بهارك ( رمان )
رقيه مستمع
کد:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
زندگي پر است از يکي بود و يکي نبودها ! اول تمام قصه هاي تلخ و شيريني که شنيده ايم اين جمله به چشم ميخوره يکي بود و يکي نبود ! يک روز ميرسه که معناي اين جمله در نبود ما خلاصه ميشه . ولي قبل از آن ميخواهم از بودن يکي براي شما تعريف کنم که بودنش را کسي احساس نکرد هيچ کس متوجه وجودش نبود اما او با رفتارش و طرز زندگيش همه را متوجه خودش کرد . براي به دنيا آمدن خيلي عجله داشت بيشتر از هفت ماه توي شکم مادرش نماند به دنيا آمد اما نميتوانست به تنهايي زنده بمانه به دستگاه آنکوباتور منتقل شد به دست کوچکش سرم وصل شد اکسيژن دستگاه را باز کردند و محيطي مثل شکم مادر برايش مهيا شد و مبارزه او شروع شد ! با تمام عواملي که او را نمي خواستند و قصد نابوديش را داشتند روبرو شد و به جنگ همه آنها رفت ! ده روز بعد از تولدش با موفقيت از آنکوباتور خارج شد و به دامان مادر پناه برد . مادرش با تمام نقصهايي که در مراقبت از يک نوزاد نارس داشت با مهر مادري که نسبت به فرزندش داشت موفق شد رشد بهارك را به حد طبيعي برسونه و خطر مرگ را از اون دور کنه گفتم بهارك، بله اسم اون بهارك شد مادرش عقيده داشت اون بهاره اما خيلي کوچيک ! بهارك جثه کوچکي داشت ولي روحي که در آن جثه کوچيک جا شده بود تعجب آور بود . خيلي زود اطرافيانش را شناخت: مادري که مهربان ذاتي و پدر يک مرد فعال که عشقش را نسبت به خانواده اش با صبح تا شب کار کردن نشان ميداد. تربيت بهارك تمام کمال در دستهاي مادر بود تا بهارك بتوانه حرف بزنه مادر کلي زحمت کشيد و کلمه کلمه به بهارك حرف زدن ياد داد .