تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 109 از 212 اولاول ... 95999105106107108109110111112113119159209 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,081 به 1,090 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1081
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض اولين اشتباه بچه

    اولين اشتباهی كه دختربچه مرتكب شد، پاره كردن ورق‌‌های كتابش بود. بنابراين ما ـ من و زنم ـ قانونی وضع كرديم كه به ازای پاره كردن هر ورق كتاب، بچه به اجبار، چهار ساعت در اتاقش تنها بماند، پشت درِ بسته.

    در ابتدای ماجرا، روزی كه دختربچه ورق كتاب را پاره كرده بود، قانون به شكل عادلانه‌ای اجرا شد؛ اگر چه گريه كردن‌ها و جيغ‌زدن‌های او از پشت در اعصاب‌خردكن بود. ما ـ من و زنم ‌ـ استدلال كرديم اين بهايی است كه بايد بپردازيم، يا دست‌كم، قسمتی از بهايی است كه بايد بپردازيم. اما بعد، همان‌طور كه مشت‌زدن‌های بچه به در بيش‌تر شد، او تصميم گرفت دو صفحه از كتابش را در يك لحظه پاره كند. به اين ترتيب بايد هشت ساعت در اتاقش زندانی مي‌شد؛ و به طور طبيعي، داد و فرياد‌ها و اعصاب‌خردكني‌اش هم دو برابر مي‌شد. دختربچه مصرانه مي‌خواست به رفتارش ادامه بدهد.

    همان‌طور كه روزها مي‌گذشت، يك بار كه بچه چهار صفحه از كتابی را پاره كرده و شانزده ساعتِ متوالی در اتاق زندانی بود، زنم سعی كرد با ايما و اشاره، در حالی كه غصه مي‌خورد، پادرميانی كند تا بچه زندانی نشود؛ اما من فكر كردم اگر قانونی وضع كردی بايد روی آن ايستادگی و پافشاری كني، وگرنه آن‌ها ـ زنم و بچه ـ الگوی غلطی از اين عمل مي‌گيرند.

    بچه حدود پانزده يا شانزده ماه به همين منوال عمل كرد. بيش‌تر وقت‌ها، بعد از يك عالمه جيغ زدن به خواب مي‌رفت، كه جای شكر داشت. اتاقش خيلی قشنگ بود؛ صدتايی عروسك داشت، با يك اسب چوبی متحرك و حيواناتی كه با پنبه پر شده بودند. خيلی از اين چيزها مال اين بود كه آدم با آن‌ها سرش را گرم كند. تازه، مي‌توانست خودش را با پازل مشغول كند، كه هم بازی بود، هم عاقلانه و بهتر از وقتش استفاده مي‌كرد. با همه‌ی اين‌ها، متاسفانه وقتی كه در را باز مي‌كرديم، مي‌ديديم بازهم ورق كتاب‌ها را پاره كرده و به اين خاطر، كاملا منصفانه و دقيق، ساعات جريمه بابت هر ورق را به جمع نهايی اضافه مي‌كرديم.

    اسم بچه "بورن دانسين" بود. ما ـ من و زنم ـ تكه كاغذهايی به رنگ شرابي، قرمز، سفيد و آبی بهش داديم تا سرگرم شود؛ حتا سعی كرديم به او ياد بدهيم چه طور مي‌شود با آن‌ها چيزهای كاغذی درست كرد، اما فايده نداشت.

    دخترك واقعا ناقلا بود. گاهی كه به اتاق سر مي‌زديم ـ وقت‌هايی كه جريمه نداشت و آن جا نبود ـ كتاب‌های ولو شده روی كف اتاق را باز مي‌كرديم. در نگاه اول، از پهلو كه نگاه مي‌كردي، چيزی نمي‌ديدي. كتاب عادی بود و وضع، فوق‌العاده و عالی به نظر مي‌آمد؛ بيش‌‌تر كه دقت مي‌كردی متوجه مي‌شدی گوشه‌ی بعضی ورق‌ها پاره شده، بدون اين‌كه خودِ صفحه كنده شده باشد. مي‌شد خيلی راحت از اين اتفاق ساده صرفنظر كرد؛ اما معلوم بود بچه، به عمد، خواسته همه‌ی ماجرا را بي‌اهميت جلوه بدهد؛ يا حتا بدتر، به ما دهن‌كجی كند. تصميم گرفتم تعداد اين صفحه‌ها را هم جمع بزنم و تنبيه مقرر را اعمال كنم. زنم گفت شايد ما بيش از حد سختگيری كرده‌ايم و همين باعث شده بچه خودش را ببازد و اعتماد‌ به نفسش را از دست بدهد. به او خاطرنشان كردم بچه بايد يك عمر زندگی كند، مجبور است در جامعه با ديگران برخورد داشته باشد، در جامعه‌ای پر از قاعده و قانون. اگر ما نتوانيم رودررويی با قوانين را، قاعده‌ی بازی را بهش ياد بدهيم، هيچ كاری برايش نكرده‌ايم. شخصيتش را نساخته‌ايم. همين باعث انزوا و طرد او از طرف جامعه مي‌شود.

