تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 14 اولاول ... 7891011121314 آخرآخر
نمايش نتايج 101 به 110 از 140

نام تاپيک: مهدی اخوان ثالث

  1. #101
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض از این اوستا

    منزلی در دوردست

    منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
    اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
    لیک
    ای ندانم چون و چند ! ای دور
    تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
    دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
    کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
    که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
    یا کدام است آن که بیراه ست
    ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
    نیز می دانستم این را ، کاش
    که به سوی تو چها می بایدم آورد
    دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
    من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
    کاش می دانستم این را نیز
    که برای من تو در آنجا چها داری
    گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
    می توانم دید
    از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
    تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
    شب که می اید چراغی هست ؟
    من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
    یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
    ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

  2. #102
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض از این اوستا

    کتیبه

    فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
    و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
    زن و مرد و جوان و پیر
    همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
    و با زنجیر
    اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
    به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
    تا زنجیر
    ندانستیم
    ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
    و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
    چنین می گفت
    فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
    بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
    چنین می گفت چندین بار
    صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
    و ما چیزی نمی گفتیم
    و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
    پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
    گروهی شک و پرسش ایستاده بود
    و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
    و حتی در نگه مان نیز خاموشی
    و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
    شبی که لعنت از مهتاب می بارید
    و پاهامان ورم می کرد و می خارید
    یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
    و نالان گفت :‌ باید رفت
    و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
    باید رفت
    و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
    یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آنرویم بگرداند
    و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
    و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
    هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
    هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
    عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
    هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
    چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
    و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
    ز شوق و شور مالامال
    یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
    به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
    خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
    و ما بی تاب
    لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
    و سکت ماند
    نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند
    دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
    نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
    بخوان !‌ او همچنان خاموش
    برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد
    پس از لختی
    در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
    فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
    نشاندیمش
    بدست ما و دست خویش لعنت کرد
    چه خواندی ، هان ؟
    مکید آب دهانش را و گفت آرام
    نوشته بود
    همان
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آرویم بگرداند
    نشستیم
    و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
    و شب شط علیلی بود

  3. این کاربر از cityslicker بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #103
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض از این اوستا

    قصه ی شهر سنگستان

    دو تا کفتر
    نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
    که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
    دو دلجو مهربان با هم
    دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
    خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
    دو تنها رهگذر کفتر
    نوازشهای این آن را تسلی بخش
    تسلیهای آن این نوازشگر
    خطاب ار هست : خواهر جان
    جوابش : جان خواهر جان
    بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
    نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
    ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
    تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
    نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
    پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
    شبانی گله اش را گرگها خورده
    و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
    و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
    سپرده با خیالی دل
    نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
    نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
    اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
    مرا به ش پند و پیغام است
    در این آفاق من گردیده ام بسیار
    نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
    نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
    ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
    بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
    وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
    یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
    سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
    و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
    رهایی را اگر راهی ست
    جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
    نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
    غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
    پناه آورده سوی سایه ی سدری
    ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
    نشانیها که در او هست
    نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
    همان بهرام ورجاوند
    که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
    هزاران کار خواهد کرد نام آور
    هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
    پس از او گیو بن گودرز
    و با وی توس بن نوذر
    و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
    و آن دیگر
    و آن دیگر
    انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
    بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
    پریشان شهر ویرام را دگر سازند
    درفش کاویان را فره و در سایه ش
    غبار سالین از جهره بزدایند
    برافرازند
    نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
    گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
    ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
    نشانیها که دیدم دادمش ، باری
    بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
    ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
    تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
    نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
    و از بسیارها تایی
    به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
    نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
    که گوید داستان از سوختنهایی
    یکی آواره مرد است این پریشانگرد
    همان شهزاده ی از شهر خود رانده
    نهاده سر به صحراها
    گذشته از جزیره ها و دریاها
    نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
    اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
    بجای آوردم او را ، هان
    همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
    به شهرش حمله آوردند
    بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
    به شهرش حمله آوردند
    و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
    دلیران من ! ای شیران
    زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
    وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
    اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
    صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
    از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
    پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
    و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
    و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
    دلیران من ! اما سنگها خاموش
    همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
    ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
    دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
    و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
    نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
    نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
    دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
    چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
    ز سنگستان شومش بر گرفته دل
    پناه آورده سوی سایه ی سدری
    که رسته در کنار کوه بی حاصل
    و سنگستان گمنامش
    که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
    نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
    سرود آتش و خورشید و باران بود
    اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
    به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
    کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
    چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
    در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
    و صیادان دریابارهای دور
    و بردنها و بردنها و بردنها
    و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
    و گزمه ها و گشتی ها
    سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
    نگه کن ، روز کوتاه ست
    هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
    شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
    بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
    کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
    تواند بود
    پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
    در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
    از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
    چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
    غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
    اهورا وایزدان وامشاسپندان را
    سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
    پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
    در آن نزدیکها چاهی ست
    کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
    پس آنگه هفت ریگش را
    به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
    ازو جوشید خواهد آب
    و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
    نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
    تواند باز بیند روزگار وصل
    تواند بود و باید بود
    ز اسب افتاده او نز اصل
    غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
    سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
    غم دل با تو گویم غار
    کبوترهای جادوی بشارتگوی
    نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
    بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
    من آن کالام را دریا فرو برده
    گله ام را گرگها خورده
    من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
    من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
    ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
    دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
    کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
    اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
    ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
    درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
    فروزان آتشم را باد خاموشید
    فکندم ریگها را یک به یک در چاه
    همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
    به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
    مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
    مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
    زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
    گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
    پشوتن مرده است ایا ؟
    و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
    سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
    سخن می گفت با تاریکی خلوت
    تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
    ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
    ستم های فرنگ و ترک و تازی را
    شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
    غمان قرنها را زار می نالید
    حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
    غم دل با تو گویم ، غار
    بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
    صدا نالنده پاسخ داد
    آری نیست ؟

