با دیو سیاه شب در اویخته ایم
در کام فلق باده ی خون ریخته ایم
از باد سحر نشان ما را جویید
ما با نفس صبح در امیخته ایم
با دیو سیاه شب در اویخته ایم
در کام فلق باده ی خون ریخته ایم
از باد سحر نشان ما را جویید
ما با نفس صبح در امیخته ایم
مو آن آزرده بي خانمونم
مو آن محنت نصيب سخت جونم
مو آن سرگشته خارم در بيابون
كه هر بادي وزه پيشش دونم
من آن ديوانه آتش پرستم
در اين آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
كه بوي عشق برخيزد ز جانم
خوشم با اين چنين ديوانگي ها
كه مي خندم به آن فرزانگي ها
به غير از مردن و از ياد رفتن
غباري گشتن و بر باد رفتن
در اين عالم سرانجامي نداريم
چه فرجامي ؟ كه فرجامي نداريم
مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق
تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم
همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم
عراقی میسپارد جان و میگوید ز درد دل:
کجایی ؟ ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
مرغي که زد ناله ها هر نفس در قفس
عمري زد از خون دل نقش گل در قفس ياد باد
داد داد عارف با داغ دل زاد
داد اي دل عارف با داغ دل زاد
اي بلبلان چون در اين قفس وقت گل رسد زين پاييز ياد اريد
چون بر دمد ان بهار خوش در کنار گل از ما نبز ياد اريد
دختران سر می كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار
«شايد او خواهان من باشد.»
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم
آيينه ها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و كمان گشاده پل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرين را
در پردهای كه میزنی مكرر كن]
دستت درد نکنه فرانک از ویرایش راحتم کردی!!
حالا طرف کی هست که اینا دست وپاشونو گم کردن؟!
Last edited by sise; 30-06-2007 at 21:51.
نهالی شدم
برگ کردم و ریشه دواندم
مرا از باران مهرت سیراب کردی
از خورشید حضورت سرشار شدم
درختی شدم
پر برگ و شاخسار
که سایه ام به وسعت باغچه ات بود
به وسعت خودت
و شگفتا درختی چنان عظیم
یک شاهزاده خوشگل که اخرم یم یاد سراغ دختر قصه ما
از فروغ هست شعر
مسخ کرده چهره ام را گر چه در این ایام
با همین دیدار حتی میشناسیدم
من همانم آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان یا میشناسیدم؟
مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس میکشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های اینسوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
ومرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی ان ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)