    طولاني‌ترين زمانی كه بچه در اتاقش زندانی شد، هشتاد و هشت ساعت بود؛ و اين قضيه وقتی تمام شد كه زنم با ديلم، لنگه‌ی در را از لولا درآورد در حالی كه بچه هنوز دوازده ساعت به ما بدهكار بود، چون بيست و پنج ورق را پاره كرده بود. من لنگه‌ی در را جا انداختم و قفلی به آن اضافه كردم تا فقط وقتی باز شود كه يك كارت مغناطيسی در شكاف آن قرار بگيرد. كارت مغناطيسی را پيش خودم نگه داشتم.

    اما انگار مسائل اصلاح‌شدنی نيست. بعد از پايان مدت جريمه، وقتی بچه از اتاق بيرون آمد، مثل گلوله‌ای كه از جهنم بيرون مي‌پرد، به سوی نزديك‌ترين كتاب دويد و شروع كرد مشت مشت ورق‌هايش را بكند. به طور ميانگين، در هر ده ثانيه، سی و چهار ورق از كتاب روی كف اتاق مي‌افتاد؛ به اضافه‌ی جلد آن كه وقتی روی زمين افتاد توانستم اسمش را بخوانم: "شب به خير ماه"ّ

    غصه‌ام شد. وقتی تعداد ورق‌هايی كه بچه در پنج دقيقه پاره كرد حساب كردم، معلوم شد او بايد پنج ماه و بيست روز و چند ساعت در اتاقش زندانی شود. در اين صورت، رنگ‌ و رويش را از دست مي‌داد و تا مدت‌ها نمي‌توانست به پارك برود. به نظرم ما، كم يا زياد، با يك بحران اخلاقی روبه‌رو بوديم.

    من مسئله را با اعلام اين كه پاره كردن كتاب‌ها كار درستی بوده حل كردم. علاوه بر اين، اعلام كردم پاره كردن ورق كتاب‌ها در گذشته هم كار درستی بوده. برای پدر بودن همين كافی است؛ اين كه بتوانی به‌موقع، مثل مهره‌ی شطرنج، جا به جا بشوی و تغيير موضع بدهي، با يك حركت طلايي.

    حالا ما ـ من و بچه ـ با خوشحالي، پهلو به پهلوی هم، مي‌نشينيم كف اتاق، صفحه‌ی كتاب‌ها را پاره مي‌كنيم؛ وبعضی وقت‌ها، در خيابان كه راه مي‌رويم، فقط محض خنده، شيشه‌ی جلو يك اتومبيل را با كمك هم خرد مي‌كنيم.


    نويسنده: دونالد بارتلمي
    برگردان ِ يعقوب يادعلي

  2. 3 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1082
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    یادتان است یک بار گفته بودم دوستی داشتم در دوردستها که روزگاری دنیایم را عوض کرده بود و من چموش سرگردان را رام؟ شاید هم اینجا نگفته باشم. اما کسی هست –کسی بود- که بلوغم را مدیونش ام. شاید تا وقتی زنده ام.

    یکبار به من گفته بود:
    دو نفر آدم که تصمیم می گیرند زندگی مشترکی را شروع کنند مثل ساقه های دو گیاه مختلفند که در کنار هم روییده اند. یکیشان می تواند رز باشد یکی ختمی. یا هر چه که شما اسمش را بگذارید. اما لزوما یکسان نیستند. حالا برای این دو ساقه سه حالت ممکن است رخ دهد:

    یا یکیشان در دیگری قلمه می خورد و موجودیتش را از دست می دهد و آن وقت همه زندگی می شود همان ساقه میزبان با همان اندازه هایی که داشت.

    یا همانطور موازی کنار هم بالا می روند و هر کدام زندگی جدای خودشان و قطر اولیه شان را – کلفت یا نازک- حفظ می کنند. کاری به یکدیگر ندارند و راستش بودن یا نبودن دیگری خیلی هم فرقی به حال و روزشان ندارد.

    اما حالت سومی ها به هم می پیچند و بالا می روند. هر کدام موجودیت خودشان را نگه می دارند اما ساقه محکمی را تشکیل می دهند که در برابر باد و باران و طوفان مقاوم تر است.

    این روزها ذهنم مشغول داستان دو ساقه است

  4. #1083
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    نان نیکویی
    كار پلیدی كه انجام می دهیم با ما می ماند
    و نیكی هایی كه انجام می دهیم به ما باز میگردند

    این داستان زنی است كه برایتان نقل می كنم:

    پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود كه از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میكرد كه او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یك نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه كه از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنكه از او تشكر كند می گفت: ((كار پلیدی كه بكنید با شما می ماند و هر كار نیكی كه انجام دهید به شما باز می گردد .

    این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینكه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشكر نمی كند بلكه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

    یك روز كه زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه كاری است كه میكنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.

    آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی كه زن در را باز كرد ، فرزندش را دید كه نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی كه به مادرش نگاه می كرد ، گفت:

    مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم كه داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم كه به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یك نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است كه من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا كه تو بیش از من به آن احتیاج داری .))

    وقتی كه مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد كه ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نكرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود كه آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

    هر كار پلیدی كه انجام می دهیم با ما می ماند
    و نیكی هایی كه انجام می دهیم به ما باز میگردند

  5. #1084
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    خیلی وقت بود که داشتم روش کار می کردم .
    تقریبا تموم هم شده بود
    نسبتا همون چیزی هم شده بود که می خواستم .
    یعنی وقتی نگاش میکردم منو یاد بزرگترین سوال تموم رندگیم مینداخت .
    همه چیزش همونی شده بود که دلم میخواست .
    فقط مونده بود رنگش .
    اصلا به این فکر نکرده بودم چه رنگی رو باید انتخاب کنم .
    اصلا رنگش رو حس نمی کردم .
    این بهترین مجسمه ای بود که تا اون روز درست کرده بودم .
    هنوزم بهترین کارم همون بوده .
    می خواستم بهترین رنگ رو هم براش انتخاب کنم .
    ولی وقتی نگاش می کردم چیزی رو حس نمی کردم
    هر رنگی می تونست باشه غیر از آبی و سبز
    شاید زرد ...
    کم کم داشتم اذیت می شدم
    نمی تونستم پیداش کنم . تا وقتی هم که پیداش نمی کردم آرامش نداشتم .
    دیگه مجبور بودم که حس کنم
    ولی اینجوری نمی شد . باید میرفتم .
    باید از نزدیک لمس می کردم .
    به خودم گفتم میرم . ولی وقتی بر میگردم که رنگ رو پیدا کرده باشم .
    اولش از کوچه ها و خیابونایی رفتم که خلوت تر بودن .
    به صورت همه نگاه می کردم
    به بعضی ها هم خیره میشدم .
    ولی فایده ای نداشت .
    رفتم تو بازار . رفتم تو خیابونی شلوغ و پر رفت و آمد
    بازم همونجور
    به هر کسی که رد میشد نگاه میکردم .
    یه مسیر رو اونقدر رفتم و برگشتم که دیگه قیافه بعضیا برام آشنا شده بود .
    ولی بازم هیچی .
    هیچ رنگی ثابت نبود .
    هیچ حسی برتری نداشت غیر از یک چیز .
    ولی این اون چیزی نبود که من دنبالش بودم .
    نمی خواستم به اینجا برسم .
    نمی تونستم همچین چیزی رو باور کنم .
    نمی خواستم که باور کنم .
    داشتم کلافه می شدم .
    تصمیم گرفتم بر گردم .
    دیگه چرخیدن هیچ فایده ای نداشت .
    می دونستم چیزی رو حس کرم که فقط منحصر به امروز نبود .
    دیروز هم همین بود .
    امیدی هم نبود که فردا این نباشه .
    دیگه موقع برگشتن به هیچ کس نگاه نمی کردم .
    فقط میخواستم که برگردم .
    ...
    دوباره نشستم جلوی مجسمه .
    چند لحظه بهش خیره شدم .
    نمی خواستم به زحمتی که براش کشیده بودم فکر کنم .
    نمی خواستم یادم بیاد که چه شبایی رو تا صبح بیدار مونده بودم .
    چه حرفایی رو که فقط به اون گفته بودم .
    دیگه نمی تونستم تحمل کنم . باید نتیجه کارمو می یدم .
    بلند شدم گرفتمش تو دستام
    جوری کوبیدمش زمین که تا چند لحظه همونجور شوکه شده بودم .
    خورد شد .
    به معنای تمام خورد شد .
    وقتی نگاش می کردم تیکه تیکه بود .
    هر چی رنگ داشتم اوردمو ریختم روشون .
    بازم نمی تونستم باور کنم .
    ولی چیزی که داشتم میدیدم همون چیزی بود که حس کرده بودم