  5. #104
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض از این اوستا

    مرد و مرکب

    گفت راوی : راه از ایند و روند آسود
    گردها خوابید
    روز رفت و شب فراز آمد
    گوهر آجین کبود پیر باز آمد
    چون گذشت از شب دو کوته پاس
    بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
    که : شما خوابید ، ما بیدار
    خرم و آسوده تان خفتار
    بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
    گرد گردان گرد
    مرد مردان مرد
    که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
    چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
    و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ، غضبان گفت
    های
    ه زادان ! چکران خاص
    طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
    گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
    می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
    خویشتن برخاست
    ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
    پاره انبانی که پنداری
    هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
    فخ و فوخ و تق و توقی کرد
    در خیالش گفت : دیگر مرد
    سر غرق شد در آهن و پولاد
    باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
    های
    شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
    رخش را زین کن
    باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
    بار دیگر خویشتن برخاست
    تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست
    در خیالش گفت : دیگر مرد
    رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
    گفت راوی : سوی خندستان
    فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
    نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
    در کنار دشت
    گفت موشی با دگر موشی
    آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
    آنچه دارم ، هاه می پوسد
    خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
    خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
    ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
    شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند
    وز پسش خیل خریداران شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
    و آسمان شد هشت
    ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
    پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
    اگامخواره جاده ی هموار
    بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
    چون نوار سالخوردی پوده و سوده
    و فراخ دشت بی فرسنگ
    سکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی
    لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
    که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
    یا صدایی را به سویی باز گرداند
    چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
    در دو سوی خلوت جاده
    جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ، بودی چو نابوده
    هیچ ، بیهوده
    همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
    مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
    مرد و مرکب گرم رفتن لیک
    ماندگی نپذیر
    خستگی نشناس
    رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
    لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
    مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
    پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
    لکه ای در دوردست راه پیدا شد
    ها چه بود این ؟
    کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید
    گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
    یا چه پیش اید
    در کنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
    سوده ی پوده
    در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
    اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک
    با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ
    قصه باره ساده دل کودک
    در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
    بستر دو مرد
    سرد
    گفت راوی : آنچه آنجا بود
    بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
    نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
    نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
    واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،
    ریخته واریخته هر چیز
    حکی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
    پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل
    هوم، که چی ؟
    اینجا هم از اهرم
    فیلک اینجا و سرند اینجا
    چه نتیجه ، هه
    بیا
    آخر که
    نهم جای
    خب ، یعنی
    طناب خط و
    چه
    زنبیل
    اینهمه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو ؟
    گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
    واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
    من شنیدستم چه می گفتند
    همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را
    خسته و فرسوده می خفتند
    در فضای خیمه آن شب نیز
    گفت و گویی بود و نجوایی
    یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
    من دگر تابم نماند ای یار
    چندمان بایست تنها در بیابان بود
    وشید این غبار آلود ؟
    چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟
    ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
    بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
    رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
    من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
    یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
    خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
    ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو
    گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
    تو مگر نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی
    روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
    آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
    جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
    ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
    گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی
    تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی داریم
    آه ، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
    گویی کنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی
    شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
    آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
    گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
    آسمان نه
    آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    ما در اینجا او از آنجا تفت
    آمد و آمد
    رفت و رفت و رفت
    گفت راوی : روستا در خواب بود اما
    روستایی با زنش بیدار
    تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
    آن سگ زرد این شغال ، آخر
    تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
    زن کشید آهی و خواب آلود
    خاست از جا تا بپوشاند
    روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد
    دست این یک را لگد کرد
    آخ
    و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
    آب
    نه بود و جسته بود از خواب
    باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
    پنجمین در بسترش غلطید
    هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
    گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور
    کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
    نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
    زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنکه گفت
    من نمی دانم که چون یا چند
    من شنیده ام که در راه ست
    مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
    و آسمان ده
    ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
    راه خلوت ، دشت سکت بود و شب گویی
    داشت رنگ خویشتن می باخت
    مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
    گرم سوی هیچسو می تاخت
    ناگهان انگار
    جاده ی هموار
    در فراخ دشت
    پیچ و تابی یافت ، پندارم
    سوی نور و سایه دیگر گشت
    مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
    کم کردند ، رم کردند
    کم
    رم
    کم
    همچو میخ استاده بر جا خشک
    بی تکان ، مرده به دست و پای
    بی که هیچ از لب براید نعره شان
    در دل
    وای
    هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟
    ای
    گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
    های
    ها ، ای داد
    بعد لختی چند
    اندکی بر جای جنبیدند
    سایه هم جنبید
    مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
    پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
    سایه هم ز آنگونه پیش ایان
    ای
    چکران ! این چیست ؟
    کیست ؟
    باز هیچ از هیچ
    همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
    در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
    گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
    به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
    نه خدایا، من چه می گویم ؟
    به اندازه ی کس گندم
    مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
    و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم
    پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
    ماه و اختر نیزشان دیدند
    بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
    روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی
    گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند

  6. #105
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض از این اوستا

    آنگاه پس از تندر

    نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
    بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
    در خلوت خواب گوارایی
    و آن گاهگه شبها که خوابم برد
    هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
    از روشنا گلگشت رؤیایی
    در خوابهای من
    این آبهای اهلی وحشت
    تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
    این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
    با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
    افسانه های نوبت خود را
    در ساز این میرنده تن غمنک می نالد
    وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
    سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
    بی اعتنا با من نگاهش
    پوز خود بر خک می مالد
    آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
    از روبرو می اید و رگباری از سیلی
    من می گریزم سوی درهایی که می بینم
    بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست
    از کیست
    تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
    آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
    قهقاه می خندد
    وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
    سبابه اش جنبان به ترساندن
    گوید
    بنشین
    شطرنج
    آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
    تازان به سویم تند چون سیلاتب
    من به خیالم می پرم از خواب
    مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
    یا آتشی پاشیده بر آن آب
    خاموشی مرگش پر از فریاد
    آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
    اما
    من گر بیارامم
    با انتظار نوشخند صبح فردایی
    این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
    تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
    از بارها یک بار
    شب بود و تاریکیش
    یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست
    اما گمانم روشنیهای فراوانی
    در خانه ی همسایه می دیدم
    شاید چراغان بود ، شاید روز
    شاید نه این بود و نه آن ، باری
    بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری
    با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
    شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
    جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
    اندیشه ام هرچند
    بیدار بود و مرد میدان بود
    اما
    انگار بخت آورده بودم من
    زیرا
    ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
    در حمله های گسترش پی کرده بودم من
    بازی به شیرینآبهایش بود
    با این همه از هول مجهولی
    دایم دلم بر خویش می لرزید
    گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
    اما حریفم بیش می لرزید
    در لحظه های آخر بازی
    ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتنک
    شطرنج بی پایان و پیروزی
    زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
    گویا مراهم پاره ای خنداند
    دیدم که شاهی در بساطش نیست
    گفتی خواب می دیدم
    او گفت : این برجها را مات کن
    خندید
    یعنی چه ؟
    من گفتم
    او در جوابم خندخندان گفت
    ماتم نخواهی کرد ، می دانم
    پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
    من سیلهای اشک و خون بینم
    در خنده ی اینان
    آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
    کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت
    با لهجه ی بیگانه و سردی
    ماتم نخواهی کرد ، می دانم
    زنم نالید
    آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت
    با آن کنار آسمان ، بین جنوب و شرق
    پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد ، گفت
    آنجاست
    پرسیدم
    آنجا چیست ؟
    نالید و دستان را به هم مالید
    من باز پرسیدم
    نالان به نفرت گفت
    خواهی دید
    ناگاه دیدم
    آه گویی قصه می بینم
    ترکید تندر ، ترق
    بین جنوب و شرق
    زد آذرخشی برق
    کنون دگر باران جرجر بود
    هر چیز و هر جا خیس
    هر کس گریزان سوی سقفی ، گیرم از نکس
    یا سوی چتری گیرم از ابلیس
    من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار
    در زیر آن باران غافلگیر
    ماندم
    پندارم اشکی نیز افشاندم
    بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
    و آن بازی جانانه و جدی
    در خوشترین اقصای ژرفایی
    وین مهره های شکرین ،‌ شیرین و شیرینکار
    این ابر چون آوار ؟
    آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد
    اینجا چراغ افسرد
    دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
    این هردم افزونبار
    شطرنج خواهد باخت
    بر بام خانه بر گلیم تار ؟
    آن گسترشها وان صف آرایی
    آن پیلها و اسبها و برج و باروها
    افسوس
    باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود
    و سقف هایی که فرو می ریخت
    افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
    و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
    در هر کناری ناگهان می شد طلیب ما
    افسوس
    انگار درمن گریه می کرد ابر
    من خیس و خواب آلود
    بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
    انگار بر من گریه می کرد ابر

  7. #106
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض از این اوستا

    روی جاده ی نمنک

    اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
    ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
    و طرف دامن از این خک دامنگیر برچیده ست
    هنوز از خویش پرسم گاه
    آه
    چه می دیده ست آن غمنک روی جاده ی نمنک ؟
    زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟
    سگی ناگاه دیگر بار
    وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
    چنانچون پاره یا پیرار ؟
    سیه روزی خزیده در حصاری سرخ ؟
    اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
    به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ ؟
    و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
    هزاران قطره خون بر خک روی جاده ی نمنک ؟
    چه نجوا داشته با خویش ؟
    پ یامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سوداده کافکا ؟
    همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام ؟
    درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
    ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام ؟
    تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
    تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام ؟
    چه نقشی می زده ست آن خوب
    به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت ؟
    به شوق و شور یا حسرت ؟
    دگر بر خک یا افلک روی جاده ی نمنک ؟
    دگر ره مانده تنها با غمش در پیش ایینه
    مگر ، آن نازنین عیاروش لوطی ؟
    شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
    وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی ؟
    کدامین شهسوار باستان می تاخته چالک
    فکنده صید بر فترک روی جاده ی نمنک ؟
    هزاران سایه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد
    گهی چونان گهی چونین
    که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
    دگر دیریست کز این منزل ناپک کوچیده ست
    و طرف دامن از این خک برچیده ست
    ولی من نیک می دانم
    چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم
    که او هر نقش می بسته ست ،‌ یا هر جلوه می دیده ست
    نمی دیده ست چون خود پک روی جاده ی نمنک

  8. #107
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض از این اوستا

    آواز چگور

    وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
    نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
    با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
    و موجهای زیر و اوج نغمه های او
    چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
    من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
    در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
    احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
    خاموش و غمگین کوچ می کردند
    افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
    فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
    چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
    من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
    می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
    وز زیر انگشتان چالک و صبور او
    بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
    ساز تو وحشتنک و غمگین است
    هر پنجه کانجا می خرامانی
    بر پرده های آشنا با درد
    گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
    که م تاب و آرام شنیدن نیست
    این ست
    در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟
    روح کدامین شوربخت دردمند ایا
    در آن حصار تنگ زندانیست ؟
    با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
    با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه ایین ست ؟
    گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
    آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
    گوری ازین عهد سیه دل دور
    اینجاست
    تو چون شناسی ، این
    روح سیه پوش قبیله ی ماست
    از قتل عام هولنک قرنها جسته
    آزرده خسته
    دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
    گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
    خواند رثای عهد و ایین عزیزش را
    غمگین و آهسته
    اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
    و آنگاه می خواند
    شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران
    می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
    از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
    من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
    آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
    شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
    ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
    بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
    بس کن خدا را بی خودم کردی
    من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
    من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
    بی اعتنا با من
    مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
    و آن کاروان سایه یو اشباح
    در راه و رفتارش

  9. #108
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض از این اوستا

    پرستار

    شب از شبهای پاییزی ست
    از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور
    ملول و سخته دل گریان و طولانی
    شبی که در گمانم من که ایا بر شبم گرید ، چنین همدرد
    و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
    من این می گویم و دنباله دارد شب
    خموش و مهربان با من
    به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل برکنده از بیمار
    نشسته در کنارم ، اشک بارد شب
    من اینها گویم و دنباله دارد شب

  10. #109
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض نگرشی بر شعر کتیبه اثر مهدی اخوان ثالث-1

    كتیبه را می‌توان شكوهمندترین سرودهٔ اخوان در تبیین و تجسم جبر سنگین بشری، و به تبع آن یأس فلسفی و اجتماعی به شمار آورد.
    می‌توان كتیبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه می‌كوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را كشف كند اما آن‌سوی این كتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمی‌یابد.
    با توجه به نظام اندیشگی شاعر، می‌توان از چشم‌اندازهای عینی نیز به تماشا و تأویل «كتیبه» پرداخت. از دریچه‌ای دیگر «كتیبه» می‌تواند مظهر تلاش و تكاپوی مداوم و مستمر توده‌ها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعی‌ـ سیاسی دوران باشد.
    «كتیبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكانی كتیبه‌ای دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابی یكسان دارد.
    كتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمی در گردونهٔ رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارهٔ رنج و شكنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقه‌های زنجیر تاریخ می‌دانست.
    كتیبه روایتی است اساطیری‌ـ انسانی: اسطوره‌ پوچی، اسطوره جبر،‌ اسطوره شكستهای پی‌درپی و به قولی: «كتیبه، نمونه كامل یك روایت بدل به اسطوره گردیده است.» محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجیری مشترك در پای تخته‌سنگی كوهوار می‌زیند. الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به كشف رازی كه بر تخته‌سنگ نقش بسته است، فرا می‌خواند، همگان،‌ سینه‌خیز به سوی تخته‌سنگ می‌روند.
    تنی از آنان بالا می‌رود و سنگ‌نوشتهٔ غبارگرفته را می‌خواند كه نوشته است: كسی راز مرا داند كه از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه،‌ با تلاش و تقلای بسیار، می‌كوشند و سر‌انجام توفیق می‌یابند كه تخته‌سنگ را به آن رو بگردانند. یكی را روانه می‌سازند تا راز كتیبه را برایشان بخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را می‌خواند،‌ اما مات و مبهوت بر جا می‌ماند. سرانجام معلوم می‌شود كه نوشتهٔ آن روی تخته‌سنگ نیز چیزی نبوده جز همان كه بر این رویش نقش بسته است: كسی راز مرا داند...؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل حاصل نبوده است.
    اخوان، این ره‌یافت فلسفی‌ـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از یك سو، فضای اساطیری واقعه را و از دیگر سو، صلابت و عظمت تخته‌سنگ را‌ـ كه پیام‌دار تقدیر آدمی است‌ـ نمودار می‌سازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را كه ساختار شعر بر آن بنیاد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح این مثل و حكایت تاریخی در جوامع الحكایات عوفی چنین آمده است: مردی بود از بنی معد كه او را قالب الصخره خواندندنی و در عرب به طمع مثل به وی زدندی چنان‌كه گفتندی: اطمع من قالب الصخره (یعنی طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی به بلاد یمن می‌رفت.
    سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عبری چیزی بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فایده باشد! پس مسكین به طمع فاسد، كوشش بسیار كرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید كه رب طمع یهدی الی طبع: ای بسا طمع كه زنگ یأس بر آیینهٔ ضمیر نشاند چون آن بدید و از آن رنج بسیار دیده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ می‌زد و سر خود بر آن می‌زد تا آن‌گاه كه دماغش پریشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.
    همچنین در كشف المحجوب هجویری آمده است: «از ابراهیم ادهم(رح) می‌آید كی گفت: سنگی دیدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم كه بر آن نبشته بود: كی انت لاتعمل بما تعلم فكیف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل می‌نیاری، محال باشد كه نادانسته را طلب كنی...» اخوان خود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال قرآن گرفتم، ولی پیش از او هم در امثال میدانی هم دیده بودم، جاهای دیگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شكلهای مختلف.
    كتیبه از چند صدایی‌ترین نو‌سروده‌های روزگار ماست. جبر مطرح‌شده در این شعر، هم می‌تواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بشری باشد، و هم نماد جبر اجتماعی‌ـ سیاسی انسان امروز. از منظر نخست، می‌توان كتیبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه می‌كوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را كشف كند اما آن‌سوی این كتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمی‌یابد.
    كلام با طنین و طنطنه‌ای خاص، با لحنی سنگین و بغض‌آلود آغاز می‌شود كه نمایشگر رنج و سختی انسان بسته به زنجیر تاریخ و طبیعت است:
    فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر، انگار كوهی بود
    و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی...
    لفظ آنسوی‌تر بیانگر فاصلهٔ آدمی با راز و رمز هستی است. طنین درونی قافیه‌های داخلی كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگی تخته‌سنگ‌ـ این تندیس سترگ تقدیر‌ـ را باز می‌نمایاند. قافیه‌های درونی نشسته و خسته نیز رنج و خستگی نفس‌گیر زنجیریان را تداعی می‌كند. همگان (زن و مرد و...) به واسطهٔ زنجیر به هم پیوسته‌اند، یعنی وجه مشترك تمامی‌شان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت این انسان مجبور نیز تا مرزهای همین جبر است و نه بیشتر تا آنجا كه زنجیر اجازه دهد.
    «طول زنجیر به طول بردگی است و متأسفانه به طول آزادی نیز.» لحن سنگین شعر، گویای انفعال، درماندگی و دل‌مردگی آدمیان است در زیر سلطه و سیطرهٔ جبر حاكم. ناگاه الهامی ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدمیان طنین‌انداز می‌شود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا می‌خواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نزدیك شوند.
    ندایی بود در رؤیای خوف و خستگی‌هامان
    و یا آوایی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسیدیم
    اما اینان ماهیت این الهام را نمی‌دانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیری‌شان بوده یا آوایی از ناكجاهای دور؟ نمی‌دانند، و نمی‌پرسند. زیرا هنوز به مرحلهٔ شك و پرسش نرسیده‌اند. صدای مرموز می‌گوید كه پیری از پیشینیان، رازی بر پیشانی تخته‌سنگ نگاشته است و هر كس به تنهایی یا با دیگری...، صدا تا اینجا طنین‌افكن می‌شود. و سپس باز می‌گردد و در سكوت محو می‌شود. دنبالهٔ این پیام را بعدها بر پیشانی تخته‌سنگ خواهیم یافت كه: «كسی راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت» به‌خوبی تموج و تلاطم صدا را طنینی دور و مبهم نشان می‌دهد. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سكوت آدمیان است كه فضا را در برمی‌گیرد:
    و ما چیزی نمی‌گفتیم
    و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
    ...
    مرحلهٔ پسین بهت و سكوت، شكی خفیف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهت‌آلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا...؛ آن‌سوی این شك و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا كه همان خردك شعلهٔ شك و پرسش نیز كه در اعماق نگاه آدمیان سوسو می‌زد، به خاموشی و خاكستر می‌گراید: خاموشی و‌هم، خاكستر وحشت! و این هست و هست تا آن‌شب،‌ شب نفرینی جبر:
    شبی كه لعنت از مهتاب می‌بارید
    و پاهامان ورم می‌كرد و می‌خارید،
    یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت كرد
    گوشش را و نالان گفت: باید رفت
    ...
    در چنین شبی كه زنجیر جبر و جمود بر پای زنجیریان خسته و نشسته سنگینی می‌كند، یكی از آنان كه درد جبر را بیش از همه حس می‌كند، و طبعاً آگاه‌تر و آرمان‌خواه‌تر از بقیه است، می‌كوشد تا لایه‌های تو در توی راز را بشكافد و طرحی نو در اندازد.
    پس برای حركت پیش‌قدم می‌شود به تمامی القائاتی كه در طول تاریخ در گوش آدمی فرو خوانده‌اند، لعنت می‌فرستد و برای رفتن مصمم می‌شود. جماعت نیز كه اینك به مرزی از شعور و ادراك فردی و جمعی رسیده‌اند كه سوزش زنجیر را بر پای و پیكر خود حس می‌كنند با او همگام و هم‌كلام می‌شوند.
    آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأس‌آور بسیاری بوده است كه آنان را از نزدیك شدن به مرزهای ممنوع بر حذر می‌داشته است كه به «به اندیشیدن خطر مكن!» القائاتی برخاسته از آفاق تك‌صدایی و از حنجرهٔ اربابان سیاست.
    و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی كه تخته‌سنگ آنجا بود
    از اینجا به بعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیك می‌یابد؛ آن‌سان كه همگرایی و هماوایی زنجیریان را همراه با صدای زنجیرهاشان‌ـ طنین‌افكن می‌سازد یك تن كه زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن كتیبه از تخته‌سنگ بالا می‌رود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و هم‌سوست؛ هر دو از حیطهٔ آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخ‌ترند، او كیست؟ پیرو ایدهٔ همان دعوتگر نخستین به انقلاب، همان‌كه زنجیری سنگین‌تر از دیگران داشت: یكی از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پیام‌آوران تاریخی؟ كسی از بسیار كسان كه در طول زنجیر كوشیده‌اند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا ... ؛ در هر حال، این فرد پیشتاز می‌رود و می‌خواند: «كسی راز مرا داند كه از این رو به آن رویم بگرداند» و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخوانی است به جدال با تقدیر ازلی‌ـ ابدی، و اینك باید حلقهٔ اقبال نا‌ممكن را جنباند. هر راز و رمزی هست، آن‌سوی این سنگ جبر نهفته است .
    Last edited by S.A.R.A; 10-11-2007 at 16:31.

  11. این کاربر از S.A.R.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #110
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض نگرشی بر شعر کتیبه اثر مهدی اخوان ثالث - 2

    همگان برای نخستین بار به رمز كشف این معمای تا ابد، این راز غبار‌اندود تاریخی، دست یافته‌اند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعایی مقدس بر لب تكرار می‌كنند و این‌بار، شب نه دیگر لعنت‌بار، بلكه دریای‌ست عظیم و نورانی:
    و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب.
    گویی این شب، آیینه‌ای است در مقابل دنیای منبسط و منور درون جماعت فاتح. این‌گونه تعامل دنیای برون را در شعر نیما نیز به وضوح دیدیم:
    خانه‌ام ابری است
    یكسره روی زمین ابری‌ست با آن
    در سطر: و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب، كیفیت توالی هجاها و موسیقی واژگان، فضایی شاد و پر اشراق آفریده‌‌اند كه با حالات روحی افراد همگون است. سطور بعدی شعر، نمایش دیداری شنیداری تلاش و تقلای دسته‌جمعی زنجیریان است برای برگرداندن تخته‌سنگ و مقابله با جبر موروثی:
    هلا، یك... دو... سه دیگربار
    هلا یك، دو، سه دیگربار
    عرق‌ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم كردیم.
    تكرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالی تاریخ این كشش و كوششهای جمعی است. سطر سوم نیز نمایش رنجها، نومیدیها و ناكامیهای آنان است در این مسیر. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگین، با همه سختی و سهمناكی‌اش به پیروزی می‌انجامد: پیروزی‌ای سنگین اما شیرین: این بار لذت فتح، آشناتر است. زیرا یكبار «هنگام آگاهی از سنگ‌نوشته» این شادكامی را تجربه كرده‌اند. همگان مملو از شور و شادمانی، خود را در آستانه فتح نهایی می‌بینند.
    شكستن طلسم تقدیر، و رهایی از زنجیر پیر، همان‌كه زنجیری سبك‌تر دارد، درودگویان به جد و جهد همگان فراز می‌رود تا پیام‌آور رهایی و رستگاری باشد:
    خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند:
    (و ما بی‌تاب)
    لبش را با زبان تر كرد (ما نیز آن‌چنان كردیم)
    در همین بخش، حالت انتظار و بی‌تابی جماعت با بیان مصور حركات طبیعی و بازتابهای فیزیكی آنان مجسم شده است. شعر، نمایشی‌تر می‌شود و شاعر، با بهره‌گیری از شگرد «تعلیق» گره‌گشایی از راز واقعه را به تأخیر می‌افكند تا به اشتیاق و هیجان خواننده و بیننده بیفزاید. آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بیخودانگی «خوانندهٔ رمز كتیبه» را مجسم می‌سازد: و ساكت ماند نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
    ...
    توالی موسیقی درونی قافیه‌های داخلی: ماند، خواند، ماند، حالتی سرشار از حیرت و گیجی توأم با ضربان خفیف قلب را القا كرده‌اند. صبر جماعت لبریز می‌شود و از او می‌خواهند تا راز بگشاید:
    «برای ما بخوان!» خیره به ما ساكت نگه می‌كرد
    اما پاسخ او نگاهی بهت‌زده و حیرت‌آلوده است. در این سكوت سترون، جز صدای جرینگ جرینگ زنجیرهای مرد، هنگام فرود آمدن، چیزی به گوش نمی‌رسد، گویی تنها صدای رسا و رها، هنوز و همچنان طنین جبر است كه در دهلیز گوشها می‌پیچد. فرود آمدن مرد، گویی فروریختن بنای آمال و آرزوهای آدمیان است. مرد، ویران و مبهوت، پرده از آنچه كه دیده می‌گشاید:
    نوشته بود/ همان/ كسی راز مرا داند كه از این رو...
    و فاجعه با همه ثقل و سنگینی‌اش بر روح و جان همگان فرود می‌آید. طنین تكرار در گوشها می‌پیچد و دلها و دستها ویران می‌شوند. سطر آخرین، زنجیرهٔ توالی و تكرار تاریخ‌ـ تاریخ شكست آدمی را در برابر چشمان خواننده تصویر می‌كند. گویی حیات سلسله‌وار بشر، سیری دورانی است بر مدار همیشگی دایره‌ای چرخان كه اشكال و ابعاد مستدیر حاصل از این دوران آسیاب‌گونه، پیوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهای موهوم این زندان گردان فرا خوانده است.
    اما سرنوشت آدمی، همانا پرواز در شعاع همین قفس مات و مدور بوده است كه چرخ فلك‌‌وار، فراز و فرودی متوالی و متكرر دارد. بند آخرین شعر، تصویری عمیق و عاطفی است از افسردن و پژمردن جماعت گیج و گرفتار:
    نشستیم
    و
    به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
    و شب، شط علیلی بود
    این بار، شب مانند دریایی بیمارگونه به نظر می‌رسد كه همچنان بازتاب درون غم‌آلود و دردآمیز مردمان است. مردمانی تنها و ترك‌خورده. بیهوده نیست كه شاعر در سطر دوم این بند، فقط و فقط از یك «و» عطف در ساخت یك مصرع مستقل بهره جسته است این و او عطف، معطوف به تاریخ تنهایی و تنهایی تاریخی ماست كه در گوشه‌ای كز كرده است، بودنی است معطوف به زنجیرهٔ سطرها و سیطره‌های پیشین و پسین.
    اما با توجه به نظام اندیشگی شاعر، می‌توان از چشم‌اندازهای عینی نیز به تماشا و تأویل «كتیبه» پرداخت. از دریچه‌ای دیگر «كتیبه» می‌تواند مظهر تلاش و تكاپوی مداوم و مستمر توده‌ها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعی‌ـ سیاسی دوران باشد كه همواره، همچون كوهی مهیب، حضور و استبداد جمعی، آگاهی و عقلانیت فردی و جمعی، با صوت و صفیری ناشناس، مردمان را به دگرگون‌سازی تقدیر فرا می‌خواند.
    آزاداندیشان، پیشگام این انقلاب و دگرگونی می‌شوند و مردمان نیز با عزم و پایداری سترگ خویش، و با تحمل رنجها و شكنجه‌های مستمر، بار جنبشهای اجتماعی را بر دوش می‌كشند، اما سرانجام آن روی سكهٔ سهمگین سرنوشت، تصویری‌ست از رویهٔ همیشگی آن، تجربهٔ جنبش مشروطیت و انجامیدنش به استبداد رضاخانی، تجربهٔ نهضت ملی مصدق و سرانجام شكست آن با كودتای ۲۸ مرداد و ...، مصادیق تاریخی این‌سو و آن‌سوی كتیبهٔ سرنوشت‌اند. اما فراتر از همه اینها، «كتیبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكانی كتیبه‌ای دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابی یكسان دارد. آنجا كه اخوان می‌گوید:
    نوشته بود:
    همان،
    كسی راز مرا داند
    كه از این‌رو به آن رویم بگرداند
    واژهٔ «همان» چكیدهٔ همهٔ دیده‌ها و شنیده‌هاست از تماشای‌ـ هر دو سوی هستی. در این «همان» همهٔ تجربه‌های تلخ بشر در مسیر رسیدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» این دور تسلسل، به مثابهٔ تقدیری ازلی‌ـ ابدی همزاد آدمی است. اما آدمی به‌راستی تا به این حد محكوم و مجبور است؟ آیا نمی‌توان... ؟
    سرنوشت مردمانی كه می‌كوشند كوه عظیم جبر را جابه‌جا كنند، از منظری اساطیری، یادآور اسطورهٔ یونانی سیزیف است. سیزیف نیز به جرم فریب خدایان، محكوم است كه صخره‌های عظیم جبر بشری را كه پیاپی فرود می‌آیند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدین‌گونه تاریخ تلخ او، تكرار و تسلسل همین رنج ابدی است.
    بیهوده نیست كه «آلبركامو»‌ـ نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسوی‌ـ سرنوشت انسان قرن بیستم را شبیه سرنوشت سیزیف می‌داند كه باید زندگی را همچون سنگ سیزیف بر دوش خود حمل كند. «كتیبه» همچنین یادآور بن‌مایهٔ داستان قلعه حیوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش آزادی‌خواهانه حیوانات در نهایت به استبداد تازه‌تری می‌انجامد این داستان به طور سمبولیك فرجام انقلاب كمونیستی روسیه به رهبری لنین را كه به دیكتاتوری پرولتاریای استالین انجامید به نمایش می‌گذارد... در نهایت، كتیبه، «دشنامی‌ است به تاریخ كه جماعات انسانی را به دنبال نخود سیاه فرستاده است... »
    ساختار كلامی «كتیبه» تلفیقی است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخی امكانات زبان امروز از رهگذر همین تلفیق، شاعر هم در تكوین فضایی تاریخی‌ـ اساطیری توفیق یافته است و هم در تجسم فضایی عینی و عاطفی. از وجوه دیگر ساختار این شعر، روح روایی‌ـ دراماتیك آن است كه قدم به قدم به پیوند روحی مخاطب با زنجیرهٔ حوادث و حالات شعر می‌افزاید؛ به نحوی كه مخاطب در جریان سیال كنش و واكنشهای جسمی و روحی كاراكترهای شعر، نقشی فعال می‌یابد. نقاشی و نمایش دقیق حالات و حوادث، نیز در فرآیند مشاركت خواننده با متن نقشی بسزا ایفا می‌كند.
    وزن سنگین شعر (مفاعیلن و مفاعیلن..) با هنجاری موقر و مناسب با روایت، به‌خوبی كندی حیات و حركت آدمیان را در چنبرهٔ جبر تاریخ و اجتماعی، مجسم كرده است؛ كما اینكه كمیت طولی سطرها همواره با كشش صوتی كلمات، با هنجار حوادث و نیز با حالات كارآكترها دارای تناسب ساختاری است مثلاً پراكندگی و ناهمگونی طولی مصراعها در ابتدای شعر از سویی، و پیوستگی و تساوی طولی آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از دیگر سو، مبین پراكندگی و پیوستگی افراد در دو برههٔ خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقیم روایت شاعرانه بر بستر وحدت داستانی نیز به تشكل ارگانیك اجزای شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونهٔ متن شده است. اخوان در سرودن «كتیبه» از اسلوب «روایت و مكالمه» به‌طور هم‌زمان بهره جسته است. او بدون هیچ پیش‌زمینه و پیش‌ساختاری وارد حیطهٔ متن می‌شود و روایت داستانی را به پیش می‌برد.
    روند داستانی‌ اثر، بر اساس شگرد حركت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اولیه است. كما اینكه «ولادیمیر پروپ» استاد مردم‌شناسی دانشگاه لنینگرادـ نیز تغییر موقعیت یا رخداد را از عناصر اصلی روایت می‌داند. عنصر مكالمه (Dialogue) نیز در شعر به تكوین فضایی حسی و ملموس بر بستر درام، یاری رسانده است؛ یا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستانی عمدتاً بر پایهٔ مكالمات به پیش می‌رود و شاعر خود به عنوان «دانای كل دخیل» در عرصهٔ روایت و دیالوگها حضور دارد و با مراقبتی هوشیارانه تعادلی ساختمندانه بین سه عنصر روایت، مكالمه و تصویر برقرار ساخته است.
    با این‌همه، در آثار اخوان، غلبهٔ روح روایی بر روند تصویری به وضوح نمایان است. به همین جهت برخی معتقدند كه اخوان در عرصهٔ اشعار روایی، بعضاً از منطق شعری فاصله می‌گیرد و آگاهانه یا ناخودآگاه به ورطهٔ نظم و سخنوری در می‌غلتد. هر چند كه او خود می‌گوید: «من روایت را به حد شعر اوج داده‌ام اما شعر را به حد روایت تنزل نداده‌ام.» بی‌شك سلطه و سیطرهٔ روح روایت بر آثار اخوان از ذائقه تاریخ‌مدارانه او نشئت می‌یابد و همواره او را با سیمایی پیرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكایت به تماشا می‌گذارد، بی‌هیچ پروایی از اینكه چنین هیئت و هویت معهود و موقری، او را از چشم‌اندازهای تازه و تابناك محروم سازد گویی او بر این باور است كه: «در گرایش به سوی نو و تازه، عنصری از جوانی و خامی نهفته است.» پس پیری و پختگی خود را پاس می‌دارد.
    سخن آخر اینكه: كتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمی در گردونهٔ رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارهٔ رنج و شكنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقه‌های زنجیر تاریخ می‌دانست. این سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن روی كتیبه تقدیر را آن‌گونه بنگرد و بخواند كه این رویش را. آیا نمی‌توانست «دیگر» ببیند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نمی‌توانست، یا شاید هم نمی‌خواست، در هر حال این نتوانستن یا نخواستن، تقدیر شاعرانهٔ او بود. هستی، برای او سكه‌ای دو رو بود كه در هر دو رویش «پوزخند تاریخ» نقش بسته بود، و او تا آخرین لحظهٔ عمرش نشنید یا نشنیده گرفت این دعوت را كه:
    سنگی‌ست دو رو كه هر دو می‌دانیمش
    جز «هیچ» به هیچ رو نمی‌خوانیمش
    شاید كه خطا ز دیدهٔ ماست، بیا
    یك بار دگر نیز بگردانیمش

    سازمان آموزش و پرورش استان خراسان

  13. این کاربر از S.A.R.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •