مادر
ای مادرم چه پاکست
آغوش پر زمهرت
تو چون فرشته پاکی همچون خدا مقدس
آغوش پر زنازت
گهوارهء جهانست بس نرم و مهربانست
آغوش تو مکانيست زيبا تر از دو گيتی
مادر مرا به ياد است
هر ناز و هر گپ تو
آن رنج هر شب تو
( منير سپاس بلخی )
.
مادر
ای مادرم چه پاکست
آغوش پر زمهرت
تو چون فرشته پاکی همچون خدا مقدس
آغوش پر زنازت
گهوارهء جهانست بس نرم و مهربانست
آغوش تو مکانيست زيبا تر از دو گيتی
مادر مرا به ياد است
هر ناز و هر گپ تو
آن رنج هر شب تو
( منير سپاس بلخی )
.
مادری دارم آرام
بی پروا از سكوت آب ها
شوقش از برگ درختان افزون
نگاهش لطيف تر از انوار بهار
كلامش آفتاب ،صدايش باران
مادری دارم كه خواندن نمی دانست
ولی درس زندگي آموخت
آموخت كه چگونه گل را شاد كنم
عشق را بفهمم
دشت دل را خوشه خوشه پر كنم از گل شقايق
آموخت كه چگونه دوست بدارم زندگی را
.
دستانش بوی عطر گلها می داد
صورتش همچون فرشته ای پاك و معصوم غرق در نور و روشنايي بود
در لباس گلدار سفيدش
همچون بهار خانمی بود دلفريب و زيبا
كه امده بود مرا غرق لطافت و مهر كند
بسويش رفتم
نزديك
نزديك تر
اما قبل از انكه بتوانم حتي
گلي از پيراهن بهاريش بچينم
پرواز كرد
و من ماندم و بوی عطری بهاری
كه هر روز نسيم صبح
از دامان مادرم برايم به ارمغان مي اورد...
.
او که هر لبخند سبزش مرهم صد درد
او که قلبش گرم و دستش سرد
او که هر شب تا سحر خون گریه می کرد . . . مادر من بود
دست هایش پر ز نقش پینه های کهنه بود و خالی از خواهش
حرف هایش خالی از اعداد امّا پر ز اَرامش
اشک هایش عطر شبنم داشت
او مرا پاشویه می کرد و خودش تب داشت
او مادر من بود
از صدای وحشی باد خزان هرگز نمی ترسید
گر چه دردی سرخ داشت امّا همیشه سبز می خندید
جسم او از خاک بود و چون که روحش اَسمانی بود
راه عرش اَسمان را هم نمی پرسید
اَری ! . . . مادرم تنها . . تا خدای بیکران ها رفت
مادر من مرد . . .
او که اکنون خفته زیر تلّ خاک
او که جسمش پاک و روحش پاک
او مادر من بود
.
عشق يعنی چه؟
عشق يعنی پر گسستن در هوای بيشهزار
عشق يعنی پاره پاره کردن زنجير تن
عشق يعنی گريه کردن با صدای مادرم
عشق يعنی آسمانی زيستن
عشق يعنی پرسه در قلب مادر زدن
عشق يعنی بغض کردن با صدای مادرم
عشق يعنی خلوت سکوت مادرم
عشق يعنی هستی و ماوای من
عشق يعنی سبزي فصل بهار
عشق يعنی يعنی رنگ سبز بيشهزار
عشق يعنی جا نماز مادرم
عشق يعنی مشق شب در پيکرم
عشق يعنی کودکانه زيستن
عشق يعنی فرياد دل بی مادران
عشق يعنی چرخش نيلوفری بر دور ياس
عشق يعنی پيچش تسبیح مادرم
عشق يعنی مردانگی همچون علی
عشق يعنی مردم ايران من
عشق يعنی يک صدای آشنا
عشق يعنی نمنم باران در بوتهها
عشق يعنی مادرم
.
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور،در آن خلوت سرد
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!
"روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟"
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!
شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!
"شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟"
من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای...
مادرم میخندد!...
"مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!
شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد
فریدون مشیری
توضیح : این شعر ( شعر فریدون مشیری ) و شعر پست بعدی ( شعر مهدی اخوان ثالث ) رو توی پستهای قبلی دوستان گفتند ، ولی بصورت خلاصه تر ... بخاطر متن کامل شعر ، مجدد اونها رو پست زدم ...
.
بیمارم ،مادر جان!
میدانم،میبینی
میبینم،میدانی
میترسی،میلرزی
از کارم،رفتارم،مادر جان!
میدانم ،میبینی
گه گریم،گه خندم
گه گیجم،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم،بیدارم،مادر جان!
میدانم،میدانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ،یا مستی
از مادر،از خواهر
از دختر،از همسر
از این یک، وآن دیگر
بیزارم،بیزارم،مادر جان!
من دردم بی ساحل.
تو رنجت بی حاصل.
ساحر شو،جادو کن
درمان کن،دارو کن
بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!