  6. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1085
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    و هو الرحیم

    روزگاری بود و دو مرد بر سر اختلاف مسلکشان دنیا رو به هم زده بودند،همیشه پیرووانشان باهم در جنگ و جدل بودند.جنگ های زیادی رخ داد و بچه های زیادی بی پدر شدند.آخر قرار شد که این دو مرد در جلسه ای آن سوی دنیا با نزدیکترین یارانشان جمع شوند و مسأله را به گونه ای دیگر حل کنند.جلسه در یک تالار بزرگ در وسط شهر بود،خیلی دور از آنجا کلبه ای بود کوچک با دودکش نقلی که همیشه دودی سیاه از آن بیرون میزد.آن کلبه متعلق به مردی بودکه در جنگ آخر مرده بود.در کلبه دخترکی 3 ساله با مادر شکسته اش زندگی می کردند مدتی بود که آنها از مرد خانه خبری نداشتند،و البته چیزی برای خوردن.دخترک قاشق کوچکش را به بشقاب خالی میزد.تا به مادرش بفهماند که گرسنه است. و مادر چون طاقت گرسنگی فرزندش را نداشت رو به اجاق خانه کرده بود و هی هیزم روی اجاق می گذاشت تا دختر فکر کند که مادر غذا می پزد.در تالار مجلل قرار بر این شد که دو مرد آنچه که بر آن ایمان دارند پیش بیاورند و قسم بر آن یاد کنند و هر که حق با او بود او همان دم بمیرد.در عوض آن یکی باقی مانده،بر مسلک باطل معرفی شود و پس از مرگ حق، هم او و هم یارانش به کیش حق در آیند.اما در آن سر دنیا دخترک هنوز نفس می کشید و بر بشقاب کوچکش ضربه میزد.بالاخره مباهله شروع شد هر دو مصمم به نظر میرسیدند.چون سال ها جنگ بر سر اعتقاد آنها بود.هر دو آنچه که به آن ایمان داشتند قسم یاد دادند،سکوت جلسه رو فرا گرفت هر دو خشک شده بودند انگار که تبدیل به سنگ شده اند.بالاخره سکوت تالار با صدای یکی از یاران که هورا می کشید شکسته شد:خق با ما بود بزرگ ما برای ما و برای بشریت جان
    داد.اما بعد از لحظه ای هر دو مرد با شرمندگی از جلسه خارج شدند. ولی دیگر صدای قاشق دخترک به گوش نمیرسید و دودی از دودکش کلبه خارج نمیشد.
    داستان:pəkər
    Last edited by t.s.m.t; 02-10-2008 at 14:49.

  8. #1086
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    شاگرد ابلیس

    دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد! مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت.
    چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
    پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"

  9. #1087
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    وقتی کار ساختن دنیا تمام شد قرار شد طول عمر موجودات روی کره زمین را هم معلوم کنند اول الاغ آمد و پرس و جو کرد که چه مدت باید روی کره زمین زندگی کند به او گفته شد: سی سال

    بعد از او سوال کردند : آیا کافی است؟

    الاغ جواب داد:خیلی زیاد است فکرش را بکنید سی سال آزگار باید بارهای سنگین را از جایی به جایی دیگر ببرم مثلا کیسه گندم را به آسیاب ببرم حاصل این زحمت نان برای دیگران و شلاق ولقد برای من است

    یک عمرحمالی بیهوده خواهش می کنم چند سالش را کم کنید !

    به الاغ رحم کردند و عمرش را به دوازده سال تقلیل دادند او هم خوشحال شد و رفت بعد سگ از راه رسید

    از او پرسیدند می خواهی چند سال زنده بمانی؟

    برای الاغ سی سال زیاد بود حتما برای تو خوب است

    سگ در جواب گفت چه فکر اشتباهی.می دانید چقدر باید سگ دو بزنم از حال میروم وقتی هم که پیر شوم وصدایم را از دست بدهم و دیگر نتوانم پارس کنم و دندانهایم قادر به گاز گرفتن نباشد چه از من باقی میماند دیگربرای هیچ کسی فایده ای ندارم به جای پارس کردن باید زوزه بکشم و مثل مار از گوشه ای به گوشه دیگر بخزم

    تا این که عمرم تمام شود خواهش میکنم به من رحم کنید

    عجز و التماس سگ موثر بود و عمر او به هجده سال کاهش یافت

    سگ رفت و میمون وارد شد به میمون گفتند توازاینکه سی سال زندگی کنی خوشحال خواهی شد تو که مثل الاغ خر حمالی نمی کنی و مانند سگ مجبور نیستی یک عمر سگ دو بزنی حتما سی سال برای تو عمر مناسبی است !

    میمون گفت

    اصلا این طور نیست من باید مدتی طولانی برای خنداندن مردم ادا و اطوار در بیاورم با کارهایم باعث میشوم که دیگران بخنندند اما در دلم پر از غم است

    باید بگویم که در پس این ادا واطوارها اندوه نهفته است

    من اصلا تحمل سی سال زندگی را ندارم خواهش میکنم چند سالش رو کم کنید

    به او بیست سال زندگی اعطا شد

    بالاخره انسان سرحال و قبراق ظاهر شد و خواست طول عمرش را بداند به او گفته شد به تو سی سال زندگی اعطا می شود آیا کافی است؟

    انسان با صدای بلند اعتراض کرد درست موقعی که تازه خانه ام را ساخته ام اجاقم را روشن کرده ام و منتظرم میوهای درختانی را که کاشته ام بچینم خلاصه وقتی تازه دارم نفس راحتی میکشم باید بمیرم نه نه خواهش می کنم عمر م را طولانی ترکنید

    باشد هجده سال از عمر الاغ هم به تو اعطا میشود

    نه کافی نیست

    خیلی خوب دوازده سال از عمر سگ که سگ نخواست نیز به عمر تو افزوده میشود

    نه هنوز کم است

    خوب ده سال باقی مانده از عمر میمون نیز به تو داده می شود

    به شرط اینکه دیگر بیشتر از این توقع نداشته باشی

    انسان با اینکه هنوز راضی نشده بود انجا را ترک کرد

    بدین ترتیب انسان به عمری هفتاد ساله دست یافت

    او سی سال اول زندگی راکه دوران رشد و جوانی است با سلامت وشادابی کار وزندگی می کند هجده سالی را که از عمر الاغ به او بخشیده شده مثل خر کار می کند و دوازده سالی را که از زندگی سگ به او رسیده سگ دو میزند نق میزند و پاچه این و آن را میگیرد با این که دیگر دندانی برایش باقی نمانده است وقتی این دوره ها تمام شد نوبت ده سال میمون می رسد انسان در این دوره دوباره به حالت کودکی بر می گردد وکارهایی بچه گانه می کند کارهایی که حتی به نظر بچه ها هم احمقانه می اید و باعث مضحکه خودش و خندادن مردم میشود

  10. این کاربر از eshghe eskate بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1088
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    تاریخ اینچنین می‌نویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره می‌یابد

  12. #1089
    داره خودمونی میشه jokvsms's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    133

    پيش فرض

    داستان سيندرلا(طنز)ايراني

    يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي بود ، يه دختر خوشگل بي پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزي، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلي خوشگل بود .
    سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گفت سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي ؟ سيندرلا هم تو دلش مي گفت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي گفت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود . .... القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشي زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گرفت که ازدواج کنه . رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن مي خوام ..... مامانش : تو غلط مي کني پسره ي گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه زن گرفتنت چيه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير پسر مي شم ، دارم مثل غنچه ي گل پرپر مي شم .....مامانش در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شير و شکرم ، پسر گلم ، مي خواي با کي مزدوج شي؟ ....... شاهزاده : هنوز نمي دونم ولي مي دونم که از بي زني دارم مي ميرم ...... مامانش : من از فردا سراغ مي گيرم تا يه دختر نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم . خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزي براش گير بياره. يه روز مامانش گفت : کوچولوي عزيز مامان ، من تمام دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردني برات بگيرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردني؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمي فهمي ، براي اينکه مهريه بهش ندي، پس آخه تو کي مي خواي آدم بشي ؟ روز مهموني فرا رسيد ، سيندرلا و زري و پري هم دعوت شده بودند . زري و پري هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، واي چي بگم براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا" ماه کيلويي چنده ، شده بود ونوس شايدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبيه چي شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ي تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت . يهو ديد يه فرشته ي تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتي و چشماي لوچ جلوي روش ظاهر شد ....سيندرلا گفت : سلام....... فرشته : گيريم عليک . حالا آبغوره مي گيري واسه من ؟ ...... سيندرلا : نه واسه خودم مي گيرم .......فرشته : بيجا مي کني ، پاشو ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گرفته دختره ي پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا : چشم ميرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سيندرلا پا شد ، مي خواست راه بيفته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين نداشت . زنگ زد به تاکسي تلفني ولي اونجا هم ماشين نبود . زنگ زد پيک موتوري گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هي ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ فرشته گفت : اي به خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي ريزيم . با هم رفتند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ، فرشته گفت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گفت : اين بي کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . فرشته گفت : خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گفت : يه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت مي خوره؟ .... فرشته : بعله مي خوره .....سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. فرشته به سيندرلا گفت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟....... سيندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بميري تو ، چرا نداري؟..... سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : اي خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ي يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشيا نگاه مي کرد . سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه ، مثل پسراي امروزي . سيندرلا گفت : من با اين ته ديگ سوخته جايي نميرم.....فرشته : چرا نميري؟........ سيندرلا : آبروم مي ره....... فرشته : همينه که هست ، نمي تونم که رت باتلر رو برات بيارم ....... سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختي بود حرکت کردند سمت خونه ي پادشاه. وقتي رسيدند اونجا ديديند واي چه خبره !!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي خوند ، جنيفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد . زري و پري هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي رفت (آخه بي چاره صغرا خانم از بي شوهري کپک زده بود ) خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد . سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ي ملوسم منو مي گيري ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سيندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت : آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ خري هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا ... سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم زري و پري و صغرا خانم ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند

  13. #1090
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض


    سرسره

    فتح‏الله بى‏نياز

    رناتو تا حدى گيج و گول بود. آن قدر عقل داشت كه ديپلم بگيرد و در امتحان استخدامى قبول بشود. به عنوان يك كارمند هم، آدم خرفتى نبود، اما هوشمندى معمول را نداشت. چيزهاى ساده و معمولى را كم و بيش و با اندكى تاًخير و نقص، مى‏فهميد ولى از پنهانى‏هايى كه در پس نشانه‏ها و اشاره‏ها وجود داشت، سر در نمى‏آورد. حتى پيچيدگى رابطه آدم‏ها را نمى‏فهميد يا خيلى دير مى‏فهميد.
    پنج سال پيش ازدواج كرده بود. زنش جوزپا بعضى وقت‏ها با او خوب بود و خيلى وقت‏ها بد. رناتو زنش را دوست داشت ولى عصرها از دستش ذله مى‏شد. از مدتى پيش، عصرها كه به خانه مى‏آمد، جوزپا بچه‏شان آنت را به او مى‏سپرد و مى‏گفت دخترك را به پارك نزديك خانه ببرد. آن روز هم جوزپا به او گفت: "زودتر ببرش كه به كارهايم برسم."
    رناتو با خستگى گفت: "نا ندارم. حالم خوش نيست."
    زن با تحكم گفت: "مى‏روى بيرون هواى تازه مى‏خورى، حالت جا مى‏آيد! زود!"
    و با غيظ به رناتو چشم دوخت. مرد با اكراه دست بچه را گرفت و از آپارتمان خارج شد. همين كه در را بست، آنت گفت: "اول برويم پشت بام."
    رناتو پس از رد و بدل شدن چند جمله، راه پشت بام را در پيش گرفت. از طبقه سوم و چهارم هم گذشت. چند لحظه بعد، با بى‏حالى روى بام ايستاد و با ذهنى تهى به ساختمان‏هاى مرتفع اطراف نگاه كرد. آنت كمى اين طرف و آن طرف جهيد و با همه چيز ور رفت. وقتى بازى‏اش را كرد، به پدرش گفت كه به پارك بروند.
    از پله‏ها پايين مى‏آمدند كه رناتو ديد مرد بيگانه‏اى جلوى درِ آپارتمان‏شان ايستاده است. با اشاره دست به بچه فهماند كه ساكت باشد. لحظه‏اى بعد، جوزپا در را باز كرد و مرد، خود را داخل آپارتمان انداخت. آنت كه در پاگرد طبقه بالا ايستاده بود و اين صحنه را نمى‏ديد، با نگاه پرسشگرى به پدرش زل زد. رناتو كه رنگ بر صورت نداشت، آه عميق و بى‏صدايى كشيد. از فرط غم و ناراحتى داشت ديوانه مى‏شد. مى‏خواست فرياد بزند، اما نتوانست. فكرى به ذهنش رسيد كه به لحاظ سرعت، بى‏سابقه بود. با اشاره دست به دخترش فهماند كه راه بيفتد، بعد سرش را خم كرد و آهسته گفت: "حرف نزن. فقط بايست و نگاه كن."
    دستش را روى دكمه زنگ گذاشت و منتظر ماند. بى‏نتيجه بود. غمگين، به دخترك نگاه كرد و دوباره دكمه زنگ را فشار داد. كسى جواب نداد. مى‏ترسيد فرياد بكشد و جوزپا را صدا بزند. دست آنت را گرفت و راه افتاد.
    پايين، جلوى در اصلى ساختمان، باز هم ايستاد و زنگ زد، ولى كسى جواب نداد.
    به پارك كه رسيدند، آنت دستش را بيرون كشيد و به طرف سرسره بزرگ دويد. رناتو روى يك نيمكت نشست و به فكر فرو رفت. به مردى فكر كرد كه حالا پيش زنش بود. يادش نيفتاد كه زن‏هاى همسايه چند دفعه كنايه زده بودند، حتى يادش نيامد كه چرا گاهى جوزپا حاضر نمى‏شود با او همبستر شود. فقط حس كرد كه آن مرد بايد با زنش سر و سرى داشته باشد. با خود گفت: "يك رابطه بد! خيلى بد!"
    آن مرد، كارمند دون‏پايه يك شركت خصوصى بود. ساعت پنج كه از كار روزانه خلاص مى‏شد، طبق قرار تلفنى همان روز، به خيابان اصلى محل مى‏آمد و رو به روى كوچه، آن طرف خيابان، منتظر مى‏ماند تا جوزپا سرش را از پنجره راه‏پله بيرون بياورد. در اين دو سال، جاى ديگرى براى ديدن همديگر پيدا نكرده بودند.
    هوا گرم بود. سر و صداى ماشين‏هاى عبورى، كلافه‏كننده و سرسام‏آور بود. رناتو با دهان باز و لب‏هاى خيس و نگاه مات، همچنان در گوشه‏اى نشسته و در خود فرو رفته بود. دلش مى‏خواست چيزى را خرد و نابود كند. دوست داشت كسى را با تمام قوا زير مشت و لگد بگيرد.
    پارك كم كم خلوت شد. سه ساعت از آمدن‏شان مى‏گذشت. حالا رناتو پايين سرسره كوچك چندك زده بود و آنت بالا مى‏رفت، سر مى‏خورد، و در انتهاى سرسره، در دست‏هاى پدر جا مى‏گرفت.
    چند پسر هجده - نوزده ساله شاد و سرخوش، شوخى‏كنان از كنارش گذشتند. شادى جوان‏ها بيش از پيش خونش را به جوش آورد. احساس كرد به او مى‏خندند. دستش را مشت كرد و محكم فشرد. گلويش خشك و تنش داغ بود. آنت هم مدام فرياد مى‏كشيد و بالا و پايين مى‏رفت. حالا رناتو همه جا بود جز آن جا، و همه چيز را مى‏ديد و مى‏شنيد، غير از چهره و صداى اطرافيان و از جمله دخترش را.
    در يكى از آن سر خوردن‏ها، غيظ رناتو به اوج رسيد. ديوانه‏وار چيزى را كه در دستش جا گرفته بود، فشرد. آن قدر فشرد كه دخترك كبود و سرد شد.
    رناتو خيلى دير متوجه دست خود و گلوى آنت شد. دستش را عقب كشيد و به جسد دختر خيره شد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •