سلام ...
من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم
دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست گر شادمانم گر حزینم
بجز آنچه تو خواهی من چه خواهم
بجر آنچه نمایی من چه بینم
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم گه خار چینم
مرا گر تو چنان داری چنانم
مرا گر تو چنین خواهی چنینم
در آن خمی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من چه باشد مهر و کینم
تو بودی اول و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی از اهل دینم
بجز چیزی که دادی من چه دارم
چه می جویی ز جیب و آستینم
( مولوی )
.