مهدی اخوان ثالث
توضیح : این شعر ( شعر مهدی اخوان ثالث ) و شعر پست قبلی ( شعر فریدون مشیری ) رو توی پستهای قبلی دوستان گفتند ، ولی بصورت خلاصه تر ... بخاطر متن کامل شعر ، مجدد اونها رو پست زدم ...
.
در گذری از مادری تابناک
اندوهناک،تازه وقتی نگاه میکردم ،هنوز کودک بودم،
مادرم بود که در خانه کاهگل از نور لبریز صدایم میکرد:
دیر شد پسر ،چرا نمیری،
انگار نمیفهمیدم چه میگوید، نمیدانستمش،کودک بودم هنوز ،
شبها در خانه ای از جاودانگی پر،صدای لا لایی مادرم را به گوش کوچک خواهرم گویا می شنیدم،
مرا دیگرگونه لا لایی میداد،
شب را تمام میکردیم،
صبح مرا با نفسهای جنبش وار خودش، به سان رویایی در خوابی عمیق بیدار میکرد
هنوز نمی فهمیدمش، کودک بودم
و حال دیگرگونه شدم،گویا سالهایی بی جاودانه رقم خورد
راه میرفتم با صدای او،می نشستم برای او،مینوشتم برای دستهای سرد او،میگریستم برای نگاه شکسته در آغاز پایان او،می مردم هر روز برای گفتن یک بار لا لایی زیبای او،
دیگر میدانستم، بزرگ شده بودم
و انگار خسته تر در قصه ای بی گریز ،پایان را لمس میکردم،
مادرم در بستر خاکستری بیمارگونه ای آشفته ،با مرگ ملاصق بود
انگار دیگر ،تنها در شب بی آغازی دیگر ،صدایی نبود،
لا لایی نبود ،
انگار همه در سوگ غمناک شکستن صدایی مادرگونه ،سخت می گریستند
مادر من هم نبود
او هم به قصه ای در سرزمین پرپر یادی واژگون از سرخی بی دلیل،شب و روز را ترک گفته بود،
مادر من هم به سایه ای بی آغاز، ما را ترک گفته بود
او دیگر نبود تا که طنین نازک صدایش مرا بلرزاند به یادی ناب گونه،
دیگر نبود که شکسته ترین و ناب ترین نگاهش را به دست تاریک و شک وار مردکی پر کینه و نفرت زا بیندازد ،تا که تحقیر شود
دیگر نبود که بگوید: با زهم گفتند باید خیاطی کار کنیم
دیگر نبود تا که بگوید:باباتون رفته سفر،براتون سوغاتی میاره
و هنوز فلسفه گریه اش را هنگام گفتن این حرفها نمیدانم
و خودم هم میگویم:بابامون رفته سفر،برامون سوغاتی میاره
و انگار در غریبانه ای تاریک، دوباره مسخ میشوم
دیگر هیچ نیست
به فریادی سرخ وار از آتشی در درون ،فریاد میزنم:مادرم را میخواهم
میخواهم برایم بگوید،مرا بزند،مرا با زور غذا دهد
من مادرم را میخواهم
میخواهم بگوید : دیر شد پسر،چرا نمیری
انگار زمان دیگر با من قهر است
هیچگاه نخواهد شد
نخواهد شد که باغ سبزوار مادرم را دیگر بار ببینم
نخواهد شد که دستهای سرد ش را آرام ببوسم
نخواهد شد که در زمستان از خیال لبریز،آرام لباس تنم کند
نخواهد شد که مرا ببوسد
نخواهد شد که مرا در شب تاریخ ساز از دیروز خوش تر ، بغل کند و نگاهش را به من هدیه دهد
دیگر هیچ هم نخواهد شد هیچ وار
من مادرم را میخواهم
مادرم خواب است
آرام حرف بزنید
مادرم خواب است
مادرم خواب است...
.
تــو هـــوای پاك خونه
دستای تو سايه بونه
توي قلب عاشق من
عشق تــو قـد جنونه
***
مادر ای معني ايثار
تـو گــل باغ خدايی
تــوي روزگار غــربت
با غــم دل آشنايی
***
مادر اون چشــاتــو قربــون
هر چی عشقه تو چشاته
مـــهر تـــو تمـــوم نميشه
آخـــه چشــمـــه حيــاته!
***
می نويسم از سر خط
مــادر ای معني بــودن
مي نويسم تا هميشه
تويــی لايــق ستـــودن
.
"تقديم به مقام مادر"
تو شکوفاترين بهارمنی
مهربونی من، نگارمنی
همه عالم اگرزمن بگسست
بازهم خوب من کنارمنی
مهرتو نقطه عروج من است
خوش به حالم که غمگسارمنی
خوش به حالم که با تو سرمستم
درره عشق تک سوارمنی
با تو جاني دوباره مي گيرم
تو که پايان انتظارمنی
انتظارشکست هرچه غم است
تو که هرلحظه بی قرار منی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)