تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 109 از 233 اولاول ... 95999105106107108109110111112113119159209 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,081 به 1,090 از 2330

نام تاپيک: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام

  1. #1081
    آخر فروم باز rezaete's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    اهواز = اکسین
    پست ها
    4,675

    پيش فرض

    چیزهایی هستند که آدم نباید راجع به آنها چیزی بپرسد ، تا نتواند از افسانه ی شخصی خود فرار کند

    کیمیاگر

  2. 2 کاربر از rezaete بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1082
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مردم می گفتند که ماهی های گوشتخوار برای آب لگد مال شده احترام قائلند و آب لگد مال شده این جا و آن جا وجود داشت . دکتر نگاه می کرد و نگاه می کرد ، به هر سو که نظر می افکند آب برایش یکسان بود . خوشبختانه ماهی ها به اندازه ی او نادان نبودند .


    روزینیا ، قایق من

  4. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1083
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    خداوندا، پروردگارا!
    ترا برای همه چیز سپاس می گزارم!
    سپاس برای آنکه مرا لاندی زیبایی آفریدی!
    سپاس برای آنکه گذاشتی سرخ پوستان مرا کشف کنند!
    سپاس برای آنکه سرخ پوستان از من قایقی زیبا ساختند!
    سپاس برای تمام شب های زیبا و غروب هایی که داشتم و دیگر نخواهم دید!
    سپاس برای آنکه مرا چنان آفریدی که در برابر بادهای بزرگ رود مقاومت کنم !
    سپاس برای آنکه رود آراگوایا زیباترین رود جهان بوده است!
    سپاس برای آنکه به من تنها دو صاحب داده ای : کوروماره که با تمام وجود به او خدمت کردم و زه اوروکو که با تمام وجود دوستش داشته ام !
    سپاس برای شکیبایی و صبری که اجازه داد لحظه های بزرگ اندوه را تحمل کنم!
    سپاس برای همه چیز و یک چیز دیگر : برای آنکه اجازه داده ای ان چنان که همواره دوست داشته ام در کنار کسی که پیوسته دوستش داشته ام زندگی را بدرود گویم !
    سپاس خدای من زیرا زندگی با وجود همه ی غمها باز هم زیباست!



    روزینیا ، قایق من

  6. 4 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1084
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    بالاخره به قول خود عمل کرده بود ، این کار را با سوزاندن زندگی خودش انجام داده بود .
    دیگر کاری برایش نمانده بود جز اینکه راه عزیمت در پیش گیرد . زیرا اکنون دیگر به هیچ چیز اطمینان نداشت .



    روزینیا ، قایق من

  8. 3 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1085
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    دیگه هیچ وقت بر نمی گردی؟
    آدم همیشه بر می گردد . حتی آبی که جانورها می خورند برمیگردد . من چرا برنگردم؟



    روزینیا ، قایق من

  10. 5 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1086
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    راهنمایان در مسیری که به دیگران نشان می دهند گام نمی نهند. همین هایی که به اخلاقیات توجه دارند از این طریق سعی دارند ضعف های اخلاقی شان را بپوشانند یا کسی که در نظریاتش به احساسات یا عواطف کودکانه توجه دارد انگار بیشتر دنبال این است که بی عدالتی های دوران کودکی خویش را تصحیح کند .



    محفل فیلسوفان خاموش

  12. #1087
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    هیچ کاری مشکل تر از این نیست که آدم بخواهد بفهمد ته دل مردم چه می گذرد .



    محفل فیلسوفان خاموش

  13. 4 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1088
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    آدم باید بتواند دعوا کند . توی یک دعوای درست و حسابی هم زور و قدرت اهمیت چندانی ندارد . شاید بشود جنگ و دعوا را نوعی بحث و گفت و گوی بسیار پرشور و آکنده از احساس نامید . به هر حال اگر این جنگ و دعواها هم به نتیجه نرسد ادم باید بتواند طرف مقابلش را تحمل کند . من فکر می کنم وقتی ادم نظرش را ابراز کند و دلایلی برای اثبات درستی نظرش به دست دهد و نظر و استدلالهای طرف مقابل را هم بشنود احساس سبکی می کند و خیالش راحت می شود .


    محفل فیلسوفان خاموش

  15. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #1089
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    یه جایی خوندم ..

    - چطور می توان مرده ها را از زنده ها باز شناخت ؟
    - خیلی آسان است . زنده ها همیشه عجله می کنند .

    کار از کار گذشت ، پل ساتر

  17. 5 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1090
    حـــــرفـه ای eMer@lD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    پایتخت
    پست ها
    1,613

    پيش فرض

    آدم برفی



    آن سال زمستان، برف سنگینی باریده بود. بچه های محل دور هم جمع شدند و یک آدم برفی درست کردند. میدان محل خیلی بزرگ بود و همه روزه، مردم زیادی درآن رفت و آمد می کردند. پنجره تعدادی از اداره های دولتی، رو به میدان باز می شد. از پشت این پنجره ها، میدان، جلو چشم خیلی ها بود.

    چند تا از بچه های محل که با هم خواهر و برادر بودند، خنده کنان و فریاد زنان، آدم برفی مزحکی علم کردند، آن هم درست وسط میدان.

    اول گلوله ی برفی بزرگی را غلتاندند تا بزرگ شد، این از تنه ی آدم برفی. بعد هم گلوله دیگری درست کردند و آن را روی تنه گذاشتند. گلوله کوچکتری هم برای سر آدم برفی درست کردند. چند تکه ذغال کوچک را هم به جای دکمه ی لباس ردیف کردند. از بالا تا پایین. به جای بینی هم هویج قرمزی وسط صورتش کاشتند. به عبارت دیگر، آدم برفی ما مثل هزاران آدم برفی دیگر بود که بچه های کشور، موقع باریدن برف درست می کنند. آدم برفی و برف بازی برای بچه ها شادی بخش بود. رهگذرانی که از میدان رد می شدند، جلو آدم برفی که می رسیدند، با نگاهی از سر حسرت و تحسین، لحظه ای مقابلش می ایستادند، بعد هم راهشان را می کشیدند و می رفتند.

    اداره های دولتی مشرف به میدان، مثل همیشه به کار خود ادامه می دادند. پدر بچه ها از این که می دید بچه ها جست و خیز می کنند و اشتهایشان باز شده، خوشحال بود.

    شب همگی دور هم جمع شده بودند که زنگ در به صدا درآمد. روزنامه فروش محل بود که دکه ای در گوشه ی میدان داشت. از این که بی موقع مزاحم شده بود، کلی عذرخواهی کرد. وظیفه ی خودش می دانست که چند کلمه خصوصی با پدر بچه ها حرف بزند. خوب بچه ها کوچک بودند، به همین دلیل هم باید خیلی مواظبت می کردند که مبادا منحرف شوند. اگر به خاطر این حس مسئولیت نبود، مزاحم نمی شد.

    ملاقات او جنبه ی ارشادی داشت. قضیه مربوط می شد به بینی آدم برفی که با یک تکه هویج درست کرده بودند. روزنامه فروش محل هم بینی قرمزی داشت. البته قرمزی بینی او به خاطر ذکام بود نه نوشابه های الکلی. متوجه عرضم که هستید.

    درست نبود که برای مبارزه با او، سمبل علنی را وسط میدان علم کنند و آبروی او را بریزند. آن هم برای نشان دادن بینی ناقابل او. روزنامه فروش، ممنون میشد اگر بچه ها بی سروصدا تنبیه شوند تا بعدا از این کارها نکنند.

    پدر بچه ها، بعد از صحبت با روزنامه فروش خیلی نگران شد. بچه ها حق نداشتند مردم را دست بیندازند. حلا بینی شان قرمز باشد یا نه، فرقی نمی کند. آنها برای درک چنین مسایلی خیلی بچه بودند. پدر، بچه ها را احضار کرد و روزنامه فروش را نشانشان داد و گفت : راستش را بگویید ببینم، وقتی می خواستید بینی آدم برفی را بگذارید، می خواستید شبیه بینی این آقا باشد؟

    بچه ها هاج و واج او را نگاه کردند. متوجه سوال پدرشان نشدند. بعد که پدر توضیح داد، قسم خوردند که اصلا به فکر بینی او نبودند. به هر حال پدر برای تنبیه بچه ها، گفت که شب بی شام بخوابند.

    روزنامه فروش تشکر کرد و راه افتاد که برود. در آستانه ی در، با رئیس شرکت تعاونی روبه رو شد. پدر بچه ها از دیدن شخصیت برجسته ای مثل او که افتخار داده و به خانه اش آمده بود، خوشحال شد. آقای رئیس با دیدن بچه ها ترش کرد : عجب، پس این ها بچه های شما هستند. آقا چرا مواظب بچه هایتان نیستید؟ البته خیلی کم سن و سال هستند، اما شیطنت هایی می کنند که بعدا گران تمام می شود. فکر می کنید امروز بعدازظهر از پنجره ی اداره چی دیده ام؟ بچه ها آدم برفی درست کرده بودند ...

    پدر بچه ها گفت : لابد بینی آن ...

    برو آقا، چه دماغی؟ سه تا گلوله ی برفی روی هم سوار کرده بودند اولی گنده بود و دوتای دیگر به ترتیب کوچکتر. یعنی شما ناراحت نمی شوید؟ قباحت دارد آقا.

    پدر بچه ها نمی فهمید که قبح مطلب کجاست. گذاشتن گلوله های برفی روی هم دیگر، چه ارتباطی با رئیس تعاونی دارد؟ آقای رئیس گفت : آقا مثل روز روشن. می خواستند به مردم حالی کنند که تعاونی دزد بازار است. دزدی بالای سر دزد دیگر. رئیس دزدها هم آن بالا نشسته. آقا جان این حرفها مسئولیت دارد. اگر کسی این حرفها را توسط روزنامه ها بنویسد، پدر صاحب بچه اش را در می آورند. باید برود کلی استنطاق پس بدهد. چه رسد به این که وسط میدان شهر به نمایش بگذارد.

    با همه ی این حرفها، رئیس تعاونی آدم بدجنسی نبود و خطای بچه ها را می بخشید، اما چنین حرکاتی دیگر نباید تکرار می شد.

    وقتی پدر بچه ها پرسید آیا واقعا وقتی گلوله های برف را روی هم سوار می کردند، منظورشن این بوده که اعضای تعاونی دزدند و رئیس تعاونی هم رئیس دزدهاست، گریه کردند و قسم خوردند که چنین منظوری نداشتند. پدر دستور داد برای آن که ادب بشوند رو به دیوار بایستند.

    کاش ماجرا به همین جا ختم می شد. صدای زنگ سورتمه ای بلند شد. دو نفر دم در آمده بودند. یکی شان غریبه بود با پوستین سفید و دیگری رئیس شعبه ی محلی انجمن های ملی کشور. هر دونفر رسیده و نرسیده دادشان درآمد که : از دست بچه های شما شکایت داریم.

    قضیه دیگر عادی شده بود و پدر بچه ها تعجب نمی کرد. از هر دو نفر خواست که بیایند توی خانه. آقای رئیس انجمن، زیر چشمی به مرد غریبه نگه می کرد. او را نمی شناخت. اول خودش شروع کرد.

    -تعجب می کنم آقا. شما چطور می توانید این خرابکری ها را تحمل کنید؟ احتمالا دانش سیاسی تان خیلی کم است. زود باشید اعتراف کنید!

    پدر بچه ها نمی دانست چه شده که دانش سیاسی کم دارد.

    -آقا جان، این ها هم بچه اند که شما دارید؟ چه کسی دیده که چند تا بچه، قدرت سیاسی مردم را مسخره کنند؟ بچه های شما با آدم برفی که ...

    پدر بچه ها زیر لب گفت : لابد باز هم موضوع دزد و دزدی ...

    -دزدی یعنی چه آقا؟ می دانید علم کردن یک آدم برفی جلو پنجره ی رئیس چه معنایی دارد؟

    من مردم را می شناسم. می دانم پشت سر من چه حرف هائی می زنند. چرا بچه های شما جلو پنجره ی شهردار، آدم برفی درست نمی کنند؟ چرا جواب نمی دهید؟ سکوت شما بی معنی نیست. چوبش را می خورید.

    با شنیدن کلمه ی چوب، غریبه بی سرو صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد صدای زنگ سورتمه که دور می شد به گوش رسید.

    رئیس گفت : بله آقا! هر طور که میل تان است. اما بهتر است به این حرفها دقت کنید. بنده حق دارم در خانه ام با لباس راحتی که دکمه هایش باز است قدم بزنم. بچه های شما که نباید مرا مسخره کنند! دکمه های آدم برفی معنی دو پهلویی دارد. بنده اگر دلم بخواهد می توانم بدون شلوار هم در خانه ام قدم بزنم. به احدی هم مربوط نیست. گفته باشم!

    بچه ها را کنار دیوار احضار کرد تا اعتراف کنند که موقع درست کردن آدم برفی، قصد داشتند رئیس را مسخره کنند. زغال ها را عمدا روی تنه ی آدم برفی گذاشته بودند تا قدم زدن آقای رئیس را با لباس راحتی در اطراف خانه به ریشخند بگیرند.

    بچه ها با گریه و زاری قسم خوردن که آدم برفی را برای بازی درست کرده اند و قصد بدی نداشتند. البته پدر علاوه بر تنبیه هایی قبیل محرومیت از شام و ایستادن رو به دیوار، به آنها دستور داد روی کف سرد اتاق به زانو بنشینند.

    آن شب خیلی ها در خانه رو کوفتند اما کسی جواب نداد.

    بازی بچه ها را در میدان قدغن کرده بودند. صبح روز بعد، از بوستان کوچک دم محل کارم رد می شدم که بچه ها را دیدم. بچه ها با هم جروبحث می کردند که بازی تازه ای بکنند.

    یکی گفت : من می گویم آدم برفی درست کنیم.

    دیگری گفت : آدم برفی که به درد نمی خورد.

    یکی شان گفت : من می گویم روزنامه فروش درست کنیم. یک دماغ قرمز هم برایش می گذاریم. و قرمزی دماغش هم از مشروب خوری است. خودش می گفت.

    دیگری گفت : من می خواهم رئیس تعاونی درست کنم.

    یکی دیگر هم گفت : اصلا من رئیس انجمن درست می کنم و مثل یک خنگ برایش دگمه هم می گذارم.

    بچه ها اول جرو بحث کردند. اما بعد به توافق رسیدند که به نوبت درست کنند. کلی هم خندیدند.



    برگرفته از کتاب مرد دربند نویسنده : اسلاوومیر مروژک ترجمه : اسدالله امرایی

  19. 3 کاربر از eMer@lD بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •