها که تا به حال،
    جز خوابِ چراغ سبز ِ چهارراه ِ خیابانشان،
    خوابی ندیده اند!
    بگذار دلشان به همین هفته های همهمه خوش باشد!
    وقتی نام ِ زغفران می آید،
    آنها به یادِ شله زرد می اُفتند!
    هیچ شاعری در دفتر ِ شعر ِ خود ننوشت:
    زعفران گُل ِ زیبایی ست!
    از ضمیر ِ زنگار بسته شان
    به جز تکرار ِ طعنه و تردید
    انتظاری نمی رود!
    بگذار ندانند که رگبار ِ گریه های من،
    از کجای آسمان آب می خورد!
    ولی می خواهم تو بدانی! گُلم!
    می خواهم تو بدانی!
    پدر بزرگم همیشه می گفت
    وقتی شبانه به کابوس ِ بی نور ِ کوچه می روی،
    برای فرار از زوایای ترس
    آوازی را زمزمه کن!
    من هم برای پُر کردنِ این خلوتِ خالی ترانه می خوانم!
    برای تاراندنِ ترس!
    به خدا از این کوچه های بی سلام،
    از این آسمانِ بی کبوتر می ترسم!
    بام ها را ببین!
    دیگر کسی بادبادک نمی سازد!
    در دامنه ی دست کودکان،
    تیر و کمان حرفِ اول را می زند!
    می ترسم از هزاره ای دیگر،
    نسل ِ گل های سرخ منقرض شده باشد!
    می ترسم نوه های این ماهی ِ سرخ هم
    با خیال رسیدن به دریا،
    دور ِ حصار ِ همین حوض ِ نیمه پُر
    بچرخند و ُ
    پیر شوند و ُ
    بمیرند!
    می ترسم تو نیایی و من،
    تا همیشه همسایه ی این سایه های سرشکسته شوم!
    می ترسم! در قید و بندِ تکمیل ترانه هم نیستم!
    می دانم که دنیا شبیه ترانه هایم نیست!
    تنها برای دوریِ دست هایمان زمزمه می کنم!
    حالا اگر این طایفه ی بی ترانه را
    تحمل شنیدنِ آوازهای من نیست،
    این پهنه ی پنبه زار و این گودالِ گوش هایشان!
    بگذار به غیبت قافیه هایم مُدام نق بزنند!
    بگذار از غربالِ نازادگان بگذرم!
    بگذار جز تو کسی شاعرم نداند!
    مگر چه می شود؟
    اصلاً دلم نمی خواهد به وقتِ رفاقتم با قلم شاعر باشم!
    می خواهم در خیابان شاعر باشم!
    وقتی راه می روم،
    آواز می خوانم،
    گریه می کنم!
    وقتی گربه ی گرسنه ی کوچه را،
    به نانِ نوازشی سیر می کنم!
    می خواهم آواز ِ دُهُل را از نزدیک بشنوم!
    می خواهم تمام رودها را تا سرچشمه شان شنا کنم!
    می خواهم تمام فانوس های فاصله را روشن کنم!
    می خواهم یک بار،
    فقط یک بار ترانه ای به سادگی ِ سکوتِ کودکان بنویسم!
    آن وقت دفترم را ببندم،
    بیایم روی همان نیمکتِ سبز ِ انتظار بنشینم،
    صدای پای تو را از پس ِ پرچین ِ پارک بشنوم،
    چهره ات را در ظهرهای دور ِ آن پائیزِ خوب بخاطر بیاورم
    و بمیرم!
    به همین سادگی!
    ساده بودن را از پریِ کوچکی آموخته ام،
    که با بوسه ای می مُرد و با بوسه ای به دنیا می آمد!
    اما در این میان رازی هست.
    که تنها تو از زوایای آن با خبری!
    بگو بدانم! بی بی ِ باران!
    گرمای نابِ دومین بوسه ی معجزه، آیا
    بر گونه های خیس ِ گریه ی من
    خواهد نشست؟


    پارکنویس

    تنها شاهدِ اشک های بی شمار ِ من این جاست!
    با قامتی بلند
    و جارویی که از هجوم هیچ بادی آشفته نمی شود!
    فهمیدی که از که سخن می گویم؟
    رفتگری که همیشه لبخند می زد
    و در ازایِ زباله های سُربی که به دست داشت،
    از ما ماهیانه نمی خواست!
    هنوز هم بر همان سکوی سفیدِ مرمر ایستاده است!
    این جا بوی پرسه های پریروز ِ مرا می دهد!
    بویِ شعرهای شبانه!
    بویِ سکوت و بی صبری...
    به یاد داری؟ بی بی ِ باران!
    گفتم: تا تو بیایی،
    تمام ماشین هایی را که از کناره ی پارک می گذرند می شمرم!
    تو گفتی: زمانِ آمدنم،
    از حسابِ ساعت و تقویم خارج است!
    دلم اما آسوده بود!
    می دانستم هر بار که از کنار ِ چهارچوب ِ چمن ها بگذری،
    صدای مرا خواهی شنید:
    «- سلام! خورشیدکِ من!»
    حالا هم دلم آسوده است!
    می دانم،
    هزار سال هم که از ترنّم ترانه هایم بگذرد،
    هر کس این تندیس ِ صامتِ جارو به دست را بنگرد،
    صبر من و سکوتِ تو را
    به یاد خواهد آورد!
    می دانم!


    اصلا ً این بازی یک نفره نیست!

    گفتم: کبوتر ِ بوسه!
    گفتی: پَر!
    گفتم‍: گنجشکِ آن همه آسودگی!
    گفتی: پَر!
    گفتم: پروانه پرسه های بی پایان!
    گفتی: پَر!
    گفتم: التماس ِ علاقه،
    بیتابی ِ ترانه،
    بیداریِ بی حساب!
    نگاهم کردی!
    نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،
    نه واژه ی «پَر» از بام ِ لبانِ تو پَر کشید!
    سکوت کردی که چشمه ی شبنم،
    از شنزار ِ انتظار من بجوشد!
    عاشقم کردی! همبازیِ ناماندگار ِ این همه گریه!
    و آخرین نگاه تو،
    هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است!
    حالا - بدون ِ تو!-
    رو به روی آینه می ایستم!
    می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،
    کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه!
    و کسی در جوابِ گفته های من «پَر!» نمی گوید!
    تکرار ِ آن بازی،
    بدونِ دست و صدایِ تو ممکن نیست!
    پس به پیوستِ تمام ِ ترانه هایِ قدیمی،
    باز هم می نویسم:
    برگرد!


    توقع زیادی بود؟

    منتظر نباش که شبی بشنوی،
    از این دلبستگی های ساده دل بریده ام!
    که روسری تو را،
    در آن جامه دان ِ قدیمی جا گذاشته ام!
    یا در آسمان،
    به ستاره ی دیگری سلام کرده ام!
    توقعی از تو ندارم!
    اگر دوست نداری،
    در همان دامنه ی دور ِ دریا بمان!
    هر جور تو راحتی! بی بی ِ باران!
    همین سوسویِ تو
    از آن سوی پرده ی دوری،
    برای روشن کردنِ اتاقِ تنهائیم کافی ست!
    من که این جا کاری نمی کنم!
    فقط, گه گاه
    گمان آمدنِ تو را در دفترم ثبت می کنم!
    همین!
    این کار هم که نور نمی خواهد!
    می دانم که مثل ِ همیشه،
    به این حرفهای من می خندی!
    با چال های مهربانِ گونه ات...
    حالا، هنوز هم
    وقتی به آن روزهای زلالمان نزدیک می شوم،
    باران می آید!
    صدای باران را می شنوی؟


    رسیدن به این سایه سار ساده نبود!

    روزگاری رازِ زیبایی زنبق ها را نمی دانستم!
    دستم به دستگیره ی دل سپردن نمی رسید!
    چشم چکامه هایم ضعیف بود!
    پس با عینک ِ عشق به آسمان نگاه کردم!
    به باغ و بلوغ ِ بوسه و بی حصاری ِ آواز!
    به پولک ِ سرخ ماهی تنگ!
    به جهره ام در آینه ترک دار!
    نگاه کردم و دانستم!
    دانستم که جهان،
    کوچکتر از کره ی درس جغرافی دبستان است!
    دانستم که کلیدِ تمام قفل های ناگشوده ی دنیا،
    همه این سال ها در جیب من بود و بی خبر بودم!
    دانستم که می شود با یک چوب کبریت،
    خورشیدِ عظیمی را در آسمان روشن کرد!
    دانستم که گذشتن از گناهِ روزگار آسان است!
    بخشیدنِ خشم ِ شعله بر پرِ پروانه
    و آمرزش ِ زنبورهای گزنده ی عسل آسان است!
    حالا از پس همین عینک به زندگی نگاه می کنم!
    در پس همین عینک چشم به راه تو می مانم!
    در پس ِ همین عینک می گِریم
    و روزی،
    در پس ِ همین عینک خواهم مُرد!
    آی!
    قاریانِ خاموش ِ گریه های من!
    دیگر از دوریِ دست های و ستاره ها زاری نکنید!
    من در تب و تاب این ترانه های تنهایی،
    به جای تمام شما گریه کرده ام!
    Last edited by دل تنگم; 02-08-2008 at 01:41.

  10. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #107
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض مگر تو با ما بودی !؟ (5)

    برگردیم؟

    می آیی به اولین سطر ترانه سفر کنیم؟
    به هِی خنده های همان شهریور ِ دور!
    به آسمانِ پُر ستاره ی تابستان و تشنگی!
    به بلوغ ِ بادبادک و بی تابی ِ تکرارّ
    به پنجشنبه های پاکِ کوچه گردی...
    کوچه نشین و کتاب ساز!
    همیشه مرا به این نام می خواندی!
    می گفتی شبیه پروانه ای هستم،
    که پیله ی پاره ی کودکی ِ خود را رها نمی کند!
    آن روزها، آسمانِ‌ بوسه آبی بود!
    آب هم در کاسه ی سفال صداقتمان،
    طعم دیگری داشت!
    تو غزل های قدیمی مرا بیشتر می پسندیدی!
    ردیفِ تمام غزل ها،
    نام کوچکِ دختری از تبار گل ها بود!
    تو بانوی تمام غزل ها بودی
    و من تنها شاعر ِ شادِ این حوالی ِ اندوه!
    همیشه می گفتم،
    کسی که برای اولین بار گفت:
    «سنگ مُفت و گنجشک مُفت»
    حتماَ جیک جیکِ هیچ گنجشک کوچکی را نشنیده بود!
    حالا،
    سنگِ تمام ترانه های من مُفت و
    گنجشکِ شاد و شکار ناشدنی ِ چشم های تو،
    آن سوی هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم!


    نمره ی سهراب نوزده بود!

    سال ها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم
    و کسی صدای مرا نشنید!
    تنها چند سایه ی سر براه،
    همسایه ی صدای من بودند!
    گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید!
    گفتم: کتابِ تربیتِ سگ و تربیتِ کودک را
    در یک قفسه نگذارید!
    گفتم: دهاتی حرفِ بدی نیست!
    گفتم : تمام این سال ها
    صادق و سهراب برادر بودند
    می شود صدای پای آب را،
    اتز پس ِ پرچین ِ نیلوفر پوش بوف کور شنید!
    هرگز حرف های قشنگ نگفتم!
    نگفتم: چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست!
    کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم!
    گفتم: قفسها را بشکنید
    و با نرده های نازکش قابِ عکس بسازید!
    و جوابِ این همه حرف،
    سنگ و ریسه و دشنام بود!
    ولی، این خط! این نشان!
    یک روز دری به تخته می خورد!
    باد قاصدکی می آورد،
    که عطر ِ آفتاب و آرزوهای مرا می دهد!
    این خط! این نشان!
    یک روز همه دهاتی می شویم،
    سقف های سیمان و سنگ را رها می کنیم
    و کنار ِ سادگی چادر می زنیم!
    این خط ّ این نشانّ
    یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی هراس می شودّ
    کبوترها و کرکس ها،
    در لوله های خالی توپ تخم می گذارند
    و جهان از صدای ترقه خالی می شود!
    یک روز خورشید پایین می آید،
    گونه زمین را می بوسد
    و آسمان ِ آرزوهای من،
    آبی می شود!
    باور نمی کنی؟
    این خط!
    این نشان!


    وقتی دنبال ِ عکس تو می گشتم!

    امروز، چرکنویس ِ پاکِ یکی از نامه های قدیمی را
    پیدا کردم!
    کاغذش هنوز،
    از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
    سنگین بود!
    از باران ِ آن همه دریا!
    از اشتیاق ِ آن همه اشک
    چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
    چقدر لب های تو
    در رعایتِ تبسم بی ریا بودند!
    چقدر جوانه رؤیا
    در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
    هنوز هم سرحال که باشم،
    کسی را پیدا می کنم
    و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
    نمی دانی مرور دیدادهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
    به خاطر آوردنِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
    همیشه قدم های تو را
    تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
    بنعد بر می گشتم
    و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
    حالا، بعضی از آن ترانه ها،
    دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تواند!
    می بینی؟ عزیز!
    برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
    دوباره از شکستن ِ شیشه ی پُر اشکِ بغض ِ من تر شد!
    می بینی!


    کمی نگران شدم!

    رهایم کردی و رهایت نکردم!
    گفتم حرفِ دل یکی ستّ
    هفتصدمین پادشاه راهم اگر به خواب ببینی،
    کنار ِ کوچه ی بغض و بیداری
    منتظرت خواهم ماند!
    چشم هایم را بر پوزخندِ این آن بستم
    و چهره ی تو را دیدم!
    گوش هایم را بر زخم زبان این آن بستم
    و صدای تو را شنیدم!
    دلم روشن بود که یک روز،
    از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!
    حالا هام،
    از دیدن ِ این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی کنم!
    قفط کمی نگران می شوم!
    می ترسم روزی در آینه،
    تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
    و تو از غربتِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
    تنها از همین می ترسم!


    یکی از خوابهای همین هفته!

    نمی دانم چرا همه می خواهند،
    طناب ِ امیدم را
    از بام آمدنت ببرند!
    می گویند،
    باید تو می رفتی تا من شاعر شوم!
    عقوبتِ تکلم این هشمه ترانه را،
    تقدیر می نامند!
    حالا مدتی ست که می دانم،
    اکثر این چله نشین ها چرند می گویند!
    آخر از کجایِ کجاوه ی کج کوکِ جهان کم می آید،
    اگر تو از راه دور ِ دریا برگردی؟
    آنوقت دیگر شاعر بودنم چه اهمیتی دارد؟
    همین نگاه نمناک
    همین قلبِ بی قرار
    جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
    می رویم بالای بام ِ بوسه می نشینیم
    و ترانه به هم تعارف می کنیم!
    در باران زیر سایه ی هم پناه می گیریم!
    تازه می شود بالای تمام ِ ابرهای بارانی نشست!
    آن وقت،
    آن قدر ستاره به روسریِ زردت می چسبانم،
    تا ستاره شناسان
    کهکشانِ دیگری را در آسمان کشف کنند!
    به چی می خندی؟
    یادت هست که همیشه،
    از خندیدنِ دیگران
    بر چکامه های پُر «چرا» یم دلگیر می شدم؟
    اما تو بخند!
    تمام ترانه ها فدایِ یک تبسمت! خاتون!
    حالا برای همه می نویسم که آمدی
    و سبزه ی صدایت در گلدان ِ سکوتم سبز شد!
    می نویسم که دست های سرد ِ مرا،
    در زمهریرِ این همه تازیانه گرفتی!
    می نویسم که...
    بیدار شو دل ِ رؤیا باف!
    بیدار شو!


    (ادامه دارد...)

  12. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #108
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض آلبوم هایی که حامل ترانه های او هستند (2)










  14. #109
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض چشمان‌ِ او آبروی‌ جهانند...

    برای‌ هانیبال‌ الخاص‌
    گیل‌گمش‌ِ رنگ‌ها وُ فرم‌ها


    در سرزمین‌ِ من‌ ،
    نقاشان‌
    به‌ ردیف‌ِ تبه‌کاران‌ بر شمرده‌ می‌شوند
    و در آن‌ پرده‌های‌ نقّاشی‌ را به‌ پوسیدن‌ محکوم‌ می‌کنند
    اگر از هر چه‌ جُز دروغ‌ سخن‌ بگویند !
    شکوه‌ِ اندام‌های‌ شیله‌ را
    خطّی‌ گستاخ‌ می‌کشند
    و باکره‌گان‌ِ آوینیون‌
    با پیچه‌ در انظار ظاهر می‌شوند !
    شولای پوشانده‌ شده‌ بر تن‌ِ زنان‌ِ قهوه‌رنگ‌ِ گوگَن‌
    سیاه‌تر از شولای زنان‌ِ مهتابی‌ِ رِنوآر نیست‌ ،
    چرا که‌ در سرزمین‌ِ من‌
    تبعیض‌ِ نژادی‌ وجود ندارد !

    میکل‌آنژ می‌باید داوودِ خویش‌ را
    زیرجامه‌یی‌ از سیمان‌ بسازد
    و به‌ پرده‌ی‌ آفرینش‌
    ردایی‌ بلند بر تن‌ِ حوّا وُ ابوالبشر کند
    مگر خدایان
    صیغه‌ی‌ محرمیت‌ را رخصتی‌ دهند !

    در سرزمین‌ِ من‌ چندان‌ که‌ به‌ خانه‌یی‌
    قلم‌مویی‌ در رنگ‌ می‌شود
    بادِ در گذر درنگ‌ می‌کند
    و چهره‌ می‌چسباند بر شیشه‌ی‌ دریچه‌ی‌ نقّاش‌
    تا وقوع‌ِ گناهی‌ کبیره‌ را خبرچین‌ باشد !

    چنارهای‌ سرزمین‌ِ من‌ غمگینند
    چرا که‌ دیری‌ست‌ نقّاشان‌
    با چشمان‌ِ غم‌زده‌ در آنان‌ می‌نگرند
    به‌ هاشور زدن‌ِ هزارباره‌ی‌ طرح‌های‌ تکراری...‌
    در دیاری‌ که‌ ونوس‌هایش‌
    پُشت‌ِ طاقه‌های‌ سیاه‌ِ پارچه‌ پنهانند !

    سرزمین‌ِ من‌ ،
    سرزمین‌ِ نقّاشان‌ِ طبیعت‌ِ بی‌جان‌ است‌ !

    ×××
    به‌ سرزمین‌ من‌ امّا نقّاشی‌ هست‌
    که‌ در پستوی‌ خانه‌اَش‌
    عریان‌ می‌کند
    تقویم‌های‌ قرون‌ِ از سر گذشته‌ ،
    آوازهای‌ دسته‌جمعی‌ِ زارعان‌ُ
    دست‌های‌ بزرگ‌ِ کارگران‌ ،
    زخم‌های‌ دریده‌ی‌ تازیانه‌ وُ
    تیرک‌های‌ سُرخ‌ِ سپیده‌ را
    بی‌هراس‌ِ زوزه‌های‌ زننده‌ی‌ باد !
    پرده‌های‌ او سرپوش‌ِ سیاه‌ِ خدایان‌ را گردن‌ نمی‌دهند
    چرا که‌ عریانی‌ را فریاد می‌زنند
    بی‌که‌ زنی‌ در آن‌ها برهنه‌ شده‌ باشد !
    به‌ سرزمین‌ِ من‌
    نقّاشی‌ هست‌
    که‌ کودکان‌ را
    بارانی‌ از فانوس‌ می‌باراند
    و رنگین‌کمانی‌ از بادبادک‌ هدیه‌ می‌دهد
    تا سیاهی‌ِ شب‌ را
    ریش‌خندی‌ نثار کند !
    او را یارایی‌ِ تقسیم‌ِ یک‌ تکه‌ نان‌
    میان‌ِ تمام‌ِ سفره‌های‌ خالی‌ِ جهان‌ است‌ !

    به‌ هر ضرب‌ِ قلم‌مویش‌
    بی‌خواب‌ می‌کند خدایانی‌ را
    که‌ از تمامی‌ِ رنگ‌ها
    تنها سیاه‌ را می‌شناسند
    و سیاه‌ را به‌ کار می‌برند
    در قتل‌ِعام‌ِ زیبایی‌ها !

    او ترسیم‌ می‌کند برادرِ مرا
    که‌ به‌ دست‌مالی‌ پَلَشت‌
    غبار از شیشه‌ی‌ رانه‌ها می‌گیرد
    و راکبان‌ِ این‌ همه‌ رانه‌ را
    که‌ چشم‌ به‌ انگشت‌ِ اشاره‌ی‌ پاسبان‌ها دارند !
    (در سرزمین‌ِ من‌
    پاسبان‌ خداوندگارِ رنگ‌ِ چراغ‌هاست‌!)

    او ترسیم‌ می‌کند خواهرِ مرا
    که‌ در کنارِ اتاقک‌ِ تلفن‌
    سقّز می‌جَوَد
    وَ چشمکی‌ حواله‌ می‌کند به‌ هر عابر !

    ترسیم‌ می‌کند پدرم‌ را
    که‌ تا کمر خَم‌ شُده‌ در انبانی‌ از زباله‌
    به‌ جُست‌ُ جوی‌ نان پاره یی‌
    و دست‌ِ قد کشیده‌ی‌ مادرم‌ را
    از زیرِ چادرِ سیاهش‌
    به‌ التماس‌ِ یک‌ اسکناس‌ !

    به‌ سرزمین‌ِ من‌ نقّاشی‌ هست‌
    که‌ تمام‌ِ درمانده‌گان‌ دوستش‌ می‌دارند...
    و دوستش‌ می‌دارند تمام‌ِ خیابان‌خواب‌ها ،
    تمام‌ِ خاکسترنشینان‌ ،
    و تمام‌ِ آواره‌گانی‌
    که‌ به‌ عمرِ خویش‌ یک‌ پرده‌ی‌ او را نیز به‌ چشم‌ ندیده‌اند
    امّا سکوتشان‌ رَدای‌ نعره‌ پوشیده‌ در ضیافت‌ِ آن‌ پرده‌ها !

    نقّاشی‌ که‌ از سپیدی‌ِ بوم‌ها آینه‌ می‌سازد
    و هر کس‌ را رخصت‌ِ آن‌ هست‌
    که‌ به‌ آینه‌هایش‌
    تنهایی‌ِ عظیم‌ِ انسان‌ را به‌ تماشا بنشیند !
    با عشق‌ها وُ
    آرزوها وُ
    آرمان‌هایش‌،
    با زخم‌ها وُ
    دردها وُ
    دروغ‌هایش‌،
    با سرخوشی‌ها وُ
    ستم‌گَری‌ها وُ
    ستم‌بَری‌هایش‌!

    تمام‌ِ دیوارهای‌ جهان‌
    با شوق‌ِ بر خود داشتن‌ِ پرده‌یی‌ از او به‌ خواب‌ می‌روند ،
    چرا که‌ پرده‌هایش‌
    دیوارها را تبرئه‌ می‌کند از تباهی‌ِ بودنشان‌ !

    در سرزمین‌ِ من‌ نقاش‌ِ بزرگی‌ست‌ به‌ نام‌ِ هانیبال‌
    که‌ لرزش‌ِ دستاش‌
    نبض‌ِ تاریخ‌ِ تبارِ مَرا رسم‌ می‌کند
    ـ روزگار گذرانده‌اند بر تیغه‌ی‌ قدّاره‌ها ـ
    و چشمان‌ِ او
    آبروی‌ جهانند !

    تهران ـ پاییز 74

  15. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #110
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض اخبار - تابستان 1387

    1. کتاب «جنس ضعیف» نوشته ی اوریانا فالاچی با ترجمه ی یغما گلرویی منتشر شد. این کتاب دوست صفخه یی حاوی گزارشی ست از وضعیت زنان در بیش از هفت کشور مختلف دنیا. ناشر این کتاب موسسه انتشارات نگاه بوده و قیمت آن 2800 تومان می باشد.


    2. آلبوم «رگبار» سیاوش قمیشی با پنج ترانه از یغما گلرویی توسط شرکت طپش رکورد منتشرشد. سیاوش قمیشی در این آلبوم از ترانه های «خدا جون»، «دنبال خودت نگرد»، «تو بارون که رفتی»، «چوب خط»، «انگشت نگاری» یغما گلرویی استفاده کرده است. این مجموعه بعد از آلبوم های «نقاب»، «بی سرزمین تر از باد» و «روزهای بی خاطره» چهارمین همکاری یغما گلرویی و سیاوش قمیشی محسوب می شود.



    3. یغما گلرویی ترجمه ی کتاب «پنلوپه به جنگ می رود» اوریانافالاچی را به پایان برد. این کتاب که آخرین مراحل ویرایش را سپری می کند تا یک ماه دیگر توسط موسسه انتشارات نگاه جهت اخذ مجوز به اداره ی ارشاد فرستاده خواهد شد.



  17. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •