چیزهایی هستند که آدم نباید راجع به آنها چیزی بپرسد ، تا نتواند از افسانه ی شخصی خود فرار کند
کیمیاگر
چیزهایی هستند که آدم نباید راجع به آنها چیزی بپرسد ، تا نتواند از افسانه ی شخصی خود فرار کند
کیمیاگر
مردم می گفتند که ماهی های گوشتخوار برای آب لگد مال شده احترام قائلند و آب لگد مال شده این جا و آن جا وجود داشت . دکتر نگاه می کرد و نگاه می کرد ، به هر سو که نظر می افکند آب برایش یکسان بود . خوشبختانه ماهی ها به اندازه ی او نادان نبودند .
روزینیا ، قایق من
خداوندا، پروردگارا!
ترا برای همه چیز سپاس می گزارم!
سپاس برای آنکه مرا لاندی زیبایی آفریدی!
سپاس برای آنکه گذاشتی سرخ پوستان مرا کشف کنند!
سپاس برای آنکه سرخ پوستان از من قایقی زیبا ساختند!
سپاس برای تمام شب های زیبا و غروب هایی که داشتم و دیگر نخواهم دید!
سپاس برای آنکه مرا چنان آفریدی که در برابر بادهای بزرگ رود مقاومت کنم !
سپاس برای آنکه رود آراگوایا زیباترین رود جهان بوده است!
سپاس برای آنکه به من تنها دو صاحب داده ای : کوروماره که با تمام وجود به او خدمت کردم و زه اوروکو که با تمام وجود دوستش داشته ام !
سپاس برای شکیبایی و صبری که اجازه داد لحظه های بزرگ اندوه را تحمل کنم!
سپاس برای همه چیز و یک چیز دیگر : برای آنکه اجازه داده ای ان چنان که همواره دوست داشته ام در کنار کسی که پیوسته دوستش داشته ام زندگی را بدرود گویم !
سپاس خدای من زیرا زندگی با وجود همه ی غمها باز هم زیباست!
روزینیا ، قایق من
بالاخره به قول خود عمل کرده بود ، این کار را با سوزاندن زندگی خودش انجام داده بود .
دیگر کاری برایش نمانده بود جز اینکه راه عزیمت در پیش گیرد . زیرا اکنون دیگر به هیچ چیز اطمینان نداشت .
روزینیا ، قایق من
دیگه هیچ وقت بر نمی گردی؟
آدم همیشه بر می گردد . حتی آبی که جانورها می خورند برمیگردد . من چرا برنگردم؟
روزینیا ، قایق من
راهنمایان در مسیری که به دیگران نشان می دهند گام نمی نهند. همین هایی که به اخلاقیات توجه دارند از این طریق سعی دارند ضعف های اخلاقی شان را بپوشانند یا کسی که در نظریاتش به احساسات یا عواطف کودکانه توجه دارد انگار بیشتر دنبال این است که بی عدالتی های دوران کودکی خویش را تصحیح کند .
محفل فیلسوفان خاموش
هیچ کاری مشکل تر از این نیست که آدم بخواهد بفهمد ته دل مردم چه می گذرد .
محفل فیلسوفان خاموش
آدم باید بتواند دعوا کند . توی یک دعوای درست و حسابی هم زور و قدرت اهمیت چندانی ندارد . شاید بشود جنگ و دعوا را نوعی بحث و گفت و گوی بسیار پرشور و آکنده از احساس نامید . به هر حال اگر این جنگ و دعواها هم به نتیجه نرسد ادم باید بتواند طرف مقابلش را تحمل کند . من فکر می کنم وقتی ادم نظرش را ابراز کند و دلایلی برای اثبات درستی نظرش به دست دهد و نظر و استدلالهای طرف مقابل را هم بشنود احساس سبکی می کند و خیالش راحت می شود .
محفل فیلسوفان خاموش
یه جایی خوندم ..
- چطور می توان مرده ها را از زنده ها باز شناخت ؟
- خیلی آسان است . زنده ها همیشه عجله می کنند .
کار از کار گذشت ، پل ساتر
آدم برفی
آن سال زمستان، برف سنگینی باریده بود. بچه های محل دور هم جمع شدند و یک آدم برفی درست کردند. میدان محل خیلی بزرگ بود و همه روزه، مردم زیادی درآن رفت و آمد می کردند. پنجره تعدادی از اداره های دولتی، رو به میدان باز می شد. از پشت این پنجره ها، میدان، جلو چشم خیلی ها بود.
چند تا از بچه های محل که با هم خواهر و برادر بودند، خنده کنان و فریاد زنان، آدم برفی مزحکی علم کردند، آن هم درست وسط میدان.
اول گلوله ی برفی بزرگی را غلتاندند تا بزرگ شد، این از تنه ی آدم برفی. بعد هم گلوله دیگری درست کردند و آن را روی تنه گذاشتند. گلوله کوچکتری هم برای سر آدم برفی درست کردند. چند تکه ذغال کوچک را هم به جای دکمه ی لباس ردیف کردند. از بالا تا پایین. به جای بینی هم هویج قرمزی وسط صورتش کاشتند. به عبارت دیگر، آدم برفی ما مثل هزاران آدم برفی دیگر بود که بچه های کشور، موقع باریدن برف درست می کنند. آدم برفی و برف بازی برای بچه ها شادی بخش بود. رهگذرانی که از میدان رد می شدند، جلو آدم برفی که می رسیدند، با نگاهی از سر حسرت و تحسین، لحظه ای مقابلش می ایستادند، بعد هم راهشان را می کشیدند و می رفتند.
اداره های دولتی مشرف به میدان، مثل همیشه به کار خود ادامه می دادند. پدر بچه ها از این که می دید بچه ها جست و خیز می کنند و اشتهایشان باز شده، خوشحال بود.
شب همگی دور هم جمع شده بودند که زنگ در به صدا درآمد. روزنامه فروش محل بود که دکه ای در گوشه ی میدان داشت. از این که بی موقع مزاحم شده بود، کلی عذرخواهی کرد. وظیفه ی خودش می دانست که چند کلمه خصوصی با پدر بچه ها حرف بزند. خوب بچه ها کوچک بودند، به همین دلیل هم باید خیلی مواظبت می کردند که مبادا منحرف شوند. اگر به خاطر این حس مسئولیت نبود، مزاحم نمی شد.
ملاقات او جنبه ی ارشادی داشت. قضیه مربوط می شد به بینی آدم برفی که با یک تکه هویج درست کرده بودند. روزنامه فروش محل هم بینی قرمزی داشت. البته قرمزی بینی او به خاطر ذکام بود نه نوشابه های الکلی. متوجه عرضم که هستید.
درست نبود که برای مبارزه با او، سمبل علنی را وسط میدان علم کنند و آبروی او را بریزند. آن هم برای نشان دادن بینی ناقابل او. روزنامه فروش، ممنون میشد اگر بچه ها بی سروصدا تنبیه شوند تا بعدا از این کارها نکنند.
پدر بچه ها، بعد از صحبت با روزنامه فروش خیلی نگران شد. بچه ها حق نداشتند مردم را دست بیندازند. حلا بینی شان قرمز باشد یا نه، فرقی نمی کند. آنها برای درک چنین مسایلی خیلی بچه بودند. پدر، بچه ها را احضار کرد و روزنامه فروش را نشانشان داد و گفت : راستش را بگویید ببینم، وقتی می خواستید بینی آدم برفی را بگذارید، می خواستید شبیه بینی این آقا باشد؟
بچه ها هاج و واج او را نگاه کردند. متوجه سوال پدرشان نشدند. بعد که پدر توضیح داد، قسم خوردند که اصلا به فکر بینی او نبودند. به هر حال پدر برای تنبیه بچه ها، گفت که شب بی شام بخوابند.
روزنامه فروش تشکر کرد و راه افتاد که برود. در آستانه ی در، با رئیس شرکت تعاونی روبه رو شد. پدر بچه ها از دیدن شخصیت برجسته ای مثل او که افتخار داده و به خانه اش آمده بود، خوشحال شد. آقای رئیس با دیدن بچه ها ترش کرد : عجب، پس این ها بچه های شما هستند. آقا چرا مواظب بچه هایتان نیستید؟ البته خیلی کم سن و سال هستند، اما شیطنت هایی می کنند که بعدا گران تمام می شود. فکر می کنید امروز بعدازظهر از پنجره ی اداره چی دیده ام؟ بچه ها آدم برفی درست کرده بودند ...
پدر بچه ها گفت : لابد بینی آن ...
برو آقا، چه دماغی؟ سه تا گلوله ی برفی روی هم سوار کرده بودند اولی گنده بود و دوتای دیگر به ترتیب کوچکتر. یعنی شما ناراحت نمی شوید؟ قباحت دارد آقا.
پدر بچه ها نمی فهمید که قبح مطلب کجاست. گذاشتن گلوله های برفی روی هم دیگر، چه ارتباطی با رئیس تعاونی دارد؟ آقای رئیس گفت : آقا مثل روز روشن. می خواستند به مردم حالی کنند که تعاونی دزد بازار است. دزدی بالای سر دزد دیگر. رئیس دزدها هم آن بالا نشسته. آقا جان این حرفها مسئولیت دارد. اگر کسی این حرفها را توسط روزنامه ها بنویسد، پدر صاحب بچه اش را در می آورند. باید برود کلی استنطاق پس بدهد. چه رسد به این که وسط میدان شهر به نمایش بگذارد.
با همه ی این حرفها، رئیس تعاونی آدم بدجنسی نبود و خطای بچه ها را می بخشید، اما چنین حرکاتی دیگر نباید تکرار می شد.
وقتی پدر بچه ها پرسید آیا واقعا وقتی گلوله های برف را روی هم سوار می کردند، منظورشن این بوده که اعضای تعاونی دزدند و رئیس تعاونی هم رئیس دزدهاست، گریه کردند و قسم خوردند که چنین منظوری نداشتند. پدر دستور داد برای آن که ادب بشوند رو به دیوار بایستند.
کاش ماجرا به همین جا ختم می شد. صدای زنگ سورتمه ای بلند شد. دو نفر دم در آمده بودند. یکی شان غریبه بود با پوستین سفید و دیگری رئیس شعبه ی محلی انجمن های ملی کشور. هر دونفر رسیده و نرسیده دادشان درآمد که : از دست بچه های شما شکایت داریم.
قضیه دیگر عادی شده بود و پدر بچه ها تعجب نمی کرد. از هر دو نفر خواست که بیایند توی خانه. آقای رئیس انجمن، زیر چشمی به مرد غریبه نگه می کرد. او را نمی شناخت. اول خودش شروع کرد.
-تعجب می کنم آقا. شما چطور می توانید این خرابکری ها را تحمل کنید؟ احتمالا دانش سیاسی تان خیلی کم است. زود باشید اعتراف کنید!
پدر بچه ها نمی دانست چه شده که دانش سیاسی کم دارد.
-آقا جان، این ها هم بچه اند که شما دارید؟ چه کسی دیده که چند تا بچه، قدرت سیاسی مردم را مسخره کنند؟ بچه های شما با آدم برفی که ...
پدر بچه ها زیر لب گفت : لابد باز هم موضوع دزد و دزدی ...
-دزدی یعنی چه آقا؟ می دانید علم کردن یک آدم برفی جلو پنجره ی رئیس چه معنایی دارد؟
من مردم را می شناسم. می دانم پشت سر من چه حرف هائی می زنند. چرا بچه های شما جلو پنجره ی شهردار، آدم برفی درست نمی کنند؟ چرا جواب نمی دهید؟ سکوت شما بی معنی نیست. چوبش را می خورید.
با شنیدن کلمه ی چوب، غریبه بی سرو صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد صدای زنگ سورتمه که دور می شد به گوش رسید.
رئیس گفت : بله آقا! هر طور که میل تان است. اما بهتر است به این حرفها دقت کنید. بنده حق دارم در خانه ام با لباس راحتی که دکمه هایش باز است قدم بزنم. بچه های شما که نباید مرا مسخره کنند! دکمه های آدم برفی معنی دو پهلویی دارد. بنده اگر دلم بخواهد می توانم بدون شلوار هم در خانه ام قدم بزنم. به احدی هم مربوط نیست. گفته باشم!
بچه ها را کنار دیوار احضار کرد تا اعتراف کنند که موقع درست کردن آدم برفی، قصد داشتند رئیس را مسخره کنند. زغال ها را عمدا روی تنه ی آدم برفی گذاشته بودند تا قدم زدن آقای رئیس را با لباس راحتی در اطراف خانه به ریشخند بگیرند.
بچه ها با گریه و زاری قسم خوردن که آدم برفی را برای بازی درست کرده اند و قصد بدی نداشتند. البته پدر علاوه بر تنبیه هایی قبیل محرومیت از شام و ایستادن رو به دیوار، به آنها دستور داد روی کف سرد اتاق به زانو بنشینند.
آن شب خیلی ها در خانه رو کوفتند اما کسی جواب نداد.
بازی بچه ها را در میدان قدغن کرده بودند. صبح روز بعد، از بوستان کوچک دم محل کارم رد می شدم که بچه ها را دیدم. بچه ها با هم جروبحث می کردند که بازی تازه ای بکنند.
یکی گفت : من می گویم آدم برفی درست کنیم.
دیگری گفت : آدم برفی که به درد نمی خورد.
یکی شان گفت : من می گویم روزنامه فروش درست کنیم. یک دماغ قرمز هم برایش می گذاریم. و قرمزی دماغش هم از مشروب خوری است. خودش می گفت.
دیگری گفت : من می خواهم رئیس تعاونی درست کنم.
یکی دیگر هم گفت : اصلا من رئیس انجمن درست می کنم و مثل یک خنگ برایش دگمه هم می گذارم.
بچه ها اول جرو بحث کردند. اما بعد به توافق رسیدند که به نوبت درست کنند. کلی هم خندیدند.
برگرفته از کتاب مرد دربند نویسنده : اسلاوومیر مروژک ترجمه : اسدالله امرایی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)