تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 11 از 212 اولاول ... 7891011121314152161111 ... آخرآخر
نمايش نتايج 101 به 110 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #101
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض روز تولد مادر بزرگ:

    روز تولد مادر بزرگ بود. آن روز او 79 ساله می شد.صبح زود از خواب برخاست و دوش گرفت.موهایش را شانه کرد و لباس های عیدش را پوشید.می خواست وقتی آنها از راه می رسند سر و وضع مرتبی داشته باشد.قید پیاده روی روزانه را زد. دوست داشت وقتی آنها می رسند در خانه باشد.صندلی راحتی خود را جلوی خانه کنار پیاده رو گذاشت.دلش می خواست وقتی از سرخیابان با ماشین می پیچند زودتر چشمش به آنها بیفتد.
    ظهر با اینکه خسته بود از خیر چرت زدن گذشت.بیش تر بعد از ظهر را کنار تلفن نشست تا اگر تماس گرفتند زود گوشی را بردارد.پنج تا از بچه هایش ازدواج کرده بودند .13 نوه و 3 نتیجه داشت.همگی حدود 50 کیلومتر دورتر زندگی می کردند.مدت ها بود سری به او نزده بودند.اما امروز روز تولدش بود و قرار بود حتما بیایند.موقع شام به کیک دست نزد.می خواست کیک را دور هم قسمت کند.بعد از شام دوباره روی صندلی راحتی در پیاده رو نشست و ساعت ها چشم به راه دوخت.
    ساعت 30/9 شب به اتاقش رفت تا رختخواب را آماده کند.قبل از خواب یادداشتی نوشت و روی در اتاق چسباند . در آن نوشته بود:وقتی رسیدید حتما بیدارم کنید.
    شب تولد مادر بزرگ بود.آن شب او 79 ساله می شد

  2. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #102
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    آخرین اتوبوس

    با دستمال مچاله ای که تو دستاش بود پیشونی عرق کرده اش رو خشک کرد، لکه زردرنگی نشون از کرم پودری بود که حالا دیگه با عرق کردن صورتش از جای جای اون پایین می اومد ... ده دقیقه ای میشد که تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بود چشمش به تیتر روزنامه پهن شده در کنار دکه روزنامه فروشی افتاد : " شرایط جدید استخدامی کشور..." خنده تلخ زیر لبش نشون از تمسخر نوشته روزنامه میداد لا اقل دو ماه بود که دنبال کار میگشت ...امروز هم مثل هر روز از صبح تا حالا مشغول پر کردن فرم های استخدام در شرکت های مختلف بود... و جواب مثل همیشه یکسان : " تشریف ببرید ما باهاتون تماس می گیریم...." اما دریغ از یک تماس ... با دست مو های وز شده اش رو به زیر روسری داد ....صدای چند دختر که راجع به انتخاب رشته دانشگاه بلند بلند حرف میزدند توجهش رو جلب کرد ... یاد روزهایی افتاد که با چه ذوق و شوقی تو دانشگاه و با دوستاش تمام فکر و ذکرشون پاس کردن ناپلئونی واحد ها و خندیدن به تیپ جدید پسر های همکلاسیشون بود ،پسرهایی که حتی یک بار هم دنبالشون نرفته بود ، وحالا نمی دونست کار درستی کرده یا نه ، شاید هم بهتر بود تو همون دانشگاه مثل سمانه مخ یکی از اون پولداراشو میزد ، و حالا خیالش راحت بود، اونهمه پسر مایه دار بالاخره یکی اش نصیب ما می شد مرتضی ، بهزاد یا شاید هم اون پسره ، مهرداد... اما اون فقط به این فکر می کرد که واحد ها رو تند تند پاس کنه و لیسانسشو بگیره و به این خیال باشه که در جشن فارغ التحصیلی اش چه تیپی بزنه و چه کسایی رو دعوت کنه ... جشن .. آه ! جشنی که هر گز گرفته نشد .تمام آرزو هاش یک ماه قبل از اتمام تحصیلاتش به باد رفت همون موقع که زن عموش تو اون بعد از ظهر گرم زنگ زد خونشون :" مریم جون بابات تو اداره حالش بهم خورده الان هم تو بیمارستان امام بستریه" .... دکتر بخش سی سی یو کلمه متاسفم رو جلوی چشمهای بهت زده اش فقط یک یار با صدای آروم گفت... نزدیکهای چهلم باباش بود که امتحانات آخرین ترم دانشگاه رو هم داد و همه تلاششو کرد که لا اقل اونها رو نیافته . و از اون به بعد بود که احساسی رو که هیچ و قت درکش نکرده بود رو چشید ، مسئولیت سنگین خانواده و نگاه های مادر ... داداش سعید که هنوز بچه است و مینا هم که تمام فکر وذکرش به اینه که مامان کی تنهاش بزاره و یه راست بره سر تلفن .. تمام امید مامان که حالا بعد از پدر شکسته تر از همیشه شده .. به اون بود ...کاش یه رشته دیگه رفته بود ...شاید اینجوری زودتر کار پیدا میکرد ...مثل اینکه هیچ جا تو این شهربه لیسانس منابع طبیعی نیازی ندارند .... چقدر راجع به منابع طبیعی و اهمیت حفظ محیط زیست و روشهای کمپوست زباله خونده بود....اما اینا میگن : زبان چقدر بلدی ؟ روابط عمومیت چه جوریه ؟ منشیگری چی ؟ میتونی؟ از همون نگاه اولشون معلومه چه جور منشی میخوان .... آفتاب داغ تابستون بهش اجازه نمیده بیش از این تو خاطراتش باشه .... دیگه گرما داشت زیادی اعصابشو خورد میکرد ... تازه وقتی به این فکر میکرد که امروز هم مثل بقیه روزها از هیچ شرکتی جواب قطعی راجع به کار نشنیده بیشتر کلافه میشد.... صدای بلند یه موتور اونو از خاطراتش دور کرد و به خود آورد ..موتوری فاصله اش داشت با او کم میشد ، با سرعتی که موتور داشت سریع خودشو عقب کشید ...اما موتوری بیشتر به اون نزدیک شد و تو یه لحظه کیفشو از رو دوشش کشید ، جیغ بلندی کشید ، با تمام قدرت بند کیف رو نگه داشت تا مانع موتور سوار بشه ...اما دیگه دیر شده بود .... هنوز تو بهت و حیرت بود که صدای تصادف شد یدی اونو به خودش آورد ... پرایدی که از کوچه بغلی و ورود ممنوع کوچه رو اومده بود با موتوری که کیف اون رو قاپیده بود تصادف کرد....به بالای سر موتوری که رسید مردم دور موتور سوار رو که با کلاه ایمنی روی سرش و دستهای خونیش کمی گیج به نظر میرسید گرفته بودند .... و کیف پاره شده دختر که روی زمین ولو شده و تمام محتوای اون خلاصه می شد در یک رژ لب ، چند تا مداد ابرو ، یک آینه کو چک ، چند تا کاغذ و دو سه تا دویست تومنی له شده در اون میون خود نمایی میکرد ...صدای یه نفر که با موبایلش با پلیس 110 تماس میگرفت در میون اون همهمه شنیده میشد ... دخترک با دستهای لرزان و چشمهایی پر از اشک مشغول جمع کردن وسایلش از روی زمین بود .. و تو دلش به پسرک که از لحظه تصادف تنها و تنها از پشت کلاه ایمنیش بهت زده به صورت دخترک نگاه میکرد ، فحش میداد . یه دفعه تمام بد بختی هاش جلوی چشمش اومد ، نگاه مداوم پسرک اعصابش رو بیشتر خورد کرد ، یک لحظه کنترلش رو از دست داد مثل دیوونه ها فریاد زد : "همینو می خواستی ؟ بیا ! همش مال تو فقط همینه ...چی می خواستی ؟ چی فکر کردی ؟ بعد پنج سال درس خوندن دو ماهه دارم دنبال کار می گردم ... اینم تمام زندگیمه بیا ببر ! کثافت ! قیافه من کجاش شبیه مایه دار هاست که اومدی سراغ من ..." که دیگه بغض امونش نداد ... صدای آژیر الگانس پلیس تنها علتی بود که تونست نگاه پسر موتور سوار رو از صورت دخترک جدا کنه ... پلیس با عجله مردم رو متفرق می کنه یکی از مأمور ها به سمت موتور سوار می آید ... اتوبوسی آرام آرام به ایستگاه نزدیک می شود ..پسرک با بی اعتنایی به پلیس کلاه ایمنی را در می آورد و با لبخندی تلخ به سمت مأمور می رود ... اتوبوس وارد ایستگاه می شود ... و دخترک همچنان بهت زده با یک کیف پاره به نور سرخ الگانس پلیس نگاه می کند ... هنوز باورش نمی شود ... مهرداد ! آره خودش بود ...مهرداد نیازی هم کلاسی دوران دانشگاه ... و حالا دیگر اتوبوس پر از مسافر به سوی ایستگاه بعدی حرکت می کند ... و دخترک تنها کسی است که در ایستگاه خالی ایستاده ...بهت زده و پریشون

  4. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #103
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    خسته بودم واز این همه راه رفتن چیزی جز سردرگمی نصیبم نبود تا رسیدم به کلبه شب شده بود ومن همچنان در فکر بودم که امروز که پس از مدتها به دیدارش میرفتم چگونه مرا خواهد یافت بلاخره رسیدم اما پایان شب بود
    نگاهش را به زمین دوخته بود وسخت در فکر بود هر از گاهی اشکی از چشمانش فرو میریخت لحظه ایستادم و در صورتش دنبال نگاهی اشنا بودم اما دریغ از یک ارامش .....
    سلام کردم نفهمید نگاهش کردم وارام گفتم اگر دوست نداری میروم حرفم را شنید ولی سلامم را نه .... عجیب نگاهم کرد گفت کجا بودی تمام شب در انتظارت بودم دیر کردی .....
    گفتم سلام
    گفت سلامت سالهاست که اشناست اما نگاهت هرروز تازه تر می شود
    گفتم اینم از تمامی لحظه هایی هست که به اسمان نگریسته ام
    گفت اسمان میزبان شب های من است
    گفتم میزبان مهتابی
    گفت کجایی مدتی است که نگرانت بودم
    گفتم نمی دانم
    گفت غریبی می کنه با اشنای دیرینه
    گفتم غریب بودم
    ارام به پنجره نگاه کرد خواست فریاد بزند اما فریاد در نگاهش شکست ...........
    گفتم باز با اسمان دردل می کنی درد تو چیست که هرگاه من دیر می کنم تو را با تمام هستی فرا می گیرد .....
    گفت خدا را نگاه می کنم بزرگ است اما نگاهش بزرگ نیست خدا را که با حکمتش مرا در صحرای نفهمی اواره ساخته است
    گفت زمانی که بدنیا امدم با تمام هستی یتیم بودم بزرگ شدم ولی همچنان درد بی کسی تنها فریاد شکسته من بود وامروز امده ام به خدا بگویم او که می دانست من یتیم بزرگ خواهم شد مرا برای چه خلق کرد او که عاشقانه بنده هایش را دوست داشت
    ارام با دستهایم اشک هایش را پاک کردم اما همچنان با چشمان اشک الود خودم در آسمان دنبال خدایی می گشتم که او آن را دیده بود ...
    وبا خود زمزمه کردم
    چه دردیست در میان جمع بودن
    ولی در گوشه ای تنها نشستن
    گفت دیگر سپیده می آید من باید بروم بر خلاف همیشه این بار او مرا تنها گذاشت با خود گفتم توان دیر امدن چه دردناک است یا علی گفت ورفت ولی من همچنان مات ومبهوت او را می جستم..............

  6. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #104
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    بود يك زارع بي تجربه و خام و ستمديده و ناكام ز بي مهري ايام خميده قد و اندام
    خري داشت بسي چابك و چالاک به هر مرحله بي باك
    كه مي برد بسي بار و بدان مرد گرفتار كمك بود و مددكار از آن ياري بسيار كه مي كرد به هركاركشاورزدل افسرده بي تاب و توان را.
    روزي آن مرد شد اززحمت خود خسته و آسوده و وارسته
    كه كنجي شد و آهسته بيفتاد و بسي فارغ و آزاد بخوابيد و
    رخ از كار بتابيدو ز هر سوي بغلتيد و ز بس خسته و بي حال و كسل بود بسي زود فرو رفت به خواب خوش و سر داد به دنياي فراموشي و بي هوشي و غفلت تن و جان را.
    آن مرد به خواب خوش و مي خورد خر او به چراگاه علف جاي جو و كاه كه ناگاه
    يكي رهزن گمراه به مكاري روباه از آن مزرعه ي سبز گذركرد و بدان صحنه نظركرد و
    نگه جانب خركردوبديد آن كه الاغ از طرفي ول شده و صاحب آن نيز به خواب است ازين روي زجا تند بجنبيد و بدزديد خر زيرك آن مردك فرسوده روان را.
    مرد گرديد چو بيدار شد از قصه خبردار رخش زرد شدو زار بسي گشت دل افگار
    بسي آه و فغان كردو به رخ اشك روان كرد چنين كردو چنان كرد
    و پيش رفقا رفت پريشان و بديشان غم دل گفت كه شايد ز ره لطف در آيند و ز كارش بگشايند گره يا كه نمايند به ياري سبك آن بار گران را.
    چون كه گشتند رفيقانش از آن واقعه آگاه يكي گفت كه:
    "تقصير خودت بود كه افسار خرت را به يكي گوشه نبستي و دل آسوده نشستي."
    دگري گفت:
    "گناه تو همين بس كه برفتي وسط روز به يك گوشه بخفتي و نگفتي كه مبادا خر من گم بشود."
    شخص دگر گفت:
    "خرت را تو چرا توي طويله ننهادي؟گنه از توست كه در موقع خفتن شدي از حال خرت فارغ و آزادو به ياد تو نيفتاد كه شايد دو سه تا دزد بيايند و ربايند ز چنگال تو آن را."
    آن دهاتي چو چنين ديد بخنديد و چنين گفت به ياران كه:
    "ز الطاف و عنايات شما شاكر و ممنون از آن روكه قدم رنجه نموديد و نشستيد به پيش من و
    كرديد به انواع دلايل به من غمزده معلوم كه در واقعه ي دزدي خر جمله تقصير ز من بوده و يك ذره ندارد گنه آن دزد كه خر را زده و برده و وارد به من آورده چنين رنج و زيان را."

    استاد __ابوالقاسم حالت__

    یادش گرامی باد

  8. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #105
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن.
    شادی...غم...غرور...عشق و...
    روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت.
    همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را
    ترک کردند.
    اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند .
    چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره کاملا به زیره آب
    فرو می رفت.. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی
    مکان امنی بود کمک خواست.

    غرور گفت: ((نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون
    تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی))
    غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه
    بده تا من با تو بیایم.
    غم با صدای حزن آلودی گفت(آه...عشق.من خیلی
    ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم.
    عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
    اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای
    عشق را هم نشنید.
    آب هر لحظه بالا و بالاتر می امد و عشق دیگر نا امید
    شده بود که نا گهان صدای سالخورده ای گفت(بیا عشق
    من تو را خواهم برد))
    عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام
    پیر مرد را بپرسد.و سریع خود را داخل قایق انداخت
    و جزیره را ترک کردند. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد
    به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش
    داده چقدر بر گردنش حق دارد.
    عشق نزد عالمی رفت و از او پرسید (آن پیر مرد که بود؟))
    عالم پاسخ داد(زمان))
    عشق با تعجب گفت(زمان؟؟ اما چرا او به من کمک کرد؟!))
    عالم لبخندی زد و گفت:زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است....!

  10. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #106
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    سلام
    اینم از داستان امروز
    .....

    دو تا دانه توی خاک حاصلخيز بهاری کنار هم نشسته بودند ...

    دانه اولی گفت :
    " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالای سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه های لطيف خودم را همانند بيرق های رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هايم احساس کنم "
    و بدين ترتيب دانه روئيد .

    دانه دومی گفت :
    " من می ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاريکی با چه چيزهايی روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصيبم شود .
    و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

    مرغ خانگی که برای يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .

  12. #107
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    لیلی زیر درخت انار

    لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ .سرخ
    گلها انار شد داغ داغ هر اناری هزار تا دانه داشت.
    دانه ها عاشق بودند دانه ها توی انار جا نمی شدند
    انار کوچک بود دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
    خون انار روی دست لیلی چکید.
    لیلی انار ترک خورده را از درخت چید.مجنون به لیلی اش رسید.
    خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود.
    کا فی است انار دلت ترک بخورد

  13. #108
    پروفشنال mahramasrar2's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    908

    پيش فرض

    دوستان از اينكه با من هموطن هستيد واقعا خوشحالم كل داستانها را با حجمي نزديك به 100كيلو بايت فشرده كردم كه براي دوستان مي گزارم

    بروي لينك زير جهت دريافت كليك كنيد

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  14. #109
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض عشقی جدا از معشوق

    روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.
    شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد.
    شاگرد لب به سخن گشود و ازبی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
    شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر ، دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
    شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد؟"
    شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!!."
    شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است.
    تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.
    این ربطی به دخترک ندارد. هر کس دیگر هم جای دختر بود، تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.
    بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی.
    معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور یابد! به همین سادگی!"

  15. #110
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    گويندپادشاهي بود كه چهار همسر داشت به نامهاي:دلارام,جهان,حيات و فنا
    گويندپادشاه با يك شاهزاده بيگانه بازي شطرنج مي كرده و شرط اين بوده كه
    اگر شاه ببازد يكي از همسرانش را در اختيار همبازي خود بگذارد
    شاه هنگام بازي در مي يابدكه خواهد باخت براي مشاوره نزد همسرانش ميرود
    وهمسران شاه هر كدام براي رهايي از اين انتخاب پاسخي مي دهند
    ابتدا نزد همسر بزرگش جهان مي رود و او مي گويد
    توپادشاه جهاني جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكارآيد
    سپس نزدحيات مي رودو او نيز مي گويد
    جهان خوش است وليكن حيات مي بايد اگر حيات نباشد جهان چه كارآيد؟
    فنا نيزچنين پاسخ مي دهد
    جهان و حيات و همه بي وفاست فنا را نگهدارآخر فناست
    و در آخر نزد زيركترين همسرش دل آرام مي رود و همسر شاه ابتدا ازچگونگي بازي مي پرسد وسپس چنين پاسخ مي دهد
    شاها دو رخ بده دلارام را مده پيل و پياله پيش كن و اسب گشت مات
    و شاه اين گونه بر رقيبش غلبه مي كند

  16. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •